سلام خوبی ؟ چله حاجت شروع شد !
من خودم امسال تو ماه رمضان عضو یه چله فوق العاده شدم که داریم برای نزدیک کردن ظهور امام زمان عج هر روز قدم های بلندی برمیداریم
گفتم به تو هم پیشنهاد بدم اگه خواستی حتما بیا تا ماه رمضانت قشنگ بشه صبح ها ساعت ۵ و ده دقیقه صبح 🥺😁 لایو داریم که قسمتی از این چله ست
خلاصه اگه خواستی عضو کانال زیر شو خود حاج آقا دریایی مفصل توضیح داده
https://eitaa.com/joinchat/596639820C3e139e7ae6
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون شرح . . . 😔
دختر است و بابا...
یا رقیه🥀
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
16.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( دزد کور )
قسمت اول
دزد: آخرین بار خبرت را درزندان از ابو بخل گدا گرفته بودم.گفته بود که آمده ایی به گدایی در شهر کورها.
زن: مطمان بودم که هر جا باشم شوهرم من را پیدا میکند. بفرما بنشین خانه خودت است . بفرما
دزد: من که نشستهام .زن نگو که نمی بینی. نکند واقعاً کور شده ایی؟!
صداپیشگان: مریم میرزایی - علی حاجیپور- مسعود صفری - محمد حکمت - میثم شاهرخ - مسعود عباسی - کامران شریفی
نویسنده: مهدیه عبدی
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
17.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( دزد کور )
قسمت دوم (قسمت آخر)
دزد: آخرین بار خبرت را درزندان از ابو بخل گدا گرفته بودم.گفته بود که آمده ایی به گدایی در شهر کورها.
زن: مطمان بودم که هر جا باشم شوهرم من را پیدا میکند. بفرما بنشین خانه خودت است . بفرما
دزد: من که نشستهام .زن نگو که نمی بینی. نکند واقعاً کور شده ایی؟!
صداپیشگان: مریم میرزایی - علی حاجیپور- مسعود صفری - محمد حکمت - میثم شاهرخ - مسعود عباسی - کامران شریفی
نویسنده: مهدیه عبدی
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟
حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه .
حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) عرض کنیم : آقاجون روزه تون قبول ، مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه .
من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی .
این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (علیه السلام) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) باشن و برای ظهورش دعا کنن..
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
21.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( زمان حمله )
(به یاد شهید سپهبد علی صیاد شیرازی)
عباس: نکنه کمین باشه،یه نعل اسبی دورمون زده باشن کارموم تمومه به خدا!
مهدی: نه عباس،بچههای شناسایی خیلی از ما جلوترن،گفتن خبری از کمین نیست
عیسی: بابا ما ساعت دوازده و نیم باید میرسیدیم به منطقه درگیری! الان ساعت 2 شده،مگه میشه نرسیده باشیم به دشمن؟! شاید راهو گم کردیم!
مهدی: عیسی بیسیم رو بیار من دوباره با صیاد تماس بگیرم ببینم چیه ماجرا! بدجوری احساس خطر میکنم…
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجیپور - محمد حکمت - کامران شریفی - مسعود صفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
یا انیس من لا انیس له ....
ای مونس کسی که مونسی ندارد.
برگ جدید الههی نستوه
تا دقایقی دیگر🪴
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۵ وقت خواب بچهها بود. نستوه تشریف برد اتاق خودمان
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۶
چشمهایم میسوخت. بعدظهر یک ساعت بیشتر نخوابیدم. نشستم لب پلهی ورودی حسینیه. چای را گرفتم دست. دور و بر را نگاه کردم. در حیاط دولنگه باز بود. دعای کمیل پخش میشد. از آشپزخانه بوی پیازداغ میآمد. دلم مالش رفت. کاش سحری قیمه میدادند. دستشویی زیرزمین بود. از پلهها چندتا چندتا آدم بالا میآمد. صدای بچهها از اتاق کنار در بلند شد. صلوات میفرستادند. خدا را شکر امشب از من نخواستند مهدکودک را بگردانم. چای را سر کشیدم. پا شدم رفتم جای دنجی پیدا کنم. نزدیک پرده نشستم.
آنجا زنها ساکتتر بودند. بهتر میتوانستم سخنرانی گوش کنم. دیوار رو به قبله پر بود از عکسهای شهدا. خودم تکتکشان را چاپ کردم. عکس شهید سلطانی، خادمصادق، هاشمی...
نگاه من به شهید سلطانی مثل بابا بود. احساس دین به او داشتم. با ابهت به دور خیره بود و مهربانی از صورتش میبارید.
حاجآقا حسینی داشت در مورد حضرت آسیه حرف میزد: تنها کسی که جرات کرد به فرعون بگه تو خدا نیستی، آسیه بود. زن، هر جا که باشه میتونه انقلابی کار کنه. خودتونو دستبالا بگیرید خواهرا.
هنوز درست جاگیر نشده بودم. خانم حسینی آمد سراغم: انتظامات کم داریم. بیا کمک.
پیشانیم را چین دادم: خواهرتون که انتظاماته. نشسته کنار اون ستون.
_برای تو کوچه میخوام. زهرا میگه نمیام. میخواد جوشن کبیر بخونه.
دلم خوش بود بعد از آن همه زحمت که صبح کشیدم و حسینیه را تزئین کردم، حالا با خیال راحت به اعمال شب قدر میرسم. این وظیفهی بچههای انتظامات بود نه من.
دستدست کردنم را دید. از در خواهش درآمد: الهه! جون من! نه نگو. ثابت کردی وقتی هیشکی نیس، تنها کسی که میتونم روش حساب کنم تویی.
کیف را برداشتم. رفتم بیرون. او هم همراهم آمد. صندلی پلاستیکی گذاشت پای پلهی طبقهی بالا: همینجا بشین. حواست باشه. کسی به بهونهی بالا رفتن، جیم نزنه. یا یه موقع کسی نیاد پایین به اسم دستشوییرفتن ولی بره بیرون.
باشدی گفتم و نشستم همانجا. خوبیش این بود که نور چراغ برق محوطه را روشن میکرد. میتوانستم جوشن را همراهشان بخوانم. ولی باید حواسم را هم جمع میکردم. نکند دختری به اسم هیئت آمده باشد. بعد بخواهد برود پی ددر دودور.
بندهای اول جوشن کبیر را خواندیم. تازه فهمیدم آن طرف کوچه توی تاریکروشن کسی نشسته. یک مرد بود. حتما از طرف مردانه گذاشته بودندش. رفت و آمد کمتر شد. مرد راه افتاد و شروع کرد به قدم زدن. نگاه از او گرفتم. آمد با فاصله از جلویم رد شد. تا سر کوچه رفت و بعد با همان روال آرام برگشت. سرم را به دعا گرم کردم. تو برگشت هم با حفظ فاصله از جلوی من رد شد و رفت. میانهی دعا موبایل زنگ خورد. لاله بود: الو! ما هم اومدیم هیئت. کجایی تو؟ بیایم پیش هم.
_سلام. ما؟ با کی اومدی؟
_با ماریا. کجایی تو؟
_من تو کوچهم.
_انقد پر شده که تو کوچه نشستین؟
_نه. انتظاماتم.
تاکسی پیچید توی کوچه. حدس زدم خودشان باشند. جلوی در حسینیه نگه داشت. لاله با سر و صدا آمد طرفم: جا قحطه؟ اینجا چرا نشستی؟
انگشت گرفتم جلوی بینی: هیس. آرومتر.
با هم دست دادیم. ماریا هم مثل کودکی که پا به جایی جدید گذاشته، ذوق داشت. لبخند روی لبهایش بود و چشمهایش میدرخشید. صورت گندمیش را بوسیدم: خوش اومدی.
لبخند زد. صورتش جذابتر شد: برا منم دعا کن. باشه؟
_چشم. تو باید منو دعا کنی.
لاله چشمها را ریز کرد. ابروهایش هم رفت توی هم: این اینجا چیکار میکنه؟
دستم را از دست ماریا درآوردم: کی؟
پوزخند زد: سهگرگ.
نمیفهمیدم چه میگوید. دوباره پرسیدم: کی؟
_عههه! این پسره. چمیدونم همینکه پسرخاله شبانیه.
چند دختر از پلهها پایین آمدند. رفتم کنار تا رد بشوند. به لاله گفتم: چی میگی؟ پسرخالهی کی؟
_بابا این پسره. همینکه تو گلزار شهدای مشد پیدات کرد.
نستوه را میگفت! تعجب کردم: از کجا فهمیدی پسرخالهی شبانیه؟!
ابروهایش را برد بالا. باز پوزخند زد: منو دسکم گرفتی؟
با نگاه دخترها را دنبال کردم. از در حیاط حسینیه رفتند تو. خیالم راحت شد. مفاتیح توی دستم را به لاله و ماریا نشان دادم: برید شروع کنید. منم عقب افتادم.
نشستم سر جایم. یادم نمیآمد تا کجا خواندم. شروع کردم از بالای صفحه دوباره خواندن. دلم تاپتاپ میکرد. این حرفها چه بود لاله زد!
سینهام شده بود ساعت شنی. فرومیریخت. دوباره یکی برعکسش میکرد و باز شروع میکرد به ریزش. صدایش را توی دلم میشنیدم.
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۵ وقت خواب بچهها بود. نستوه تشریف برد اتاق خودمان
نفهمیدم کجا رفتم و آمدم. دوباره از اول خواندم. حواسم را گذاشتم روی دعا. صدای لاله را شنیدم: سهگرگ!
خندهم گرفت. امان از لاله. دست گذاشتم زیر نوشتهها تا تندتر بخوانم. صفحهی اول را تمام کردم. خواستم ورق بزنم. نستوه را جلوی خودم دیدم. باز هم سربهزیر. از آن سمت کوچه داشت میرفت. نفسم حبس شد. نتوانستم چیزی بخوانم. صبر کردم رد شود. تمرکزم را گذاشتم روی دعا ولی...
فایده نداشت. خدا چه کارت نکند لاله. آمدی حواسم را ریختی بهم. این هم از شبزندهداری کردنم!
نستوه ماند سر کوچه. دخترها از دستشویی برگشتند. کمکم رفت و آمدها قطع شد. با خیال راحت نشستم به جوشن خواندن. بعد هر بند هم دعا میکردم. باز نستوه برگشت. مثل موج آمد و از جلویم رد شد. پشت سرش هیچی از دعاهایی که کردم یادم نمیآمد. موج همه را شسته و با خود برده بود.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرسفره افطار مارو هم دعا کنید🙏
#ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم میچینم سفرهی هفتسین اما...
اللهم عجل لولیک الفرج ❤️