eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🪴💠 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الفَرَج 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! 🪴دعـــای‌‌زمــان‌ اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ ، اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ ، اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ   🌿یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک ✨ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
20.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( قایم موشک ) قسمت اول احمد: مامان! بذار برم. بچت گرسنس مادر: تو هم بچمی احمد: ولی جمیله گرسنشه مادر: یه مادر میتونه نون رو بزنه تو خون بچش بخوره؟ بس کن احمد صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد طاها و فاطمه عبدی - علی حاجیپور - کامران شریفی نویسنده: زهرا یعقوبی شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی موسیقی : استاد علی گرگین کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
18.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( قایم موشک ) قسمت دوم احمد: مامان! بذار برم. بچت گرسنس مادر: تو هم بچمی احمد: ولی جمیله گرسنشه مادر: یه مادر میتونه نون رو بزنه تو خون بچش بخوره؟ بس کن احمد صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد طاها و فاطمه عبدی - علی حاجیپور - کامران شریفی نویسنده: زهرا یعقوبی شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی موسیقی : استاد علی گرگین کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
19.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( قایم موشک ) قسمت سوم (قسمت آخر) احمد: مامان! بذار برم. بچت گرسنس مادر: تو هم بچمی احمد: ولی جمیله گرسنشه مادر: یه مادر میتونه نون رو بزنه تو خون بچش بخوره؟ بس کن احمد صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد طاها و فاطمه عبدی - علی حاجیپور - کامران شریفی نویسنده: زهرا یعقوبی شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی موسیقی : استاد علی گرگین کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
به وقت بهشت 🌱
عیدِ غم‌انگیز نیمه‌ی شعبان امسال هم سرآمد. مثل همه‌ی سال‌هایی که گذشت. جشن تولد گرفتیم. ریسه بستیم. آسمان را پر کردیم از فشفشه‌های رنگی. میزبان شدیم و برای مهمان‌هات سنگ تمام گذاشتیم. کیک برش زدیم و خوردیم. به هم‌دیگر تولدت را تبریک گفتیم... اما تو نبودی! هیچ‌چیز تو دنیا غم‌انگیزتر از این نیست که تولد بگیریم برای کسی که نمی‌توانیم ببینیم‌ش. حالا به کنار که دلمان چرک‌مرده‌ست. چشم‌هامان بی‌لیاقت. ذهن‌هامان گاهی پر است از هرچه جز تو. این‌جا، بی‌تو، پنجره‌های جرم‌گرفته پوسیده‌ست. شیشه‌هاشان زرد و قهوه‌ای. گلدان‌ها همه پژمرده، منتظر باران. بی‌قرار آفتاب. آقاجان! ببار بر ما. مثل باران بهاری که نمی‌پرسد کی؟ هوای زمین پر است از باز، نیامدن . . . ببار آقا... به حق خون‌هایی که از نبودت بی‌رحمانه شتک زده‌اند به جان شیعه. به حق چشم‌هایی که صورت پدر و مادر را دل سیر ندیده، بسته شدند. به حق دست‌های کوچکی که زیر آوار ظلم بلند شدند تا موعود نجاتشان دهد. اصلاً بگذار این غم را سنگین‌تر نکنم. ببار به حق نوزادهایی که اسمشان را مهدی گذاشتیم تا تو را بیش‌تر صدا بزنیم. به حق وعده‌هایی که به بچه‌هامان دادیم. که کسی می‌آید و ما هم بابا‌دار می‌شویم... به حق پیرمردها و پیرزن‌هایی که دل‌واپس، روزهای آخر عمر را سر می‌کنند؛ مبادا نبینندت. ببار. ببار و غبار غم را از چشم زمین بشوی. ببار و پنجره‌ها را جلا بده. گلدان‌ها را از چشم‌انتظاری دربیاور. راستی یادم نرود بگویم وقتی آموزگار از بچه‌ها پرسید: می‌دانید آقا بیاید جهان چطور می‌شود؟ بین هیاهوی کلاس، پسربچه‌ای دست بالا نگه داشت. با چشم‌های منتظر به آموزگار نگاه می‌کرد. آخر نوبتش رسید. وقتی دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت. _اجازه! آقا! وقتی امام زمان بیاید فصل‌ها همه بهار است... 💠🪴 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🪴💠 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الفَرَج 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! بِنَفسِی أَنتَ مِن مُغَيَّبٍ لَم يَخلُ مِنَّا... هستی همه جا و من هیچ جایی ندیدمت چند بار از کنارم رد شدی و نشناختمت... دلگرمی پایان همه‌ی دلهره‌هایی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۴ دستم را گرفت و بلند شدیم. آه بلندی کشیدم. نستوه
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه وقت خواب بچه‌ها بود. نستوه تشریف برد اتاق خودمان. خدایی سنگ پای قزوین پیش او کم می‌آورد. رفتم سراغ بچه‌ها. متین کتاب طوقی و زیرک را آورد. برایشان خواندم.‌ صفحه‌ی سوم، راستین چشم‌هایش بسته‌شد. متین اما بیدار ماند تا آخرش. کتاب را تمام‌ کردم.‌ شب‌خواب را روشن گذاشتم. متین دستم را گرفت و بوسید: ممنون مامان. لپ‌ش را بوسیدم: شبت به خیر. راه افتادم طرف اتاق خودمان. نستوه موبایل به دست دراز کشیده بود. نور زرد گوشی توی چشم می‌زد. کلیپس را از موهایم درآوردم. شومیزم را با تیشرت عوض کردم. لب تخت دراز کشیدم. نستوه گوشی را گذاشت کنار. کشیدم تو بغل. سرم افتاد روی بازویش. احساس غریبی می‌کردم. پر بودم از دلخوری و دل‌شکستگی. جدای از این‌ها، خوشحال بودم از شکستن دیوار بین خودم و نستوه. حس تنهایی هم تمام ضد و نقیض‌های ذهنی‌م را ریشخند می‌کرد. چشم باز کردم. دست نستوه مانده‌بود دور گردنم. سردم بود. پتو را به زور، زیر نستوه درآوردم، کشیدم رویم. گرم شدم. خواب ولی از سرم پرید. قهر تمام شد ولی هیچ‌چیز عوض نشد. حالا تا یکی دوهفته آرامش برقرار است. بعد باز می زنیم به تیپ و تاپ هم. خدا می‌داند بار بعدی نستوه چطور رفتار کند! هیچ‌چیز هم از کنار او بودن نصیبم نشد. جز یک حمام که مجبورم قبل نماز بروم. همین. نستوه بسم‌الله نگفته، تمام‌ش کرد. به درک. آن‌قدر سرخوردگی دارم که این‌یکی بینشان گم است. فقط می‌خواست هورمون‌هایم را خواب‌زده کند. جانماز را پشت سر نستوه پهن کردم. بعد نماز تسبیح را دور مهر گذاشتم. نستوه تو سجده بود. نمی‌دانستم وقت مناسبی برای حرف زدن هست یا نه. سر از سجده برداشت. گفتم: قبول باشه. جانماز را تا کرد: قبول باشه. صبونه رو میاری؟ امروز باید زودتر برم. قید حرف‌زدن را زدم. باید یک‌وقت سرحوصله سر حرف را باز می‌کردم. متین را برای نماز صدا زدم. تا سفره بچینم، لباس‌هایش را پوشید. خرمای تو نیمرو را گذاشت لای نان. متین آمد جفت بابایش نشست. برایش چای شیرین کردم. یک قلپ از چای خورد: کم‌کم لباسا رو جم کن. نبات انداختم تو استکان خودم: باشه. کی می‌خوایم بریم؟ _آخر هفته‌ی نو. بلند شد: دستت درد نکنه خوشمزه بود. همراهش بلند شدم: نوش جان. دم در ایستادم تا کفش‌هایش را پوشید. واکس هم زد. پا شد دید نگاهش می‌کنم. رویم را بوسید: خدافظ. لبخند به لب‌هایم آمد: به سلامت عزیزم. برگشتم پای سفره. چای را برداشتم. این طعمش با دیروز فرق می‌کرد. بارقه‌ی امیدی تو دلم روشن بود. من این زندگی را تغییر می‌دادم. متین آماده‌ی مدرسه رفتن بود. تغذیه‌ش را دادم دستش. ایستادم در سالن تا در حیاط را بهم زد. چای را عوض کردم. قلپ‌قلپ خوردم. شب‌ قدر بود. تو حیاط حسینیه چند فلاکس استیل گذاشته ‌بودند. قبل از داخل رفتن، یک لیوان ریختم. ایستادم کناری. کم‌کم خوردم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( نوری که از پشت سر انسان بیاید به درد راه نمی‏خورد ) ♦️ پدر: پسرم در وصیت نامه نوشته ‏ام و به طور شفاهی نیز به تو می‏گویم که وقتی من از دنیا رفتم، این کاروانسرا را خراب کن و یک مدرسه بناکن صداپیشگان: مسعود صفری - علی حاجی پور - مسعود عباسی بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
23.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مهتی داریم تا مهتی ) (به یاد شهیدان مهدی و حمید باکری ) اَحد: آقا مهتی چرا حمید رو فرستادی رو جاده؟! مهتی: از حمید بهتر سراغ داری؟ احد: بر منکرش لعنت،ولی آخه حمید… مهتی: چیه اَحد؟! لابد میخوای بگی چون حمید برادرمه نباید میفرستادمش! احد : مهتی خودتم میدونی اون جاده برگشت نداره!..یه طرفس صداپیشگان: علی حاجی پور- محمد رضا جعفری - مسعود عباسی - محمد حکمت - میثم شاهرخ - کامران شریفی شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی نویسنده: مهدیه عبدی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
یکی از لذت‌های دنیا برای من این هست که بچه‌ها را بردارم و پیاده بروم باغ پدری. برایش چای بریزم و کمی از خستگی‌ش بگیرم. از گل‌ها که تو سرمای باد شکفته‌اند و از کفشدوزک‌ها که برایم سوال هست سیاه زمستان را کجا سر می‌کنند، برای دوست‌هام عکس بیندازم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خوبی ؟ چله حاجت شروع شد ! من خودم امسال تو ماه رمضان عضو یه چله فوق العاده شدم که داریم برای نزدیک کردن ظهور امام زمان عج هر روز قدم های بلندی برمی‌داریم گفتم به تو هم پیشنهاد بدم اگه خواستی حتما بیا تا ماه رمضانت قشنگ بشه صبح ها ساعت ۵ و ده دقیقه صبح 🥺😁 لایو داریم که قسمتی از این چله ست خلاصه اگه خواستی عضو کانال زیر شو خود حاج آقا دریایی مفصل توضیح داده https://eitaa.com/joinchat/596639820C3e139e7ae6
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
16.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( دزد کور ) قسمت اول دزد: آخرین بار خبرت را درزندان از ابو بخل گدا گرفته بودم.گفته بود که آمده ایی به گدایی در شهر کورها. زن: مطمان بودم که هر جا باشم شوهرم من را پیدا میکند. بفرما بنشین خانه خودت است . بفرما دزد: من که نشسته‌ام .زن نگو که نمی بینی. نکند واقعاً کور شده ایی؟! صداپیشگان: مریم میرزایی - علی حاجیپور- مسعود صفری - محمد حکمت - میثم شاهرخ - مسعود عباسی - کامران شریفی نویسنده: مهدیه عبدی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
17.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( دزد کور ) قسمت دوم (قسمت آخر) دزد: آخرین بار خبرت را درزندان از ابو بخل گدا گرفته بودم.گفته بود که آمده ایی به گدایی در شهر کورها. زن: مطمان بودم که هر جا باشم شوهرم من را پیدا میکند. بفرما بنشین خانه خودت است . بفرما دزد: من که نشسته‌ام .زن نگو که نمی بینی. نکند واقعاً کور شده ایی؟! صداپیشگان: مریم میرزایی - علی حاجیپور- مسعود صفری - محمد حکمت - میثم شاهرخ - مسعود عباسی - کامران شریفی نویسنده: مهدیه عبدی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
💐آمد رمضان و ✨مقدمش بوسیدم 💐در رهگذرش ✨طبق طبق گل چیـدم 💐من با چه زبان ✨شکر بگویم که به چشم 💐یک بار دگر ماه خدا را دیدم . . . 🌙ماه پراز رحمت رمضان بر همگی مبارک💐.
اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟ حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه . حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) عرض کنیم : آقاجون روزه تون قبول ، مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه . من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی . این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (علیه السلام) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) باشن و برای ظهورش دعا کنن..
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
21.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( زمان حمله ) (به یاد شهید سپهبد علی صیاد شیرازی) عباس: نکنه کمین باشه،یه نعل اسبی دورمون زده باشن کارموم تمومه به خدا! مهدی: نه عباس،بچه‌های شناسایی خیلی از ما جلوترن،گفتن خبری از کمین نیست عیسی: بابا ما ساعت دوازده و نیم باید میرسیدیم به منطقه درگیری! الان ساعت 2 شده،مگه میشه نرسیده باشیم به دشمن؟! شاید راهو گم کردیم! مهدی: عیسی بیسیم رو بیار من دوباره با صیاد تماس بگیرم ببینم چیه ماجرا! بدجوری احساس خطر میکنم… صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجیپور - محمد حکمت - کامران شریفی - مسعود صفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
یا انیس من لا انیس له .... ای مونس کسی که مونسی ندارد. برگ جدید الهه‌ی نستوه تا دقایقی دیگر🪴 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۵ وقت خواب بچه‌ها بود. نستوه تشریف برد اتاق خودمان
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه چشم‌هایم می‌سوخت. بعدظهر یک ساعت بیش‌تر نخوابیدم. نشستم لب پله‌ی ورودی حسینیه. چای را گرفتم دست. دور و بر را نگاه کردم. در حیاط دولنگه باز بود. دعای کمیل پخش می‌شد. از آشپزخانه بوی پیازداغ می‌آمد. دلم مالش رفت. کاش سحری قیمه می‌دادند. دستشویی زیرزمین بود. از پله‌ها چندتا چندتا آدم بالا می‌آمد. صدای بچه‌ها از اتاق کنار در بلند شد. صلوات می‌فرستادند. خدا را شکر امشب از من نخواستند مهدکودک را بگردانم. چای را سر کشیدم. پا شدم رفتم جای دنجی پیدا کنم. نزدیک پرده نشستم. آن‌جا زن‌ها ساکت‌تر بودند. بهتر می‌توانستم سخنرانی گوش کنم. دیوار رو به قبله پر بود از عکس‌های شهدا. خودم تک‌تکشان را چاپ کردم. عکس شهید سلطانی، خادم‌صادق، هاشمی... نگاه من به شهید سلطانی مثل بابا بود. احساس دین به او داشتم. با ابهت به دور خیره بود و مهربانی از صورتش می‌بارید. حاج‌آقا حسینی داشت در مورد حضرت آسیه حرف می‌زد: تنها کسی که جرات کرد به فرعون بگه تو خدا نیستی، آسیه بود. زن، هر جا که باشه می‌تونه انقلابی کار کنه. خودتون‌و دست‌بالا بگیرید خواهرا. هنوز درست جاگیر نشده بودم. خانم حسینی آمد سراغم: انتظامات کم داریم. بیا کمک. پیشانی‌م را چین دادم: خواهرتون که انتظاماته. نشسته کنار اون ستون. _برای تو کوچه می‌خوام. زهرا میگه نمیام. می‌خواد جوشن‌ کبیر بخونه. دلم‌ خوش بود بعد از آن همه زحمت که صبح کشیدم و حسینیه را تزئین کردم، حالا با خیال راحت به اعمال شب قدر می‌رسم. این وظیفه‌ی بچه‌های انتظامات بود نه من. دست‌دست کردنم را دید. از در خواهش درآمد: الهه! جون من! نه نگو. ثابت کردی وقتی هیشکی نیس، تنها کسی که می‌تونم روش حساب کنم تویی. کیف را برداشتم. رفتم بیرون. او هم همراهم آمد. صندلی پلاستیکی گذاشت پای پله‌ی طبقه‌ی بالا: همین‌جا بشین. حواست باشه. کسی به بهونه‌ی بالا رفتن، جیم نزنه. یا یه موقع کسی نیاد پایین به اسم دستشویی‌رفتن ولی بره بیرون. باشدی گفتم و نشستم همان‌جا. خوبی‌ش این بود که نور چراغ برق محوطه را روشن می‌کرد. می‌توانستم جوشن را همراهشان بخوانم. ولی باید حواسم را هم جمع می‌کردم. نکند دختری به اسم هیئت آمده باشد. بعد بخواهد برود پی ددر دودور. بندهای اول جوشن کبیر را خواندیم. تازه فهمیدم آن طرف کوچه توی تاریک‌روشن کسی نشسته. یک مرد بود. حتما از طرف مردانه گذاشته بودندش. رفت و آمد کمتر شد. مرد راه افتاد و شروع کرد به قدم زدن. نگاه از او گرفتم. آمد با فاصله از جلویم رد شد. تا سر کوچه رفت و بعد با همان روال آرام برگشت. سرم را به دعا گرم کردم. تو برگشت هم با حفظ فاصله از جلوی من رد شد و رفت. میانه‌ی دعا موبایل زنگ خورد. لاله بود: الو! ما هم اومدیم هیئت. کجایی تو؟ بیایم پیش هم. _سلام. ما؟ با کی اومدی؟ _با ماریا. کجایی تو؟ _من تو کوچه‌م. _انقد پر شده که تو کوچه نشستین؟ _نه. انتظاماتم. تاکسی پیچید توی کوچه. حدس زدم خودشان باشند. جلوی در حسینیه نگه داشت. لاله با سر و صدا آمد طرفم: جا قحطه؟ اینجا چرا نشستی؟ انگشت گرفتم جلوی بینی: هیس. آروم‌تر. با هم دست دادیم. ماریا هم مثل کودکی که پا به جایی جدید گذاشته، ذوق داشت. لبخند روی لب‌هایش بود و چشم‌هایش می‌درخشید. صورت گندمی‌ش را بوسیدم: خوش اومدی. لبخند زد. صورتش جذاب‌تر شد: برا منم دعا کن. باشه؟ _چشم. تو باید من‌و دعا کنی. لاله چشم‌ها را ریز کرد. ابروهایش هم رفت توی هم: این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ دستم را از دست ماریا درآوردم: کی؟ پوزخند زد: سه‌گرگ. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. دوباره پرسیدم: کی؟ _عههه! این پسره. چمی‌دونم همین‌که پسرخاله شبانیه. چند دختر از پله‌ها پایین آمدند. رفتم کنار تا رد بشوند. به لاله گفتم: چی میگی؟ پسرخاله‌ی کی؟ _بابا این پسره. همین‌که تو گلزار شهدای مشد پیدات کرد. نستوه را می‌گفت! تعجب کردم: از کجا فهمیدی پسرخاله‌ی شبانیه؟! ابروهایش را برد بالا. باز پوزخند زد: من‌و دس‌کم گرفتی؟ با نگاه دخترها را دنبال کردم. از در حیاط حسینیه رفتند تو. خیالم راحت شد. مفاتیح توی دستم را به لاله و ماریا نشان دادم: برید شروع کنید. منم عقب افتادم. نشستم سر جایم. یادم نمی‌آمد تا کجا خواندم. شروع کردم از بالای صفحه دوباره خواندن. دلم تاپ‌تاپ می‌کرد. این حرف‌ها چه بود لاله زد! سینه‌ام شده بود ساعت شنی. فرومی‌ریخت. دوباره یکی برعکسش می‌کرد و باز شروع می‌کرد به ریزش. صدایش را توی دلم می‌شنیدم.
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۵ وقت خواب بچه‌ها بود. نستوه تشریف برد اتاق خودمان
نفهمیدم کجا رفتم و آمدم‌. دوباره از اول خواندم. حواسم را گذاشتم روی دعا. صدای لاله را شنیدم: سه‌گرگ! خنده‌م گرفت. امان‌ از لاله. دست گذاشتم زیر نوشته‌ها تا تندتر بخوانم. صفحه‌ی اول را تمام کردم.‌ خواستم ورق بزنم. نستوه را جلوی خودم دیدم. باز هم سربه‌زیر. از آن سمت کوچه داشت می‌رفت. نفسم حبس شد. نتوانستم چیزی بخوانم. صبر کردم رد شود. تمرکزم را گذاشتم روی دعا ولی... فایده نداشت. خدا چه کارت نکند لاله. آمدی حواسم را ریختی بهم. این هم از شب‌زنده‌داری کردنم! نستوه ماند سر کوچه. دخترها از دست‌شویی برگشتند. کم‌کم رفت و آمدها قطع شد. با خیال راحت نشستم به جوشن‌ خواندن. بعد هر بند هم دعا می‌کردم. باز نستوه برگشت. مثل موج آمد و از جلویم رد شد. پشت سرش هیچی از دعاهایی که کردم یادم نمی‌آمد. موج همه را شسته و با خود برده بود. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم می‌چینم سفره‌ی هفت‌سین اما... اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
عکس سلمان یکی از هفت سین های سفره ی ننه لیلا بود.می گفت آخه بچم هم اسمش با سین شروع شده هم اولین روز سال شهید شده…🌹 گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن آنچنان جای تو خالیــست صدا می پیچد به یاد تمام سلمان ها با سلام علی آل یاسین به استقبال بهار می‌رویم و برای شما همراهان رادیو میقات سالی پُر از سلامتی و سعادت،سرور و سروری،سخاوت و سادگی و سرافرازی آرزومندیم ان شاالله پس از سپری شدن ایام نوروزی بازهم برای شما خوبان داستان‌های شنیدنی روایت خواهیم کرد عید نوروز بر همه ی شما خوبان مبارک باد🌸 @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌احترام‌شاه‌مردان‌مولا‌علۍ(ع)‌...🫶✨ عکس باز بشه☺️👆👆