#برشی_از_کتاب
📚من در دشوارترین لحظه های زندگی
و در اوج خستگی و واماندگی
کلامی از مولایم علی را به یاد می آورم،
لرزش از زانوهایم می رود،
تردید از قلبم،
ناامیدی از روحم...
من، بارها و بارها
کلام علی را کاسه ی آب کرده ام،
تکیه گاه کرده ام،
عصا کرده ام،
نیرو کرده ام،
داروی مسکن کرده ام و سرپناه
✍🏻-آقا نادر ابراهیمی
📖-مردی در تبعید ابدی
👈لینک عضویت در کانال کتابخانه امام رضا(ع)
https://eitaa.com/Imamreza_Library
#برشی_از_کتاب
📚ما نمیتوانیم عادتهایمان را حذف کنیم، بلکه میتوانیم آنها را با عادتهای دیگر جایگزین کنیم و همچنین عادتها یکشبه و آنی به وجود نمیآیند و یکشبه و آنی هم تغییر و از بین نمیروند؛ و برای تغییر یک عادت باید تمرین و پافشاری کرد.
👈لینک عضویت در کانال کتابخانه امام رضا(ع)
https://eitaa.com/Imamreza_Library
#برشی_از_کتاب
📚عمو رضام با وانتش رفته بود طبر۴۴ زردآلو بار بزند و زنعمو فخریام هم، با اینکه بجنورد بود، نیامد. بهانۀ نبودنِ عمویم را آورده بود؛ ولی مامان میگفت: «فخری به دهن بتول نگاه کرده و نیامده. حتماً باز بتول فخریِ شستوشوی مغزی داده!» به دایی اکبر هم، چون سرباز فراری بود و اصلاً نمیدانستیم کجاست، نشد خبر بدهیم. شنیده بودیم در تهران ول میچرخد؛ اما من به دوستانم گفته بودم داییام در خارج است. تقریباً از وقتی یادم میآید سرباز بود. البته چند ماهی خدمت کرده بود؛ اما مدام فرار میکرد و باز هی اضافهخدمت میخورد. آقا جان میگفت که اگر اکبر خدمت نکند، خدمت بعداً به خدمت او میسد!
📓خاله خیرالنسا هم نیامد؛ چون میگفت میخواهد در خانه بماند و سریال «آینه» را ببیند. برای همین فقط خانوادۀ خودمان بودیم. برای اینکه عده کم نباشد، من و بیبی را هم بهاجبار بردند!
👈لینک عضویت در کانال کتابخانه امام رضا(ع)
https://eitaa.com/Imamreza_Library
#برشی_از_کتاب
📚حالا رادیو بیبیسی آشنای هر انقلابیِ ضدّشاهی شده بود. هر شب بهاتفاق برادر بزرگم که حالا متعصبتر از من در مسائل دینی بود، به رادیو بیبیسی گوش میدادیم. اگرچه بیبیسی با بزرگنمایی خاصی و با آبوتاب، حوادث روزانهٔ شهرها و تهران را گزارش میکرد، اما هنوز سیطرهٔ نظام شاه قوی بود. بچههای همسنوسال من، بدون استثنا بهجز چند نفری که وابسته به کدخدا بودند، که عموماً فرزندان طبقهٔ پایین بودند، همه روحیهٔ انقلابی داشتند. دِه یکپارچه انقلابی بود. پدر و مادرم از وضع ما چنان اطلاع دقیقی نداشتند.
👈لینک عضویت در کانال کتابخانه امام رضا(ع)
https://eitaa.com/Imamreza_Library
#برشی_از_کتاب
📚«شاید با خود بگویید، میدانم منظور جیم از این حرفها دربارهٔ فناوری چیست. من هم دوست ندارم بدون فناوری زندگی کنم، اما امروز بیش از پیش احساس میکنم سرگردان و فراموشکار شدهام. اکنون خبری خوب دارم: ما در عصر فناوری غایی متولد شدهایم که شگفتانگیزترین اَبَرقدرت انسان است.
بیایید یک لحظه به این موضوع فکر کنیم که مغز ما چقدر فوقالعاده است. مغز ما در روز تقریباً هفتاد هزار فکر تولید میکند. سرعت مغز ما با سرعتِ پرشتابترین ماشینهای مسابقه یکی است. مغز ما هم مانند اثر انگشت، مختص به خودمان است و در جهان دو مغزِ یکسان وجود ندارد. مغز ما سریعتر از تمام رایانههای موجود در جهان عمل میکند و ظرفیت ذخیرهاش بینهایت است. حتی وقتی آسیب دیده باشد، قادر به تولید نبوغ است و حتی اگر نصف مغز را هم داشته باشیم، همچنان میتوانیم مثل تمام انسانها راحت زندگی کنیم.
👈لینک عضویت در کانال کتابخانه امام رضا(ع)
https://eitaa.com/Imamreza_Library
#برشی_از_کتاب
«چایت را من شیرین میکنم»
📚چرا نماز میخونی؟🤔
لبخند زد و دانههای گلی تسبیح را، با انگشتانش به
بازی گرفت.
_شما چرا غذا میخورین؟☺️
سؤالش مسخره بود. پوزخند زدم.😏
_ واسه این که گرسنه نمونم... نمیرم.☹️
آرام لبخند زد و گفت:
_منم نماز میخونم واسه این که روحم گرسنه نمونه
نمیره.🙂
جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچوقت نماز نخواندم یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم. اما یک چیز را خوب میدانستم و آن اینکه سالهاست روحم از هر مردهای مرده تر است.
👈لینک عضویت در کانال کتابخانه امام رضا(ع)
https://eitaa.com/Imamreza_Library
#برشی_از_کتاب
📚صدای پیرمرد از کوچه به گوش میرسید: «پرتقال، پرتقال بم، بمیه بدو. شیرین و آبداره پرتقال». فاطمه نگاهی به فخری کرد. برق شیطنت در چهرۀ کودکانۀ هر دو درخشید. با آنکه قول داده بودند از خانه خارج نمیشوند و شش دانگ حواسشان به زهرا خواهد بود، امّا خواب او آنقدر عمیق به نظر میرسید که هر دو همزمان تصمیم گرفتند به کوچه بدوند. قبل از خروج از خانه، فاطمه چفت آهنی پایین در را برگرداند تا در بسته نشود. در کوچه چند نفر از خانمهای همسایه مشغول انداز ورانداز پرتقالها بودند. پیرمرد همچنان که قسم و آیه میخورد تا زنها بپذیرند بارش شیرین است با دستهایش که به نظر نمیرسید خیلی تمیز است یکی از پرتقالها را برداشت و آن را نصف کرد. خانم احمدی همانطور که میوهها را در نایلون میریخت، آن را از دست دراز شده پیرمرد گرفت، یک پر جدا کرد و در دهان گذاشت و در حالی که سری به نشانۀ تأیید تکان میداد، بقیهاش را به خانمهای همسایه داد و گفت: «راست میگه. این دفعه پرتقالش میخوش نیست. شیرینه شیرینه»!
👈لینک عضویت در کانال کتابخانه امام رضا(ع)
https://eitaa.com/Imamreza_Library
#برشی_از_کتاب
📓این گناهکارانند که راحت میخوابند، چون چیزی حالیشان نیست.
📝و بر عکس، بیگناهان نمی توانند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند، چون نگرانِ همه چیز هستند.
👈لینک عضویت در کانال کتابخانه امام رضا(ع)
https://eitaa.com/Imamreza_Library
#برشی_از_کتاب
🟢 از چیزی نمیترسیدم
📘 پدرم اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز میخواندند؛ اما پدرم به شدت تقید به نماز اول وقت داشت. همانگونه که به نماز تقید داشت، به حلال و حرام هم همینگونه بود. همهٔ اهل عشیرهمان او را به درستی میشناختند.
📗 زکات مالش را چه در گندم و جو و چه در گوسفندها، به موقع به سیدمحمد میداد.
📙 نكتهٔ دیگر که در عشایر، محدود یا نایاب بود، این بود که پدرم اهل غسل بود. حتی در سرمای زمستان، در قنات دِه غسل میکرد.
👈لینک عضویت در کانال کتابخانه امام رضا(ع)
https://eitaa.com/Imamreza_Library
#برشی_از_کتاب
در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد بلکه به نظرم با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن، واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد.
من هم سعی می کنم چنین اراده ای را در خود به وجود بیاورم. می خواهم به خودم تلقین کنم که زندگی فقط یک بازی ست و من باید تا آنجا که می توانم ماهرانه و درست آن را بازی کنم.
چه در این بازی ببرم و چه ببازم، در هر حال شانه ها را بالا می اندازم و می خندم.
خوشی های بزرگ زیاد مهم نیستند مهم این است که آدم بتواند با چیزهاي کوچک خیلی خوش باشد...
📚بابا لنگ دراز / جین وبستر
👈لینک عضویت در کانال کتابخانه امام رضا(ع)
https://eitaa.com/Imamreza_Library
#برشی_از_کتاب
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
برای اینکه خوشبخت شوید
نباید زیاده از حد به دیگران بپردازید ...
📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓
👈لینک عضویت در کانال کتابخانه امام رضا(ع)
https://eitaa.com/Imamreza_Library