افسون:
برگ۲۹: اعتراف صادقانه، قول مردانه
اعتراف به اینکه دوستت دارم، لذت بخش ترین جمله دنیاست. همسفر نورسیده ام، لبخندهایت برایم تکرار نشدنی هستند و برق نگاهت ستودنی.
بشرای امیر! چقدر خوشحالم که در فصل بهارم و عاشقانه های بهار سهم من شده است، نغمه کلام تو، مستم می کند و دنیایم را رویایی می کند.
یارِ شیرین سخنم، قطار سرنوشت ما به جاده زندگی رسیده است و قرار است روی ریل های خوشبختی به ایستگاه سعادت برسد؛ قول می دهم تا رسیدن به مقصد همراهت باشم و نگذارم قطار، از روی ریل منحرف شود به شرط همراهی کردن تو.
#دلنوشتهیاعضا
ممنون افسون عزیز🌷
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
✨وصل، شیرین نشود گر نبود درد فراق
🥀نمک عشق، بجز رنج و غم هجران نیست . . .
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠💠
کودکیهای من و خاطرههای حرمت . . .
چهارشنبههایرضوی♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠⚜💠💠
💠از فرش تا به عرش معلی شنیده اند
💠آوازهی کرامت شمسالشموس را . . .
#یاایهاالرئوف
چهارشنبههایرضوی♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ31
قسمت۲
به شیراز نرسیده، سیدرضا زنگ میزند.
-سلام باباجون. نیم ساعت دیگه پیشتونم.
-کی؟!
توجه امیر به لحن ناراحت و متعجب بشری جلب میشود.
-صبر میکردین با هم میرفتیم. خداحافظ. باشه میگم.
امیر به صورت گرفتهی بشری نگاه میکند.
-کجا رفتن؟!
-خونه بیبی.
آفتابگیر را پایین می زند.
-بابا میگه به امیر بگو بیاردت.
-خب میبرمت.
-تا سیاخ دارنگون؟!
-مامان بابامو ببینیم میبرمت.
بینی بشری را میکشد.
-غصه نخور.
و به جیغ بشری میخندد.
-امیر درد میگیره!
-ولی قیافت بامزه میشه!
اخمش را برای امیر رو میکند، امیر بیشتر میخندد و بشری با این تصور که با واکنشهایش امیر کیف میکند، آرام نشستن را پیش میگیرد.
..
..
یک کوچهی خاکی بنبست به باغ، تقریباً آخر روستا، مقابل درب چوبی نگه میدارند. خانهی ویلایی قدیمی دو طبقهی سنگی! که از سهمالارث به آقاجان رسیده و آقاجان هم به سر و وضعش حسابی رسیدگی کرده و جوی آبی که حیاط بزرگ را مصفا کرده و وجه تمایزی است بین آن خانه و خانههای همسایه.
بشری با دیدن خانوادهاش هر کدام را تکتک بغل میگیرد. دلش برای نوازش پدرانه، بوسههای مادرانه، همدلیهای طهورایش و شیطنت طاها تنگ شده. لبخندهای دوستداشتنی آقاجان و تشرهای محبتآمیز و دغدغههای مادرانهی بیبی هم که جای خود دارد. آن هم وقتی دور از چشم امیر اخمش را به رخ بشری میکشد.
-اگه این بابا و مامانت تو رو به باد ندادند. زشته! فامیل میگن یه دردی داشتن انقدر زود شوهرش دادن.
پشت دست بیبی را میبوسد و با لبخند به دلجوییاش برمیآید.
-فداتون بشم حرص نخورید. زمونه عوض شده.
-پاشدی رفتی دورتو زدی حالا روت میشه تور کنی تنت؟!
بشری سعی میکند صدایش همچنان آهسته بماند.
-وا بیبی! مگه چیکار کردیم؟ امیر میشنوه یه وقت.
بیبی هم از تاثیر صدای کوتاه بشری، صدایش را پایینتر میآورد.
-کاری هم مونده؟ بابات میگه همه آدما مث هم نیستن. اینم شد حرف؟
بشری کوتاه میآید و بدون حرف کنار امیر مینشیند ولی با رفت و آمد میهمانها، از شلوغی خانه به فضای باز حیاط پناه میبرند. امیر کش و قوسی به بدنش میدهد.
-چه هوایی داره اینجا! کاش زمستون اومده بودیم.
-یخ میزدیم"
امیر بم میخندد.
-شدیدا سرمایی هستی!
و بشری برای چندمین بار به عشقش به این خندهها اعتراف میکند.
قدمزنان تا آخر حیاط میروند. پشت سرشان هم نمای خانه قدیمی سنگی که لابهلای شکوفههای درختها به چشم میخورد و رو به رویشان، زمینهای کشاورزی و در انتها دشت سبز. لاجوردی کوه بارانخورده هم که دل هر بینندهای را قرص میکرد. بشری دست امیر را میگیرد و به گوشهای از حیاط که با فنس زرد جدا شده میبرد. امیر با دیدن مرغ و خروسها، دست به شکمش میکشد.
-دلم ضعف رفت واسه تخم مرغ.
-شکمو!
نگاهش از خانه تا کوه شسته شده؟ آمد و شد میکند.
-زمستوناش خیلی سرد میشه ولی بقیهی سال عالیه. من از خدامه که همچین جایی زندگی کنم.
کنار جوی آب روی سبزهها مینشینند.. امیر جوراب و کفشش را درآورد و پاهایش را در آب میگذارد.
-ووی یخ میزنی امیر!
-تو هم پاهات رو بذار. دلچسبه!
-نه. دوباره پادرد میگیرم.
-سرد نیست. ببین...
دستش را در آب میبرد و بعد از چند لحظه مشت پرش را توی صورت بشری میریزد.
-اصلاً سرد نیست.
بشری چشمهایش را میبندد و خودش را عقب کشید. امیر اما مشت مشت آب پر میکند و به صورت بشری میزند.
بشری نفس کم میآورد، بلند میشود تا فرار کند ولی پایش روی سبزهها لیز میخورد و تا مچ پا در آب میافتد.
امیر قاه قاه میخندد. دلش را میگیرد و روی سبزهها میافتد. بشری با دیدن خندهی بامزهی امیر، خندهاش میگیرد. همان جا با فاصله مینشیند. کفش و جورابش را میگذارد که خشک بشود. امیر اما دستبردار نیست. دست بشری را میکشد و به خودش نزدیک میکند.
-بشین همینجا.
بشری پایین شلوارش را تا میزند بالا و پاهایش را کنار پاهای امیر در آب میگذارد. امیر سرش را به به سر بشری میزند.
-خدا بلایی سرت آورد که حرف شوهرت رو گوش کنی.
بشری شانههایش را میلرزاند.
-خب سردم میشه.
-فینگیلی ســــرمــایـــی!
بشری به پاهایشان زل میزند، با لبخند. امیر پاهای بشری را با شست خودش قلقلک میدهد.
-با تو خیلی آرومم بشری. خیلی!
پشت چشم بشری با ناز، نازک میشود.
-الآن میخوای بگی دوستم داری؟!
امیر فشار خفیفی به شانهی بشری میآورد.
-چه خوبه که تو رو دارم!
-امیر تو خیلی خوبی ولی خیـــلی شیطونی!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_و_انتشار_به_هر_طریق_حرام ❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
افسون:
برگ۳۱: بوسه عشق
آهوی عشقم را به دشتِ نگاهت سپردم تا در کمینگاه امن دلت، هوایش را داشته باشی.
چون امیر دارم، نه از صیاد می ترسم و نه از کمینش. به خودم میبالم که هوای دلم را داری و برای یک زن چیزی لذت بخش تر از آرام گرفتن در میان بازوان مردی که دوستش داری، نیست.
جانانِ بشری! نمی دانی چقدر ذوق کردم که دوست نداشتی با کسی مقایسه شوم. خوشحالم که قلبت فقط مال من است و تپش هایش آهنگ لالایی روحم.
بوسه عشق بر روی شقیقه، اولین بار بود و واقعا خواستنی بود تعجب جا خوش کرده در مهتاب چشمانت!
دزدی بوسه بود برای من و علامت عشقم به امیرم!
#ارسالی_افسون
مهاجر تشکر میکنه🌷🌷