eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ11
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 دکتر شیفت، یک زن میانسال بود. امیر را صدا کرد. _به خاطر خونریزی شدید ما فکر می‌کردیم خانمت جنین سقط کرده. یک لحظه بشری در ذهن امیر نقش بست.وقتی که بچه‌ی تازه به دنیا آمده‌ی یاسین را بغل گرفته بود. دستش را می‌بوسید. امیر با چشم‌های گشاد شده پرسید: سقط کرده؟ _نه. گفتم که فکر کردیم سقطه. الآن یه مشکل اینه که خونریزیش بند نمیاد. بدتر از اون درد شدید لگنش هست. شاید مجبور بشیم اوفورکتومی انجام بدیم. جواب نگاه پرسشی امیر را می‌دهد. _یعنی یک یا دو تا از تخمدان‌ها برداشته بشن. دکتر لبش را گزید. داشت فکر می‌کرد چطور حرفش را به زبان بیاورد که این مرد جوان با شنیدنش خرد نشود و نشکند. با دست دست کردن‌های دکتر، کنجکاوی امیر بیشتر شد. خودش را روی صندلی جلو کشید. نگران پرسید: درست بگید من بفهمم چی شده؟ دکتر به چشم‌های امیر نگاه نمی‌کرد. نگاهش به پرده‌ی حریر سفیدی بود که با نسیم سرد سحرگاه پاییزی، آرام تکان می‌خورد. _به دلیل درد شدید لگن و خونریزی شدید شاید مجبور بشیم تخمدان‌هاش رو برداریم. اگه هر دو تخمدان برداشته بشه، دیگه نمی‌تونه مادر بشه. چشم‌های گرد امیر به دهان دکتر خیره ماند. فقط لب زدن دکتر را می‌دید. دیگر چیزی از حرف‌هایش را نمی‌شنید. بشری روی نیمکت پارک نشسته بود. خیره به بچه‌هایی که توی سرسره‌ها با جیغ و خنده پایین می‌آمدند. امیر فکر می‌کرد بشری به اندازه‌ی بچه‌ها دارد کیف می‌کند. _آقا! آقا! حالتون خوبه؟ امیر از رویای کوتاهش بیرون آمد. ناخواسته توی چشم‌های یک پرستار خیره مانده بود. سرش را پایین انداخت. زمزمه‌وار گفت: طوریم نیست. از اتاق بیرون رفت. توی راهروی بیمارستان راه افتاد. به در بسته‌ی اتاقی که بشری داخلش بود نگاه کرد. اشک مژه‌های پرپشتش را خیس کرده بود. با زحمت نفس‌های عمیق می‌کشید و از ریزش اشک‌هاش جلوگیری می‌کرد. دست‌هایش را توی جیب‌های شلوارش برد. بی‌خیال نگاه‌های خیره‌ی پرسنل بیمارستان با گردن کج شده به طرف خروجی رفت. پرستار دنبال امیر پا تند کرد. _کجا آقا؟ برو یه سر به خانمت بزن. امیر ایستاد. آه کشید. اشک‌هایش بی‌اختیار تا روی چانه‌اش پایین آمده بودند. خانم دکتر دستش را جلوی پرستار گرفت. _خیلی ناراحته. حالش بهتر بشه برمی‌گرده. امیر نمی‌خواست کسی گریه‌اش را ببیند. روی برنگرداند. به راهش ادامه داد. وارد محوطه‌ی بیمارستان شد. روی نیمکت سرد زیر درخت بید کز کرد. نفسش را یک‌باره آزاد کرد. نمی‌تونه مامان بشه. لب گزید. شوری اشک طعم گس دهانش را عوض نکرد. مقصر من لعنتی‌ام. خودخواهی‌ من کار دستمون داد. کارای احمقانه‌ی من... مثل آدمی که نفس کم آورده، نفس بلندی کشید. کف دستش را به پیشانی‌اش کوبید. چی کارش داشتی؟ چی می‌شد می‌ذاشتی یه شب براش خاطره بشه براش؟ مگه اون بار که بستری شد نگفتی دیگه اذیتش نمی‌کنم؟ تو حتی سر حرف خودت هم نموندی! فکش از ناراحتی می‌لرزید. به طرف آب‌سردکن گوشه‌ی محوطه رفت. چند بار مشتش را از آب سرد پر کرد و به صورتش زد. با کف دست، خیسی صورتش را گرفت. به ساختمان برگشت. با صدای گرفته‌اش از پرستار پرسید: خودش خبر داره چه اتفاقی براش افتاده؟ پرستار سرش را بلند کرد. چهره‌ی آشفته‌ی امیر خبر از حال خرابش می‌داد. پرستار با تاسف سرش را تکان داد. _دکتر تو اتاقشه. داره باهاش حرف می‌زنه. ♦️لطفا برای عزیزان آسمانی نویسنده فاتحه یا صلوات بفرستید.🌷 ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعای‌عهد قرار صبحگاهی به وقت بهشتی‌ها🦋 فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀 ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 خبر دهٻد بہ ٻاران ڪہ ٻار آمدنے اسٺ. 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
♥️🖊 افسون: به من گفت چه مرگته؟ و حالا منتظرم روزی از راه برسد که بدانی مرگ من عشق بود و دوست داشتن! کاش آرام پیش خودت و زیر زبانی می گفتی : خدا نکند که تو بمیری! کاش پیدا بکنم آنکه مرا آرام است. باور‌های آخرم را به خاکستر عشق، دمیدم؛ یا خاموش می‌شود، یا شعله می‌گیرد. ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠🌿💠 🔷کافرِ اسمی 🔷مومنِ رسمی هر کسی حرف عقلش را بشنود، به خدا نزدیک می شود ولو مسلمان نباشد. این عقل، نورِ خداست. ولو طَرف یهودی باشد، مسیحی باشد، کمونیست باشد. چون عقل، تحتِ ولایت‌الله است، لذا هرکسی به عقلش عمل کند، بالآخره از ظلمت به سمت نور می رود، ولو کافر باشد. چنین کسی، «کافرِ اسمی» است امّا «مؤمنِ رسمی» است. 🖊آیت‌‌الله حائری شیرازی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠💠 من حسینی شده‌ی دست امام حسنم؛ دوشنبه‌های‌امام‌حسنی♥️ 🌿 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠🌷💠 چـادر! شـہـادٺـے دخٺـرانہ رقـم مے‌زند؛؛ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ11
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری روی دیوار اتاق چشم‌ گرداند. ساعت را پیدا کرد. ساعت چهار صبح بود. اگر ساعت خراب نبوده باشد، دو ساعت و نیم پیش بود که امیر به خانه آمد. درد شدیدی در ناحیه‌ی شکم، لگن و کمرش احساس می‌کرد. طوری که به زحمت نفس می‌کشید. به لباس‌های تنش نگاه کرد. لباس‌ گلبهی رنگ بیمارستان تنش بود. بلوز و دامن خودش را هم توی یک کیسه‌ی نایلونی روی کشوی کنار تختش گذاشته بودند. نگاهش روی کیسه‌ی لباس‌هایش ماند. ساعت‌های گذشته را توی خاطرش مرور کرد. تولد امیر بود. من این‌ها رو پوشیده بودم. با آرایش و موهای فر شده. وای خدا! من رو با اون وضعیت آوردن این‌جا؟! شالی که روی سرش بود را توی دست گرفت. این شال خودمه پس خدا رو شکر سرم لخت نبوده. سرش را پایین برد. درد توی کمرش شدید شد. دستش که سرم بهش وصل نبود را به کمرش گرفت. توی سطح استیل نرده‌ی تخت، صورت خودش را نگاه کرد. خبری از آرایشش نبود. یعنی قبل از این که بیارنم این‌جا پاکش کردن؟ دیگر تکان نخورد تا درد دوباره به سراغش نیاید. تنها کاری که ازش برمی‌آمد خوابیدن یا فکر کردن بود. بشری نمی‌خواست بخوابد. می‌ماند فکر کردن. با یادآوری اتفاقات دیشب بغض کرد. چه قدر ساده بودم که امید داشتم می‌تونم خوش‌حالت کنم. تو خیلی عوض شدی! انقدر که فکر می‌کنم دیگه نمی‌شناسمت. حق یه جشن دو نفره رو هم به من ندادی! ملحفه را روی سرش کشید. با یادآوری همه‌ی سختی‌ها، توهین‌ها و دل‌شکستگی‌هایش گریه کرد. دلش می‌خواست هیچ‌کس مزاحمش نشود. آنقدر گریه کند تا سبک شود. هرچند با یادآوری رفتارهای امیر برای چندمین بار دلش می‌شکست. اشک‌هایش از چپ و راست تا روی گوش‌هایش رو خیس می‌کردند. من هر چقدرم که کسی‌و نخوام یا ازش متنفر باشم، دلم نمیاد جشن تولدی که برام گرفته رو خراب کنم. زهرش کنم. من‌و نمی‌خوای؟ باشه. دیگه چرا لباسا رو هل دادی تو بغلم!؟ نمی‌دونی من نایی ندارم. نمی‌بینی چیزی ازم نمونده؟ باز هم چشمه‌ی اشکش جوشید. نمی‌خواد که زور بازوت‌و به روم بیاری. من چه گناهی کردم جز این‌که دوستت دارم؟ صدای باز شدن در را شنید. جلوی لرزش بدنش که ناشی از شدت گریه‌اش بود را گرفت اما حریف اشک‌هایش نمی‌شد. حوصله‌ی دیدن هیچ‌کس را نداشت. شاید امیر باشه. شایدم یکی از پرستارا. متوجه‌ی نشستن کسی روی صندلی کناری‌اش شد. دستی آرام پتو را از روی صورتش پایین کشید. خانمی با لبخند غمگین به صورتش نگاه می‌کرد. _من دکتر سمیعی‌ام. پزشک شیفت. درد داری؟ بشری چیزی نگفت. دانه‌ی درشت اشک از چشمش افتاد. بدون این‌که به زن نگاه کند، پرسید: کی می‌تونم از این‌جا برم؟ ابروهای دکتر بالا رفت. _کجا بری؟ تو فعلاً مهمون مایی. _تا کی؟ _بستگی داره. سی درصدش به ما. هفتاد درصدش به تو. _اگه قراره رو تخت باشم. خونه‌ی خودمم می‌تونم. _خونه خودتم رفتی باید استراحت کنی ولی فعلاً نمی‌تونم اجازه‌‌ی ترخیص بدم. سمیعی نمی‌توانست توی آن چشم‌های عسلی‌ معصوم نگاه کند و بگوید با وجود نوزده سال سن، ممکن است توان مادر شدن را از دست داده‌ باشی. بشری گفت: من‌و وقتی آوردن این‌جا. سر و وضعم چه شکلی بود؟ _منظورت چیه؟ _آرایش داشتم؟ _وقتی من اومدم بالای سرت صورتت تمیز بود. بشری نفس راحتی کشید. دکتر به طرف بشری مایل شد. _اتفاقی که برات افتاده اونقدرا هم که خودت فکر می‌کنی ساده نیست. که فکر می‌کنی بری خونه و استراجت کنی! بشری صورتش را به طرف دکتر چرخاند. ابروهایش را به هم نزدیک کرد. دکتر از میمیک صورتش متوجه شد که بشری می‌خواهد هر چه زودتر جریان را متوجه بشود. _باید واسه من همه چیزو توضیح بدی تا من تو پرونده‌ات همه رو ذکر کنم. بشری با تعجب به دکتر نگاه کرد. _پرونده‌ی چی؟ یه زمین خوردن بود. واسه خیلیا پیش میاد. _کی با یه زمین خوردن لگن و کمرش این‌جوری آسیب می‌بینه؟! _دچار شکستگی شدم؟! سمیعی سرش را به چپ و راست تکان داد. _نه. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮   @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🍹 عمـری دلم به سینه فشردی در انتظار تا درکشم به سینه و در بر فشارمت 🖊شهریار ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯