💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ454
کپیحرام🚫
بهار از راه نرسیده بساط طراوتش را پهن کرده است. دقایق مانده به تحویل سال، هوای چشمهای بشری ابری است و هر لحظه میرود تا شیشهی نشسته در گلویش بشکند. بغضی که بودنش زخم دارد و شکستنش گریه، بست در حنجرهاش نشسته!
دست به سینه میشود و در حالی که خستگیاش را به ایستایی امیر تکیه میدهد، گردن کج میکند و نگاهش را به چشمهای روی سنگ که انگار از جنس سنگ نیستند میدوزد.
لب میزند دلم برات تنگ شده!
و اشک بیمحابا شوریاش را به رخ لبهایش میکشد.
بین ابروانش چین میافتد و به جان شانههایش لرز. دلش یاسینشان را میخواهد. یاسین!
دلم برات تنگ شده داداش. چقدر زود گذشت روزای با هم بودنمون!
گریهاش بالا میگیرد و پیچک دست امیر دور شانهاش میتابد. ظرافت انگشتهایش روی دست امیر مینشیند و وسعت محدود صورتش خیس میشود از اشکهای دلتنگی.
درست مثل غرّش ابرهای درهم تنیده و بارش باران بهاری.
دعای توسل ورای شلوغی گلزار، تمام فضا را پر میکند. اشکهایش را میگیرد و خانوادهاش را نگاه میکند.
پدر و مادرش جفت هم نشستهاند و نزاری حال هر دویشان به اندازهی هم است، میبیند و چشم و دلش این بار با هم میسوزند. پس چی بود که میگفتند خاک سرده، چرا ما هیچکدوم دلسرد نشدیم؟! هیچ اعتقادی به این حرف ندارم،
انگار یاسین همین دیروز شهید شده! همین دیروز...
سمت دیگر، فاطمه و طاها و بچههایشان کنار هم جای گرفتهاند. طهورا هم تنها، مثل همیشه پایین مزار کز کرده است.
زیر ذرهبین نگاهش میگیردش تا مطمئن بشود که حالش خوب است. خوب است، آرام، مثل همیشه، اما مهدی نیست تا کنارش سال را تحویل کند.
امیر کنارش مینشیند و بشری این را از پیچیدن رایحهی مردانهی زیادی آشنا در شامّهی حساس به این رایحهاش پی میبرد. عطر را احساس میکند و از قدم زدن بین دلواپسیهایش دست میکشد.
همنفس میشود با مردش، در این واپسین نفسهایی که اسفند دم و بازدم میکند.
به چشم بر هم زدنی آخرین لحظهی سال هم از راه میرسد، مثل همهی سالها و بشری دیگر به این باور رسیدهاست که بعد از بیست سالگی غلتک عمر روی سرازیری میافتد و سالها از پی هم، سوار بر نسیمی زودگذر یکی از پس دیگری، از سرش میگذرند.
یا مقلب القلوب را با هم میخوانند و کوچک و بزرگ به هم تبریک میگویند. دست دادنها تمام شده، دست بوسیدنها هم.
تهتغاری سیدرضا کنار گوش امیرش طلبکارانه نجوا میکند:
-عیدی من رو رد کن بیاد.
امیر دستهایش را در جیبهایش میبرد، لبخندش رو فرومیخورد، کنارهی لبش اما چین میافتد. اولین نگاه عاشقانهی سال جدیدش را راهی پیالههای عسل تشنهی بشری میکند.
-گذاشتم لای قرآن خونه.
پشت پلک تاب دادهی بشری را به جان میخرد و به دل میسپارد، "اوه" کشدارش را هم.
-کو تا اراک!؟ رد کن بیاد پسر خسیس حاج سعادت!
بی خبر از قیل و قال دل بشری که گوش فلک را کر میکند، زل میزند به بشری و بعد از چند لحظه مکث، میگوید:
-عیدی رو میذارن لای قرآن خونه. چک و چونه هم نداره.
.............
پیاده میشود و در عقب را برای طهورا باز میکند. گرد زرد رنگ بیحالی روی صورت طهورا بیشتر از پیش شده است. نگرانی در تن پایین صدایش فریاد میزند.
-آبجی. حالت خوب نیستا!
چشمهای طهورا سیاهی میروند. دستش روی دست بشری میلرزد.
-نه.
و گفتن همین نه کوتاه را هم نمیتواند به موفقیت به پایان ببرد، صدایش بریده میشود!
-تو اصلا حالت خوب نیست!
امیر که نه اما بقیهی خانواده از صدای بشری، گرد طهورا جمع میشوند. حق با بشراست، از هر زاویه به صورت طهورا نگاه میکنند و جز بدحالی چیزی دستگیرشان نمیشود.
به خواهرش کمک میکند تا پیاده نشده دوباره بنشیند. در را میبندد. از امیر میخواهد که ماشین را داخل حیاط ببرد تا طهورا نخواهد با بار شیشهایش پا روی زمین بکشد.
امیر ماشین را تا نزدیک حوض میبرد و طهورا با کمک طاها و بشری از مقابل نگاه پر از تشویش خانوادهاش، راه باریک موزاییک شده را طی و پلهها را بالا میرود.
بشری پروانهوار دور طهوا میگردد. لیوان شربت را از دست زهراسادات میگیرد و طهورا با کمک نی شربت را نم نم مینوشد و لیوان خالی را به دست بشری هل میدهد. چشمهایش را میبندد و سنگینی سرش را روی پشتی مبل رها میکند.
امیر معذب میشود، همان کنار در مینشیند و سرش را در گوشیاش فرومیبرد. این گوشی با تمام معایبش، این حسن را هم دارد. اینکه گاهی خودت را به آن مشغول کنی تا بقیه راحت باشند.
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ455
کپیحرام🚫
با یک قدم بلند خودش را به طهورا میرساند و کمکش میکند که به اتاق برگردد. طاها را صدا میزند و از همین صدا زدن، تمام خانواده طبقهی بالا جمع میشوند.
فشار خونش را چک میکنند. صد و هشتاد روی صد، رقم بالا و خطرناکی است!
تا زهراسادات دخترش طهورا را آمادهی رفتن به بیمارستان میکند، بشری نمازش را میخواند. همه چیز خیلی سریع میگذرد. کمتر از نیم ساعت بعد، در حالی که پدر و مادر را کنار فاطمه، در خانه جا میگذارند، راهی بیمارستان میشوند.
دم آخر بشری دست روی شانهی مادرش میگذارد و به او اطمینان میدهد.
-نگران نباش قربونت برم. نهایت یه سرم میزنن. تو فقط دعا کن.
نرسیده به بیمارستان، طهورا سرش را کنار گوش خواهرش میبرد.
-آبرو برام نموند جلوی شوهرت.
-مگه دست خودته که حالت بده؟!
-زشته! خجالت میکشم.
-به این چیزا فکر نکن. خجالت هم نداره. تو فقط آروم باش به خاطر بچههات.
وارد بیمارستان میشوند. دوباره فشارخونش چک میشود، همان است و به تجویز پزشک باید آزمایش هم انجام بدهد.
بشری جواب آزمایش اورژانسی را میگیرد و زبان چشمهایش آنقدر واضح جواب میطلبند که دکتر طهورا نمیتواند معطل نگهش دارد.
-آزمایشش اختلال نشون داده. دفع پروتئین داره.
مستقیم به صورت بشری نگاه میکند و مطمئن میگوید:
-دفع پروتئین خیلی خطرناکه!
قلب بشری به معنای واقعی در دهانش میکوبد.
-خب چی میشه؟
-یه کمپوت آناناس بدید بخوره تا نوار قلب جنین رو بگیریم.
کمپوت را از دست طاها میگیرد. آنقدر عجول برمیگردد که متوجهی حضور امیر که کمی دورتر ایستاده نمیشود. امیر صدایش میزند.
با شنیدن صدای امیر برمیگردد و تسبیح دراز شده از دست امیر را میگیرد.
-آروم باش. اینجوری میخوای خواهرت رو آروم کنی؟!
حرف نمیزند اما پلکهایش را چند لحظه میبندد تا دریای سیاه طوفانی چشمان امیر از تلاطم بیفتد و آرام بشود.
به بخش زنان برمیگردد. خواهرانه به طهورا کمک میدهد. مجبورش میکند بیشتر از نصف یک قوطی را بخورد.
-بخور که پسرات گشنهان. الآنه که بیفتن به جون هم.
طهورا کمرنگ میخندد. دستش را نوازشگونه به شکمش میرساند. یک طرف شکمش قلنبه بیرون زده که با حس گرمای دست مادر کم کم شل میشود و سر جایش برمیگردد. دو خواهر با هم میخندند.
-چاق و چلهشون کن تا باباشون برسه.
نمیداند که مردمان لرزان طهورا در بلور چشمهایش بلوا به پا میکنند با این حرف!
گریهاش میگیرد. قوطی کمپوت را پس میزند و صورتش را بین دستهای ورم کردهاش میپوشاند.
-گریه نکن تو رو خدا آبجی!
ولی بند اشکهای طهورا پاره شده و دانههایش ریز و درشت باریدن گرفتهاند. دل تنگش هوای همسرش را که داشت، حالا با این وضعیت اورژانسی که نمیداند قرار است چه اتفاقی برای بچههایش بیفتد، دلهره گرفته و دلهره و دلتنگی چه دماری از روزگار آدمها درمیآورند!
بشری دست طهورا را از روی صورتش کنار میزند.
-مامانخانم! توکلت کجا رفته؟ همون کسی که این نعمتها رو بهت داده، خودش هم مواظبشونه.
خواهرش را در آغوش میکشد و کنار گوشش زمزمه میکند.
-وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.* خدا برات کافیه طهور!
اشکهای خواهرش را پاک میکند. گونههایش را میبوسد.
-تو خدا رو داری طهور! دلت قرص باشه.
-دلم قرصه ولی بچههام؟!
-هیس! هیچی نمیشه. به چیزهای خوب فکر کن. بگو هر چی خود خدا بخواد.
مجبورش میکند بقیهی کمپوت را بخورد و خودش پشت در مینشیند تا نوار قلب دوقلوها را بگیرند. تسبیح امیر را از جیبش بیرون میآورد. قبل از ذکر گفتن، دانههای خاکی ردیف شده را جلوی صورتش میگیرد و بوی تربت ناب کربلا، قویترین مسکّن دنیا را به جان ریههایش میبخشد و مگر میشود که آرام نشود.
نمیفهمد چقدر از زمان گذشته، یک ساعت، شاید هم بیشتر.
پزشک معالجش از راه میرسد و نوار قلب جنینها هم آماده میشود.
تسبیح را دور مچش میپیچاند. از روی صندلی بلند میشود که کنار خواهرش برود، پرستاری اما مقابلش سبز میشود.
-خانم بیرون باش. کاری باشه صدات میزنیم.
-باشه فقط بذارید با دکترش حرف بزنم. میرم.
دکتر از طهورا میپرسد:
-همراه نداری؟
-چرا من هستم.
به بشری نگاهی میکند و به طهورا میگوید:
-شوهرت باید بیاد یه فرم پر کنه، بستریت کنیم.
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی
#برگ456
کپیحرام🚫
فشار خون طهورا به کمک هیدرالازین پایین میآید ولی وضعیت کبد و کلیهاش همچنان خطرناک پابرجا ماندهاند.
پلکهای سرخش از خستگی به هم رسیدهاند و بشری که با هزار چک و چانه موفق به ماندن کنارش شده، ذکر صلوات را زبان گرفته است. سلیس و ساده پشت سر هم میفرستد، با و عجّل فرجهم.
گوشی طهورا زنگ میخورد و بشری سریع جواب میدهد مبادا که خواب آرام خواهرش آشفته بشود. تماس را وصل میکند و به راهرو میرود.
-سلام سادات خانم! خوبی نفس؟ عیدت مبارک.
دستپاچه میشود. صدای مشتاق مهدی، همسرش را میخواند و بشری واقعاً درمیماند که چه بگوید! باید قبل از اینکه مهدی بخواهد دوباره ابراز محبت کند حرفی بزند.
-طهورا خوابه.
مهدی ساکت میشود. میخواهد بپرسد شما بشری خانمی که بشری سلام میکند.
-خوبید آقامهدی؟
احوالپرسیهایشان تمام میشود. مهدی میگوید:
-خیلی وقته خوابیده؟
-نه.
-حالش خوبه؟
باید بگوید؟ نه! خیلی نگران میشود. کاری که از آن فاصله از دستش برنمیآید.
-خوبه خدا رو شکر.
-خب از طرف من سلامش رو برسونید و عید رو هم تبریک بگید. شاید تا چند روز دیگه نتونم زنگ بزنم.
بهتر. خدا کنه سلامت باشی ولی تا چند ردز زنگ نزنی چون من واقعا نمیدونم چی باید بگم بهت.
چشم میگوید و با پایان گرفتن تماس، متوجهی اذان میشود. از همان در اتاق نگاهی به وضعیت طهورا میکند. چهرهی زمخت آنژیوکت پشت دستش جا خوش کرده است. سرم سر دستش قطرههای عجول مکسولفات را به ورید مضطرّ طهورا منتقل میکند تا دو جنینش به مرحلهی رسیدگی برسند.
یعنی ممکنه اگه من هم تو زندگیم، جایی کال باشم و فرصتی برای رسیده شدن نداشته باشم، خدا همین شکلی با یه سرم دردناک من رو از خامی دربیاره؟
چطوری مثلا؟
با یه تلنگر؟ یه اتفاق دردناک؟ یه فراق؟ یه درد جسمی یا روحی؟!
ولی الآن درد رو طهور داره تحمل میکنه، تکاملش رو جگرگوشههاش میبینن.
پس تو همهی سختیهایی که من پشت سر گذاشتم، من به واقع خواب خوش میدیدم و تو خداجان، تو درد کشیدی؟! دردی که من میکشیدم، فقط ادای درد بوده!
گوشی طهورا را به حالت سکوت درمیآورد و خودش را به نمازخانه میرساند.
هیچ کاری نکرده اما تنش خرد است و خمیر. از دلواپسی و ترسی که از وضعیت خواهرش دارد، تن و روانش خسته است. مغرب عشایش را ادا میکند و در پایان سرش را روی مهر کوچک سر تسبیح امیر میگذارد.
بی آنکه بخواد گریهاش میگیرد. خواهرش، بچههای خواهرش و همسر مهربان خواهرش را دعا میکند. خودش هم نمیداند چطور اما یک لحظه تصویر علی کوچک رباب در دستان بالاگرفتهی حسین مثل پردهی تعزیه روی پلکهایش سنگینی میکند. صدای گریهی بریده بریده و کودکانهی علیاصغر در گوشش زنگ میزند.
علی کوچک حسین! قربونت برم. مراقب کوچولوهای ما باش!
عطر تربت از تسبیح خیس شده، به مشامش میخزد و دلش میرود پای ششگوشهای که تا به حال مشرف نشده.
باید برود. مجالی برای نشستن و به پای دل راه رفتن ندارد. امیر و طاها هنوز در پارکینگ بیمارستان ماندهاند. تا به آسانسور برسد، با امیر تماس میگیرد. ورودی بیمارستان با امیر و طاها و سیدرضا و زهراسادات و در نهایت تعجّب با حاجصادقی و همسرش روبهرو میشود.
-وای مامان من که گفتم نیازی نیست بیای! حاج خانوم شما دیگه چرا اومدین؟ من هستم پیشش.
-من دلم جا میگیره خونه بمونم؟ دخترم الکی الکی افتاد روی تخت!
-پیش میاد دیگه مامان! فاطمه رو تنها گذاشتی اومدی؟
-برمیگردم فقط خواستم خیالم راحت بشه.
-دورت بگردم هیچی نیست. شما برو خونه. دارو تزریق کردن ریه بچهها کامل بشه، تا فردا وقت میدن بهش بعد سزارین میشه.
بوسهای که به صورت مادر مینشاند، فرصت هر کلامی را از زهراسادات میگیرد. از سر شانهی مادر، امیر را میبیند دستهایش به جیب کاپشنش پناه بردهاند و در نیمه تاریکی اول شب، خیره نگاهش میکند. لبخند ساکتی میزند و سرش را پایین میآورد. بشری هم متقابلاً سر تکان میدهد.
نگاهی به جمع مقابلش میاندازد. سر سالی همه زابراه شدهاند. سیدرضا مثل همیشه ستبر ایستاده اما نی نی چشمهایش در همان روشنایی کم، نگرانیشان را به گوش بشری میرسانند.
-تو بیا برو شام بخور. تو ماشینه. با امیر برو. من یه سر برم پیشش.
به زهراسادات رو میکند.
-خوابه مامانجان.
پاهای زهراسادات جلو رفتهاند و در اتوماتیک باز شده.
-فقط ببینمش. بیدارش نمیکنم.
روی سفرهی کوچیکی که امیر صندلی عقب ماشین تدارک دیده چشم میچرخاند.
-نمیشه نخورم؟
نچ قاطع امیر، ناامیدش میکند. جلوی امیر نمیشود از زیر غذا دررفت.
-شامت رو کامل میخوری تا بذارم بری بالا.
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ457
کپیحرام🚫
نتیجهی سونوگرافیاش ناقصی ریهها را نشان میدهد اما به خاطر حفظ جان طهورا باید برای اتاق عمل حاضر بشود.
در نبود مهدی، با رضایت سیدرضا به اتاق عمل میرود.
-دعا کن طوریشون نشه.
-چشم آبجی. بسپر به خدا!
-ببخش تو هم اسیر من شدی.
-طهور چرت نگو. خواهری رو گذاشتن واسه چی؟!
تا اتاق آمادگی سزارین همراهیاش میکند. باید تنهایش بگذارد تا گان اتاق عمل بپوشد اما دلش نمیآید. طهورا مینشیند تا فرم قبل از عمل را برایش پر کنند. عمل چندم، سابقهی بیماریهای خطرناک، سابقهی سقط و مامای شیفت تند تند همه را ثبت میکند.
-خانم شما بیرون منتظر باش. مریض بیاد بخش صدات میکنن؟
-مریض؟! خب بگید مادر.
-خیلی خب! مادر! حالا شما بیرون باش.
-کمکش کنم لباسش رو بپوشه بعد میرم.
ماما نگاهی به طهورا میکند.
-خودت نمیتونی آماده شی؟
بشری دست طهورا را میگیرد و به اتاق میبرد.
-نه که نمیتونه.
ماما سر تکان میدهد و پشت سرشان میرود.
-فقط زود.
و بشری بدون اینکه نگاهش کند باشدی میگوید.
تک تک لباسهایش را تا میزند و در ساک میگذارد. هایلات شب عروسیاش پایین موهایش خودنمایی میکنند. موهایش را جمع و کش کلاه را دور سرش ردیف میکند و تمام موهایش را زیر کلاه میفرستد.
-همینجوری باید برم؟!
-نه. یه شنلی، چیزی بهت میدن.
ماما برمیگردد.
-آماده شدی مامان؟
سه نفری میخندند. بشری میگوید:
-آره فقط یه شنل میخواد.
شنل را هم خودش سرش میکند. دو طرف صورتش را میبوسد.
-اگه میذاشتن میاومدم تو اتاق عمل.
-آره بیا جای مهدی رو پر کن برام.
جفتشان میخندند.
-وقت عمل برای همه دعا کن یادت نره. اول از همه برای شوهرت و پسرات.
-از خدا میخوام تو هم مامان بشی.
-ممنون عزیزم.
تا جلوی بخش جراحی همراهیش میکند. زل میزند در چشمهای دلواپس خواهرش.
-خدا به همرات.
دست بشری را میگیرد.
-اگه برنگشتم مواظب بچههام باش. حلالم کن. به مهدی هم بگو خیلی دوستش دارم.
-اِ! دیوونه! یه ساعت دیگه میای بیرون. خودت بهش میگی. روزی چند هزار نفر سزارین میشن این اداها رو درنمیارن.
منتظر مینشیند. دیروز تا امروز کارش انتظار است. مادرش تماس میگیرد.
-سلام. جونم مامان.
-اتاق عمله. ساک نوزادها رو آوردی؟!
-من نمیتونم بیام بیرون شاید کاری پیش بیاد. مامان! اصلا لازم نیست. اینا حالا باید برن بخش مراقبت.
-ای وای! ناراحتی نداره. دور از جونت. خب دوقلو هفت ماهه هست دیگه.
فقط خبر دادهاند که مادر و دو نوزاد حالشان خوب است. از خوشحالی روی پا بند نمیشود. مدام در رفت و آمد است. خواهرزادههایش را ندیده. معلوم نیست کی هم بتواند ببیند. مستقیم به بخش انآیسیو منتقل شدهاند و بشری همچنان دانههای تربت را بین انگشتهایش عبور میدهد. گاهی نمیداند چه میگوید. ذکری نبوده که در آن لحظات از قلم انداخته باشد.
دوباره انتظار میکشد. انتظار اینکه خواهرش از بند ریکاوری آزاد شود.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ458
کپیحرام🚫
ساک وسایل طهورا را برایش برمیدارد. طاها از دستش میگیرد خودش برای کمک به طهورا به اتاق برمیگردد.
-بریم مامانخانوم.
قدمهایش را آرام برمیدارد.
-اومدم.
دوباره بشری منتظر مینشیند تا طهورا برود بچههایش را ببیند. هیچ خسته نمیشود از این انتظار، برایش شیرین هست و خستهکننده نیست. هر بار پشت یک در، مرحله به مرحله برای دیدن خواهرزادههایش از این بخش به آن بخش بیمارستان را قدم زده و دلش لک زده برای یاسین و یوسفی که ندیده و حتی اجازه ندادهاند مادرشان عکسی ازشان بیندازد.
موبایل طهورا زنگ میخورد. چهرهی مهدی را میبیند. خب حالا وقتشه که بهت بگم بابا شدی مهدی صادقی!
-سلام. یه خبر خوب آقای صادقی! شما بابا شدین و من خاله. قدم نورسیدهها مبارک.
صدایی از آن سمت گوشی نمیشنود. فرصت میدهد تا مهدی این خبر خوب را حلاجی کند.
-سلام. کی؟
-علیکمالسلام. فردای همون شبی که باباشون زنگ زد و دیگه خبری ازش نشد.
مهدی حساب میکند، پنج شب پیش آخرین تماسش بود.
-خدا رو شکر.
-خدا رو شکر. مژدگونی فراموش نشه.
-چشم. میشه با طهورا حرف بزنم؟
-چشمتون بیبلا، خانمتون رفته سری به جوجهها بزنن.
-حالشون خوبه؟ هفت ماهه. چی شد آخه یه دفعه!
خش خشی در گوشی میپیچد. مهدی میگوید:
-نمیدونم چی بگم؟
-مشخصه که هنگ کردین. چیزی نمیخواد بگید من همه چی رو میگم. طهورا خوبه، یاسین و یوسف هم الحمدلله خوبن. الآنم مامانشون رفته که ببیندشون، بغلشون کنه، پسرا زود بزرگ بشن، باباشون رو کمک بدن.
همهی ماجرا را شرح میدهد و مهدی را از دلواپسی درمیآورد.
طهورا برمیگردد، گریه کرده است و هنوز هم اشکها دستبردارش نیستند.
-خودش اومد آقامهدی. از من خداحافظ. التماس دعا.
دست روی میکروفن گوشی میگذارد.
-چته طهور؟ مهدی پشت خطه؟
گریهاش بیشتر میشود. نمیتواند گوشی را بگیرد. صورتش را در دستهایش پنهان میکند. دلتنگ است و آنقدر دلش گرفته که نمیتواند حرف بزند. کاش همینجا بودی مهدی. کاش این شیرینیها و سختیها رو با هم قسمت میکردیم.
بشری صورت خواهرش را از بند دستهایش آزاد میکند.
-طهور قطع بشه دیگه معلوم نیست کی زنگ بزنهها!
به خودش میآید، گوشی را از دست بشری میقاپد. نمیخواهد این تماس را از دست بدهد. خدا میداند، شاید بعد از این تماسی در کار نباشد.
خیسی صورتش را میگیرد. بشری لبخند میزند.
-حرف بزن عزیزم. اون که صورتت رو نمیبینه حالا!
خندهاش میگیرد. گوشی را کنار گوشش میگذارد.
-سلام بابای خوب بچههام! خداقوت!
بشری صدای مهدی را نمیشنود ولی خندهی مشتاق طهورا را میبیند. فاصله میگیرد تا طهورا راحت حرف بزند.
ته راهرو میایستد و شهر بهار نشستهی پوشیده از جوانههای سبز را نظاره میکند و خودروهایی که از آن فاصله، به قدر ماشینهای اسباببازی کوچک شدهاند. طهورا را زیرچشمی نگاه میکند.
تو هم یه دیوونهای مثل خودم! هزار تا درد هم که داشته باشی وقت حرف زدن با شوهرت، ماسک خوشحالی میزنی! انگار دخترهای علیان بازیگرای خوبین!
تماس خواهرش تمام میشود. جلو میرود.
-خب چشم و دلت روشن!
وارفته گوشی را در کیفش میاندازد.
-میگه برگشتنش منتفی شده. فعلا موندگاره!
-خب. میاد به سلامت. حالا چند وقت دیرتر.
-فکر کنم عملیاته! آبجی من بعد یاسین دیگه طاقت ندارم. حاضرم بمیرم ولی شماها هیچکدوم چیزیتون نشه.
-دور از جون. جای این حرفا دعا کن. نذر کن.
-خدایا دیگه من رو امتحان نکن. من چیزیم نمیمونه اگه مهدی طوریش بشه.
-سلامت برمیگرده تو به فکر خودت باش حالا. چطور بودن بچهها؟
-یوسف هنوز زیر ونتیلاتوره. باز یاسین فقط یه لوله رو بینیشه، تونستم بغلش کنم ولی یوسف رو نه. خیلی ضعیفه!
-نشین آبغوره بگیر. پاشو بریم خونه استراحت کن.
-کاش من میمردم، بچههام این وضعشون نبود.
-وای طهورا! اینا جای شکر گفتنته؟!
در جلوی ماشین را برای خواهرش باز میکند. هنوز طهورا ننشسته طاها میپرسد:
-چاقاله بادوما چطور بودن؟
هر دو خواهر میخندند و بشری میگوید:
-تو هم هر روز یه اسم براشون بذار.
-نه دیگه همین چاقاله بادوم خوبه.
-آره خوبه! نارس هستن دیگه!
طهورا زیر گریه میزند. طاها ناراحت میشود.
-تو که داشتی میخندیدی!
دستمال به دستش میدهد.
-بگیر خواهر من. ذوق میکنم مثلاً. دایی شدم ناسلامتی. تو چرا اشکت دم مشکته؟ خب چاقاله بامزهاس. فصلشم که هستیم. خدا داده اوووه! نوبرونهی مهارلو رو هم آوردن.
کمربندش را میکشد.
-حالا ببینم، میخرم براتون.
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ459
کپیحرام🚫
طاها پیاده نمیشود. بشری میپرسد:
-کجا میری داداش؟
-برم چاقاله بگیرم.
-میداند که طاها دستش انداخته، به جد میگوید:
-اگه بری تا مهارلو و برگردی راست گفتی!
جلوتر میرود و در را برای طهورا باز میکند. چهرهی آشنای زنی را میبیند. اندک دقتی لازم است تا یادش بیاید اما انگار آن زن زوتر او را شناخته. از رویی که برگرداند و پشت پلکی که چرخاند، مطمئن شد که خالهی مهدی است و هنوز هم از مرکبی که روز عقد سوار بود، پیاده نشده.
کنار خواهرش نشسته است و بیمیل در مقابل خواهرها به خودش زحمت ایستادن میدهد و برخلاف رفتار محبتآمیز خانم صادقی، با چهرهای یبس، به سردترین حالت ممکن از طهورا احوال میگیرد.
بشری به طهورا کمک میکند تا در تنها اتاق پایین، لباسهایش را عوض کند. به شدت به استراحت نیاز دارد اما به احترام خالهی همسرش به سالن برمیگردد.
لیوانی چای برمیدارد تا خستگی را بگیرد. صورت کوچک پسرهایش روی دو تا مردمکش نشسته. دلش پر میکشد برایشان، با پرهای سوخته. دلش میسوزد از دیدن یادآوری صورت زرد یوسفش.
مثل یک قطعهی بریده شده از تصویری دیگر، کنار جمع نشسته و اما جایی دیگر سیر میکند.
فرسنگها آنسوتر، مهربانعشقش به سبکی پر، به پرواز فکر میکند و خوش اینجا برای سه عزیزانش دخیل بسته است.
خالهی مهدی قند کوچک اضافه را در بشقاب مقابلش میگذارد و با ژست خانم مارپلی سوال میکند:
-چند ماه بعد عروسیت حامله شدی؟!
از تعجب، چارهای ندارد دست روی سرش بگذارد تا از شاخهای درآمدهاش با خبر شود. هیج وقت به خود اجازه نداده در این امور از زندگی کسی دخالت کند و حالا نمیتواند این حجم از کنکاوی را هضم کند.
سکوتش طولانی میشود و خاله خودش دوباره شروع میکند.
-آخر تابستون بود عروسیتون.
نگاهش چرخ میزند سر تا پای نزار طهورا را.
-خوب میخت رو کوفتی ولی صبر میکردی بعد عروسیت.
مادرشوهرش رنگ میبازد. خواهرش هنوز دستبردار نبود؟! به چه چیزهایی فکر میکرد! در شرایطی که دو خانواده نگران سلامتی تازه به دنیا آمدههایشان بودند.
طهورا قسمت دوم حرفش را نشنیده میگیرد و میگوید:
-مهدی خودش بچه دوست داره.
اما فاطمه حرفی میزند که انگار فقط بخش دوم حرفهای خاله را شنیده.
-خاله خانم! مشغلضمه نشید. با یه حساب سرانگشتی هم میشه فهمید که بچههای نارس رو زیر دستگاه نگه میدارن.
سر جایش برمیگردد و تکیه میزند. دلسوزانه طهورا را میپاید.
-این بیچاره رنگ به رو نداره، نشسته اصول دین جواب میده.
صدایش را محکم میکند.
-پاشو برو بخواب دختر. از صبح زود تا حالا بیداری با این وضعیتت.
بشری گوشیاش را زیر جانهاش نشانده و نگاهشان میکند. فکر میکند تاریخ حاملگی طهورا به چه کار بقیه میآید؟
گوشی زیر چانهاش میلرزد. دلش امیر را میخواهد و خدا جواب دلش را میِدهد.
امیرم را میبیند روی صفحهی گوشی. بلند میشود و به حیاط میرود. گوشی را میچسباند کنار گوشش، از دلتنگی دلش میخواهد وجودش حل بشود در صدایی که از پشت خط میشنود.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ452
کپیحرام🚫
گوشی را کنار گوشش میچسباند، از دلتنگی دلش میخواهد وجودش حل بشود در صدایی که از پشت خط میشنود. از حرارت صدای امیر تمام تنش گرم میشود.
-سلام.
-سلام عزیزم. خوبی دورت بگردم؟
-خوب؟ آره فقط از خستگی نایی برام نمونده.
-ولی انقدر مهربونی که خواستی من صدات رو بشنوم بعد تخت بیفتی!
-صدای مهربونت رو بشنوم، شارژ بشم، جهازت رو بستهبندی کنم.
-امیر!؟
امیر میخندد.
-باور نمیکنی؟
-چرا، چرا. ولی نه به این زودی!
-تو که تصمیم گرفتی تدریس کنی، معطلی نداره دیگه. الانم باید به خواهرت نزدیک باشی.
-ممنونم امیر. به خاطر همه چی.
-قابل نداره فینگیلی. بچهها خوبن؟
نگاهی دور و برش میاندازد تا طهورا نباشد. روی فرفوژهی نردهی پله انگشت میکشد.
-یوسف خیلی روبهراه نیست!
امیر ساکت میشود. زمانی از واکنش بشری از دیدن بچهها شاکی بود و حالا خودش احوال بچههایی را میپرسد که هنوز آنها را ندیده!
قلبها به مرور رنگ عوض میکنند. تیره یا شفاف میشوند و او شفاف شده. آنقدر که دلش برای همه تپیدن بگیرد. گاهی مهربانی تاثیری روی وجودت میگذارد که یک روز برای خودت قابل باور نبود!
-بسپارشون به خدا.
-جز خدا که پناهی نداریم!
-نذر کن براش. نذرای تو خوب جواب میده!
-باشه.
-دمغ نشو بشری!
-نگران طهورام. اگر اتفاقی بیفته...
-بشری!؟
شین را مشدد میگوید و کشیده.
-باور کن امیر. طهورا بعد یاسین طول کشید تا سرپا شد. حالا مهدی از اون ور خبری ازش نیست. بچههاشم از این طرف رو دستشن.
-ازت توقع بیشتری دارم.
برعکس من که یه صفحه برات ردیف میکنم، تو همیشه خلاصه حرف میزنی. یک کلام، لب کلام! من ولی از همین خلاصهها یک تز دکترا تحویل میدهم. به دلم، به سلولهای خاکستریام.
-جلو طهور که حرفی نمیزنم. فقط به تو میتونم بگم. امروز یه نفر اومده دیدنش، اساسا واسه حالگیری اومده بود نه احوالپرسی!
-عجب!
-طهورا بیچاره! گل نشد بشکفه تو روشون ولی فاطمه خوب تو آستینش جواب درمیآورد.
امیر میخندد و دل بشری، شیرین میلرزد. مثل کودکی نوپا که صدای امیر عسلترین شیرینی دنیا را برایش ارمغان میآورد. صدایش رعد آرامی میشود تا دل بشرایش را پر کند از باران بهاری.
-یه چیزی میگم، چالش ازش نساز.
بشری میخندد اما اعتراض نمیکند. گوش میدهد به نم نم کلمات امیرش.
-داشتم فکر میکردم اگه یه پسر داشتیم اسمش رو میذاشتیم ارس!
-حالا چرا ارس؟ دنای خودمون چشه مگه؟
-و اگه دختر داشتیم جانان!
-دختر رو کاری ندارم اما حسن و حسین اسم پسرای منن.
-باشه. اسم پسرا با تو. دخترا با من.
-پسرا! دخترا! امیدوار باش. ممکنه لکلکا برامون بیارن.
خندههای بم امیر لالهی ظریف گوشش را نوازش میدهد.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ453
کپیحرام🚫
کنار طهورا مینشیند. اشکهای ریزش تا پایین چانهاش جاده کشیدهاند.
-باز که گریه میکنی!
-گریه هم نکنم که دلم میترکه.
-میخوای کمکت کنم یه دوش بگیری حالت بهتر شه.
-کاش مهدی اینجا بود بشری. یه هفتهاس حتی صداش رو نشنیدم.
شانهی نحیف خواهرش را بین انگشتهایش میفشارد.
-برمیگرده. صداش رو میشنوی. با همدیگه بچههاتون رو بزرگ میکنید. بزرگشدنشون رو میبینید. شیطنتاشون رو.
-کاش تونسته بودم به نه ماه برسونمشون.
-حالا دیگه شده! خدا رو شکر کن سه تایی سالمید.
-طهورا مادر!
نگاه خواهرها به قاب در گره میخورد. قابی که مادر مهدی را با تمام نگرانیهایش در خود جای داده است.
-کاری نداری؟ من میخوام برم دیگه.
از جایش نیمخیز میشود.
-راحت باش مادر!
دست دست میکند. طهورا میداند چه میخواهد بگوید، بشری هم.
-داشتم میاومدم، که بیخبر از راه رسید. نتونستم با خودم نیارمش. مثلا میخواست بیاد برا سرسلامتی!
-مهمون حبیب خداست حاجخانوم.
نگران و ناراحت به بشری نگاه میکند.
-خواهر بزرگترمه هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام. به بزرگواری خودتون ببخشید.
-نفرما حاجخانوم!
با لبخند به طهورا نگاه میکند و دوباره به زن دلواپس.
-طهور باید آبدیده بشه انگار!
اشکهای طهورا دوباره راه باز میکنند و مادرشوهرش شرمندهتر میشود.
-طهورا!
رو میکند به بشری:
-یه وقت بهتر میام. اینبار که...
لاالهالاالله میگوید و میخواهد برود که بشری میگوید:
-قدمتون روی چشم. منزل خودتونه.
بدرقه میکند خانم صادقی را و سالن را به شکل مرتبی درمیآورد. خسته است، خسته میشود ولی به سرخوشی وانمود میکند.
کاش میتونستم درونم رو هم به همین راحتی، سر و سامون بدم. کاش میتونستم خواهرم رو آروم کنم تا حدی که دباره دچار تشویش نشه!
با یک لیوان آب آناناس به اتاق پدر و مادرش سر میزند. طهورا دراز کشیده اما چشمهایش باز است.
-طهور! بشین این رو بخور.
مینشیند، لیوان را میگیرد و سر میکشد ولی انگار روحش در آن اتاق نباشد!
-داری از دست میری آبجی!
-دلم آروم نمیشه. بشری طاقت ندارم فقط بدونم حال مهدی خوبه!
لیوان خالی را از دستش میگیرد.
-حالش خوبه. طهور تو باید محکم باشی! مثل مامان! این همه سال مامان چطور دووم آورد؟
-گفتنش راحته بشری! پای عمل سخت میشه! دلم براش تنگ شده. این لحظههایی که باید میبود رو نبود ولی باید برگرده. من بی مهدی دووم نمیارم. به خدا دوباره طهورا نمیشم. من نمیتونم بشری! تو... تو شاید بتونی ولی من نمیتونم.
در آغوش خواهرانهی کوچکش میگیرد، خواهر بزرگترش را. کنار گوشش میخواند:
فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ ۖ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. *
نمیداند چندبار میخواند فقط این را احساس میکند که لرزیدنهای طهورا رفته رفته کم میشوند. ماه رنگپریدهی صورتش را میبوسد.
-بخواب دورت بگردم. یه ساعت آروم بگیر.
دانهی درشت اشکش را با انگشت پس میزند. او سهمی از گریه ندارد. نخواسته که داشته باشد. او همیشه میخواهد مرهم باشد برای دلهایی که دلش به عشقشان نبض میزند.
*آیهی ۱۲۹ سورهی توبه.
بگو: «خداوند مرا کفایت میکند؛ هیچ معبودى جز او نیست؛ بر او توکّل کردم؛ و او صاحب عرش بزرگ است!»
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ454
کپیحرام🚫
برای طهورا آبمیوه برمیدارد با کمپوت و یک ساندویچ دل که زهراسادات آماده کرده است. طهورا نزارتر از هر روز دیگر، آمادهی رفتن میشود. بشری ساک خوراکیها را بلند میکند، کمی سنگین است. طهورا با قدمهای آهسته مثل نسیمی که قصد عبور ندارد، به سنگینی از مقابلش به حیاط میرود.
ساک را به طاها میدهد که این روزها برادریاش را بیشتر از آنچه در توانش بوده به اثبات رسانده. چادرش را میپوشد. صدای ضعیف تلفنش را از ته کیفش میشنود. زنگخور تماس امیر نیست، جواب نمیدهد. دوباره زنگ میخورد، وقتی کفشهایش را پوشیده. گوشی را با حرکت دست در کیفش پیدا میکند.
-سلام صمیمه.
-سلام بیوفا! تو رفتی از اینجا؟!
-پیشنهاد تدریس گرفتم. کار خاصی ندارم اراک.
-نزدیک خونتون رد میشدم، خواستم بهت سر بزنم، اومدم دیدم شوهرت ایستاده جلو مجتمع، اسبابتون هم بار یه کامیونه.
صدایش نوت غم برمیدارد.
-نمیدونی چه حالی شدم وقتی دیدم رفتین از اینجا!
-ببخش عزیزم بدون خداحافظی شد. خواهرم زایمان زودرس داشت، مجبور شدم بمونم اینجا. میام واسه خداحافظی. تو هم بیا هر وقت تونستی.
-حالش خوبه؟ قدم نو رسیده مبارک.
-خوبه ممنون.
باید زود تمام کند تا به طهورا برسد ولی یک لحظه یادش میافتد از احوال کاری دوست همکارش سوال کند.
-تو چی شدی؟ هنوز میری سر کار؟
-آره تو آبفا.
-شوخی میکنی؟!
-این تنها کاری بود که تونستم دست و پا کنم.
آه میکشد اما پردهی اندوه روی دلش سبک نمیشود. خواهرش دست به در گرفته و میخواهد وارد کوچه بشود.
-ببخش من باید خواهرم رو ببرم بیمارستان.
-آخ عزیز. میگفتی زودتر.
به طرف در میدود و خودش را به خواهرش میرساند. طهورا گرفتار در گرداب تشویش، بیتوجه به بشری جلو میرود.
حرف نمیزند، به گمان بشری صدایی هم نمیشنود.
-چیه آبجی؟ خیلی بهم ریختی!
-چیزی نیست.
-دلت گرفته! عوارض زایمانه.
-بیخبری بدترین درده!
-روحیهات رو باختی! یادته قبل از زایمان؟ میگفتی مطمئنی مهدی برمیگرده؟! گفتی قول داده سلامت بیاد؟ تو دلت روشن بود، مطمئن باش میاد.
رو میکند به طاها.
-اول برو شاهچراغ. بریم زیارت، طهورا حالش خوب بشه.
وارد رواق امام خمینی میشوند. تب و التهاب طهورا با هر قدم به تاب و طاقت تغییر شکل میدهند. به ضریح میرسد. شبکههای نقرهای را به آغوش میکشد. در دل زنجموره میکند از این حال بیخبریاش و فریاد درونش دانههای اشکی میشود که به محض فروریختن از دیدهاش، مثل ماهی دور افتاده از دریا تلظی میکنند تا به دریای ضریح مطهر برسند.
تکیه میدهد به ستون مرمرین نزدیک ضریح و به تماشای عروج احساس خواهرش میایستد.
اطراف ضریح همهمه میشود. بشری قدمی برمیدارد و پشت سر خواهرش میایستد. سرش را کنار گوشش میبرد.
-آبجی بریم بشینیم.
دست از لمس ضریح میکشد و همراه بشری راه میافتد سمت بالا سر. رو به روی ضریح مینشینند. لرزش ریز شانههای طهورا، بشری را به یاد قایقهای حیران در امواج میاندازد. دست روی شانهی خواهرش میگذارد تا دماغهی این قایق سرگشته را به کنارهای آرام تاب دهد. دلشورهی چشمهایش را گره میزند به تودرتوی شبکههای ضریح.
-هر چی میخواین از من بگیرین ولی آرامش خواهرم رو بهش پس بدین!
دست روی صورت طهورا میگذارد و کف دستش خیس میشود. صورت به صورت شور خواهرش میچسابند. لب میزند:
-داری از دست میری عزیز دلم!
-خدا! تو فقط یه خبر از مهدی به من برسون. من دیگه هیچی نمیخوام!
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ454
کپیحرام🚫
برای طهورا آبمیوه برمیدارد با کمپوت و یک ساندویچ دل که زهراسادات آماده کرده است. طهورا نزارتر از هر روز دیگر، آمادهی رفتن میشود. بشری ساک خوراکیها را بلند میکند، کمی سنگین است. طهورا با قدمهای آهسته مثل نسیمی که قصد عبور ندارد، به سنگینی از مقابلش به حیاط میرود.
ساک را به طاها میدهد که این روزها برادریاش را بیشتر از آنچه در توانش بوده به اثبات رسانده. چادرش را میپوشد. صدای ضعیف تلفنش را از ته کیفش میشنود. زنگخور تماس امیر نیست، جواب نمیدهد. دوباره زنگ میخورد، وقتی کفشهایش را پوشیده. گوشی را با حرکت دست در کیفش پیدا میکند.
-سلام صمیمه.
-سلام بیوفا! تو رفتی از اینجا؟!
-پیشنهاد تدریس گرفتم. کار خاصی ندارم اراک.
-نزدیک خونتون رد میشدم، خواستم بهت سر بزنم، اومدم دیدم شوهرت ایستاده جلو مجتمع، اسبابتون هم بار یه کامیونه.
صدایش نوت غم برمیدارد.
-نمیدونی چه حالی شدم وقتی دیدم رفتین از اینجا!
-ببخش عزیزم بدون خداحافظی شد. خواهرم زایمان زودرس داشت، مجبور شدم بمونم اینجا. میام واسه خداحافظی. تو هم بیا هر وقت تونستی.
-حالش خوبه؟ قدم نو رسیده مبارک.
-خوبه ممنون.
باید زود تمام کند تا به طهورا برسد ولی یک لحظه یادش میافتد از احوال کاری دوست همکارش سوال کند.
-تو چی شدی؟ هنوز میری سر کار؟
-آره تو آبفا.
-شوخی میکنی؟!
-این تنها کاری بود که تونستم دست و پا کنم.
آه میکشد اما پردهی اندوه روی دلش سبک نمیشود. خواهرش دست به در گرفته و میخواهد وارد کوچه بشود.
-ببخش من باید خواهرم رو ببرم بیمارستان.
-آخ عزیز. میگفتی زودتر.
به طرف در میدود و خودش را به خواهرش میرساند. طهورا گرفتار در گرداب تشویش، بیتوجه به بشری جلو میرود.
حرف نمیزند، به گمان بشری صدایی هم نمیشنود.
-چیه آبجی؟ خیلی بهم ریختی!
-چیزی نیست.
-دلت گرفته! عوارض زایمانه.
-بیخبری بدترین درده!
-روحیهات رو باختی! یادته قبل از زایمان؟ میگفتی مطمئنی مهدی برمیگرده؟! گفتی قول داده سلامت بیاد؟ تو دلت روشن بود، مطمئن باش میاد.
رو میکند به طاها.
-اول برو شاهچراغ. بریم زیارت، طهورا حالش خوب بشه.
وارد رواق امام خمینی میشوند. تب و التهاب طهورا با هر قدم به تاب و طاقت تغییر شکل میدهند. به ضریح میرسد. شبکههای نقرهای را به آغوش میکشد. در دل زنجموره میکند از این حال بیخبریاش و فریاد درونش دانههای اشکی میشود که به محض فروریختن از دیدهاش، مثل ماهی دور افتاده از دریا تلظی میکنند تا به دریای ضریح مطهر برسند.
تکیه میدهد به ستون مرمرین نزدیک ضریح و به تماشای عروج احساس خواهرش میایستد.
اطراف ضریح همهمه میشود. بشری قدمی برمیدارد و پشت سر خواهرش میایستد. سرش را کنار گوشش میبرد.
-آبجی بریم بشینیم.
دست از لمس ضریح میکشد و همراه بشری راه میافتد سمت بالا سر. رو به روی ضریح مینشینند. لرزش ریز شانههای طهورا، بشری را به یاد قایقهای حیران در امواج میاندازد. دست روی شانهی خواهرش میگذارد تا دماغهی این قایق سرگشته را به کنارهای آرام تاب دهد. دلشورهی چشمهایش را گره میزند به تودرتوی شبکههای ضریح.
-هر چی میخواین از من بگیرین ولی آرامش خواهرم رو بهش پس بدین!
دست روی صورت طهورا میگذارد و کف دستش خیس میشود. صورت به صورت شور خواهرش میچسابند. لب میزند:
-داری از دست میری عزیز دلم!
-خدا! تو فقط یه خبر از مهدی به من برسون. من دیگه هیچی نمیخوام!
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ455
کپیحرام🚫
سوپخوری چینی را جا میدهد و همراه با نفس خستهاش، در کابینت را میبندد.
همهی وسایلش را به همان سبک زمانی که عروس امیر شده بود در همان آشپزخانهی نقلیشان چیده است!
کش مویاش را باز میکند و طاق باز کف سالن میافتد. امیر کنترل به دست، نگاه کوتاهی به او میاندازد و دوباره چشم به صفحهی تلویزیون میدوزد تا شبکهها تنظیم کند. در همان حال میگوید:
-خوابت نبره رو زمین خشک!
خمیازهای تمام نشدنی میکشد و همان لحظه امیر نگاهش میکند. میخندد.
-فکت درنره!
دستش را روی مبل حرکت میدهد و تا امیر نگاهش روی صفحهی برفکی الایدی است، کوسنی را برمیدارد و سمتش پرت میکند.
گردن امیر به جلو سکندری میخورد، کوسنی که کنارش افتاده را برمیدارد و محکم به مبداءش برمیگرداند.
بشری دست و پایش را جمع میکند تا کوسن بهش برخورد نکند، میگیردش و دوباره محکم پرتش میکند.
امیر تلویزیون رو خاموش میکند، کوسن را برمیدارد و زیر دستش میگذارد.
-خستهای؟
روی دست به سمت امیر میچرخد.
-نه!
-حرف بزنیم؟
-فکر کنم داریم همین کار رو میکنیم!
میخندد و لحظهای بعد اشک ریزی گوشهی چشمش را خیس میکند. بینیاش را با دست میمالد.
-اَه امیر! بدم میاد.
-یه حرفی بهت میزنم، خوب فکر کن، بعد تصمیم بگیر.
پلکهایش از حرکت بازمیایستند. درد بینیاش را فراموش میکند. آب دهانش را قورت میدهد و صدای نفس منتظرش، خدشهای کوچک میشود روی خاموشی خانهشان.
-چی میخوای بگی؟
-چند وقت پیش تو بیمارستان شوشتری یه زن زایمان کرده. بچهاش سالمه ولی خودش از دنیا رفته.
صورت بشری از اندوه مچاله میشود. لب میزند:
-خب!
-بابا نداره. پرسنل بیمارستان گفتند که مادرش گفته بوده هیچ کس رو نداره.
صدایش پایین میآید.
-گفته بوده شوهرش مرده.
بشری آه میکشد.
-بیچاره بچه!
-بشری!
نگاهش نمیکند. مژههایش رو به فرش سرمهای خیز برداشتهاند و قفسهی سینهاش هیچ تکانی نمیخورد.
امیر دست میگذارد روی لطافت شانهاش و نفس بشری میرود از حدس به یقینی که میداند امیر به نیتش این حرفها را به زبان آورده.
-اگه تو بخوای میتونیم کفالتش رو قبول کنیم.
سرش را بالا نمیآورد. دندانهایش به جان لبهایش افتادهاند. گرمی دست امیر روی کتفش، سنگینی میکند.
-دلم براش میسوزه!
-از بس مهربونی!
صورتش به سمت امیر مایل میشود.
-امیر!
-جان!
پچپچگونه میگوید:
-نمیدونم چی بگم!
امیر خودش را جلو میکشد. موج قهوهای خلیج موهایش را از روی صورتش کنار میزند.
-خوب فکر کن. سبک سنگین کن. ببین میتونی باهاش کنار بیای؟
-اگه باباش نمرده باشه! اگه برگرده و بخوادش!
و دل امیر درهم میشکند. بشری حتی نمیپرسد دختر است یا پسر؟ نمیگوید خانوادههامان چه میشود؟! میخواهدش بی آنکه بداند چه شکلی یا چه قد و قوارهای است.
-تا الآن که کسی نیومده سراغش.
چانهاش تیز میشود سمت بالا و دامن چشمهایش روی صورت امیر پهن میشود.
-میخوامش امیر!
دستهای بشری را بین پهنهی همیشه تفتیدهی دستهای خودش پناه میدهد. کویر تشنهی لبهایش را از خنکای پیشانی بشری سیراب میکند.
-هر چی تو بخوای.
-کی میتونم ببینمش؟
-شاید فردا.
و در دل بشری آسمانی چراغانی میشود به وسعت نگاه سخاوتمند خودش. نگاهش مثل کودکی چموش، زیرکانه قدم برمیدارد تا در اتاق اضافیشان.
میشود که بساط کوچک نوزادی را به زودی در آن برپا کنند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ456
کپیحرام🚫
بعد از دو بار دیدنش، دلش برایش پر میکشید ولی همراه امیر برای آوردنش نرفت. اتاقش را چند ده باره نگاه کرد.
تخت و کمد لیمویی هم مثل دل بشری نبض میزد برای دیدن نوزادی که بشری تمام خانه را برای آمدنش گردگیری کرده بود.
صدای زنگ خانه آمد. بشری با عجله خودش را به آیفن رساند. لبخند امیر و قرص ماهی در آغوشش، اشکش را درآورد.
بیا تو عزیزم. قدمت به روی چشم.
در سالن را باز کرد. امیر از آسانسور بیرون آمد: سلااااام. مامان بشری!
از بغل امیر گرفتش. بغض خوشحالیاش را فرو داد. اشکش لجوجانه بارید و روی لباس نوزاد افتاد. دستپاچه شد و دست کشید روی خیسی لباس.
صورت به صورت کوچکش گذاشت. عطر تنش را بویید. نفس عمیقی کشید: خوش اومدی به خونهی خودت حسین!
دستانش را مثل پیچک دورش گرفت. چشمهای بازش، آسمانی است پاک. انگشت میکشد روی ابروهایش، بینیاش، گردی کوچک صورتش که دنیایی است بیانتها برای بشری و در آخر انگشتش روی گودی بالای بینیاش مینشیند. کمی میلزاندش و لبهای حسین از دو طرف کشیده میشود.
-ای جان! میخندی!
پوست لطیف صوراش را میبوسد.
-قربونت برم.
تمام احساسهای خوب دنیا، یکجا به جانش تزریق میشوند. مینشیند و صورتش را عقب میکشد تا بهتر ببیند این کوچک زیاد از حد دوست داشتنی را.
دلش میخواهد سانت به سانت دست و صورتش را نوازش کند.
-خیلی نازه به خدا!
سرش را به هوای دیدن امیر بالا میگیرد. همانجا کنار در میبیندش. امیر در باز مانده را میبندد. بشری میمرسد:
-مگه نه امیر؟
سرش را تکان میدهد. هوای صورتش بارانی است. مرد بشری میخواهد گریه کند. بشری گردن میکشد و سوالی نگاهش میکند.
-چیه امیر؟
لبهای چفتش را بهم فشار میدهد. سرش راربالا میاندازد و با نهایت اشتیاق به دیدن مادر و پسری میایستد که نسبت خونی ندارند ولی ارتباط عمیق قلبیشان دیدنی است.
-بیا بشین امیر. بیا دل سیر نگاش کنیم.
از مقابل لبخند بشری رد میشود و پیچیده در گردباد سکوت، به اتاق میرود. نگاه بشری، تمام رنگهای شادش را میبازد. دستهایش میروند که سست بشوند اما خودداری میکند.
میخواهد برود بالای سر امیر و بپرسد که چراوناراحتی؟ مگر خودت این پیشنهاد را ندادی؟ من که نگفته بودم بچه بیاریم!
پشت دست سفید حسین را بوسه میزند. به چشمهای بستهاش لبخند میزند.
-دورت بگردم مامان!
باارزشترین داراییاش را محتاطانه گوشهی ال مبل می گذارد و رویش را میپوشاند.
نمیداند چه میشود و مه حرفهایی بینشان رد و بدل میشود. پاهایش برای رفتن کنار امیر دل دل میکند.
قدمهایش را محکم برمیدارد تا دل دل کردنها زیر گامهایش محو بشوند.
به قاب در تکیه میدهد و با گردن کج گرفته زل میزند به امیرش که سرش را روی دستش روی میز گذاشته. امیر با احساس حضورش سر بالا میآورد و دنیا روی سر بشری آوار میشود وقتی چشمهای سرخ و خیس امیر را میبیند.
پاهایش عجله میکنند به طرفش.
-چیه امیر؟!
امیر پلک میزند و اشکی درشت از چشمش فرومیریزد.
-چرا تو رو از این لذت محروم کردم؟!
-امیر؟!
دستهایش را باز میکند.
-جون امیر.
سرش را به سینهی امیر میچسباند و دستهای امیر دور شانهاش مینشینند.
-ببخش بشری.
-امیر! حسین بهترین هدیهای هست که خدا لهم داده و تو تدارک این هدیه رو دادی. ازت ممنونم.
-ببخش بشری.
لجوجانه میگوید:
-ممنونم امیر. ممنونم.
تپشهای نامنظم قلب امیر روی پردهی گوشش مارش عاشقانه میروند و بشری دلش نمیخواهد دل بکند از این لحظات و از این تن گرم.
-دوستت دارم امیر تا ابد ممنونتم.
-منم دوستت دارم.
صورت از سینهی امیر برمیدارد.
با لبخند بهم نگاه میکنند و همزمان خیسی صورتشان را میگیرند.
گریهی ضعیفی لز سالن صدایشان میزند و بشری یکدفعه از امیر فاصله میگیرد.
انگار خجالت کشیده باشد.
امیر میخندد.
-اون تو سالنه. نمیبیندتت.
بشری برای بار چندم میگوید:
-ممنونم امیر.
صدای حسین بلندتر میشود. جفتشان با سرعت خودشان را به کوچک دوست داشتنیشان میرسانند.
-جانم مامان.
-جانم بابا.
بهم نگاه میکنند و همزمان میخندند از این احساس زیبا.
پایان
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯