⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
ارسال رمان همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿
دقت کنید رمان در ویآیپی قبل از بازنویسی هست
به وقت بهشت 🌱
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜ 📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️ #رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده 😍😍 کانال خصوصی برای عزیزانی که
سلام و وقت به خیر
لطفا فقط جهت وی آی پی به ادمین پیام بدید
ایشون وقتی برای پاسخگویی به سوالات شما در مورد رمان ندارند.
دلیل اینکه فعلا رمان ارسال نمیشه مشغله فرزندداری نویسنده هست. لطفا از ایشون سوال نکنید چرا رمان نداریم
ممنون🌹🌹🌹🌹
سلام
خوبید
بامدادتون به خیر
یه برگ رمان داریم
رمـــــــــان؛
اگه بدونید تو چه شرایطی این رو بازنویسی زدم به حالم گریه میکنید یا نه شایدم از خنده رودهبر بشید🤭
به هر حال گوارای وجودتون و التماس دعا🌷
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ23
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ239
خانهی پدری یاسین جمع شدند. فامیل گروه گروه میآمدند، آشناها هم. حتی خانوادهی سعادت. هر لحظه خانه شلوغتر از قبل میشد. حاج سعید با غصه به سیدرضا نگاه کرد. دست روی شانهی او گذاشت. دو رفیق قدیمی به هم خیره شدند. حاجسعید، سیدرضا را بغل کرد. با هم گریه کردند. حاجسعید گفت: خدا رو شکر کن اگه پسرتو از دست دادی، سربلند هستی. من، هم داغ دوری پسرمو دارم. هم سر به زیر شدم. رو ندارم جلوی مردم سر بلند کنم.
حرف از سربلندی یاسین زدن، داغ دل سیدرضا را خنک میکرد اما چیزی از ناراحتیاش به خاطر امیر کم نمیشد.
آخر شب خانه خلوتتر شد. قرار بود تابوت را به نمازخانه محل کار یاسین ببرند تا خانوادهاش بتوانند راحت با شهیدشان خلوت کنند.
آن مرتبه عدهای از فامیل هم رفتند و همکارهای یاسین و سیدرضا. اکثر همکارهای سیدرضا بچههای جنگ بودند و حالا با شهادت یاسین داغ دلشان تازه شده بود.
تابوت را وسط گذاشتند. سیدرضا زیارت عاشورا خواند و صادقی روضهی علیاکبر. حال سیدرضا نیاز به گفتن ندارد. از طرفی داغ جوان و از طرف دیگر داغ شهادت که این همه سال به دلش مانده بود. پسرش که نصف پدر هم عمر نداشت از او جلو زده بود. با دلی خون زمزمه کرد:
"ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند"
فاطمه برای بار آخر ضحا را کنار یاسین برد. ضحا باز هم دستها را روی صورت پدر میکشید اما دیگر توقع نداشت حرفی از او بشنود. گویی به این باور رسیده بود که پدر دیگر حرف نمیزند. روی چشمها، لبها، بینی و محاسن پدر دست کشید. شاید احساس کرده بود این آخرین دیدار است.
زهراسادات چند بار صورت پسرش را بوسید و از او طلب شفاعت کرد. بشری، طهورا و طاها با خون دل آخرین حرفهایشان را زدند. برادری که پشت هر سه تای آنها را گرم میکرد، حالا به جایگاهی رسیده بود که آن سه نفر دیگر آرزوی آن را داشتند.
فاصلهی زیادی را بین خودشان تا یاسین احساس میکردند. یک هاله دور یاسین قرار گرفته بود و باعث این فاصله میشد. حال و روزشان را قیصر توی این تک مصراع به خوبی بیان کرده است: "ناگهان چهقدر زود دیر میشود!"
چهقدر زود وقت رفتن یاسین رسیده بود و دیگر مجالی برای دورهمیهای دلچسب برایشان نمانده بود.
صبح فردا جمعیتی فراتر از ذهنشان برای تشییع آمده بود. مهدی، ضحا را بغل کرده و کنار طاها و سیدرضا قدم برمیداشت.
تابوت روی دستها جلو میرفت. مثل جعبهای مقدس روی امواج، که موسی را در برداشت و روی نیل به سمت آنچه خدا برای او مقدر کرده بود میرفت تا در ساحلی امن تا بینهایت آرام بگیرد.
فاطمه هم خودش را به امواج سپرده بود. همراه جمعیت پیش میرفت و با یاسین حرف میزد.
به خاطر تعداد زیاد مردها، فاطمه و بقیهی زنها سر قبر حاضر نشدند.
خاکسپاری تمام و کمکم دور قبر خلوت شد و فاطمه توانست همراه مادر و خواهرهای یاسین برود جلو.
لحظات سختی را پشت سر گذاشته بود. سر قبر تازه نشست. دلش آرامتر از قبل شد و این آرامش را فقط از جانب یاسین میدید.
اگه خودت کمکم نکنی، نمیتونم روی پاهام وایسم.
همه قرآن به دست سر قبر نشسته یا ایستاده بودند. ساعتی گذشت و صدای اذان ظهر بلند شد. جمعیت برای نماز پراکنده شدند و به طرف حسینهی گلزار رفتند. فاطمه اما ماند. ضحا را از بغل مهدی گرفت.
_همین جا نماز میخونم.
بقیه برای راحتی فاطمه، او را تنها گذاشتند اما مهدی کنار خواهرش ماند. فاطمه ضحا را زمین گذاشت و خودش پایین قبر به نماز ایستاد. ضحا با گلهای روی خاک و عکس یاسین مشغول شد.
فاطمه نماز را تمام کرد. چرخید به طرف قبر. ضحا همچنان توی عالم خودش بود. فاطمه بود و یک قبر و یک دنیا تنهایی. صورتش را روی خاک گذاشت. حس میکرد به یاسین نزدیکتر شده. لحظهای چهرهی غرق نور با چشمهای زیبا و لبخند آرام یاسین از خاطرش نمیرفت. علیرغم میلش سر از روی خاک برداشت. مهمانهای زیادی آمده بودند و باید به خانه برمیگشت. دل نمیکند. احساسات او غلبه کرده بود.نمیخواست یاسین را آنجا تنها بگذارد. مهدی دست روی شانهی فاطمه گذاشت. فاطمه سر را بلند کرد. مهدی با صدایی گرفته گفت: بهتره برگردیم.
_شب منو میاری؟
مهدی نفسش را سنگین رها کرد.
-حتماً.
فاطمه دست مهدی را گرفت و از جا بلند شد. زل زد به عکس یاسین. اشک شور تا روی لبهای فاطمه پایین آمد. پلک زد و اشک مثل باران بهار شدت گرفت. آهسته خواند:
"چون چاره نیست میروم و میگذارمت
ای پاره پاره تن به خدا میسپارمت"
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
Ehsan Khaje Amiri - Boghz (320).mp3
6.93M
بغض
فاطمه . . .
بشری؛♥️
به وقت بهشت🌿
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽بِـسْـــمِٱللهِٱلْـرَّحْـمٰـنِالْـرَّحـیـمْ﷽
𝒁:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم رفقا🌷
چه رواق کم تحلیل و در سکوته! 🙁
خانم مهاجر تبریک میگم بهتون ،خداقوت بده؛ انشاالله سرباز مولا بشن.
و شهادت ... شهادت ...
خدا قسمتمون کنه انشالله :)
مگه میشه زندگیت رنگ و بوی شهادت داشته باشه ولی لایقش نباشی؟
اصلا وقتی لایقش میشی اینجوری زندگیت شهیدانه میشه!
یاسین شهیدانه زندگی کرد و به خواستهش رسید!
و اما نگرانیهای فاطمه...دلتنگی های سیدرضا ، زهراسادات..ضحی ...
کوهِ خستگیِ بشری...
همهی اینها با شهادت یاسین چندین برابر خواهد بود.
بزرگی میگفت خدا اگه همراهت باشه سر راهت مشکل قرار میده!
وقتی زندگیت داره رو فراز و نشیب پیش میره وقتی میبینی گرفتاری واست پیش اومده.. خدا میخواد بگه ببین من هستم! دلت واسم تنگ شده.. بیا پیشم باهام حرف بزن!
اصلا وقتی منو داری ک تنها نیستی !
چرا فکر میکنی تنهات گذاشتم...
و این حرف دل منه واسه خانوادههایی ک مثل سیدرضا و زهراسادات جان و دلشون رو از دست دادن!
و سختی خانواده شهدا .. مشکلاتشون و دلتنگی هاشون هیچ جوره رفع نمیشه!
وای به حال کسی ک نمک رو زخمشون بپاشه!!
و شهادت نام گرفت وقتی خدا کسی را کشت از شدت عشق!
اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیل الله بحق الزینب سلام الله علیها ...
خسته نباشید خانم مهاجر اجرتون با امام حسین تو این روزها ک رمان های آبکی و بیفایده به وفور دیده میشه، نیازه به قلمی ک بگه راه درست چیه!
#تحلیل__بشری
♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜
#تحلیل__بشری ✨✨✨✨
حسینی۱۰۲:
×××
توی رفتار و گفتار فاطمه به خصوص حرف هاش با یاسین آرامش عجیبی وجود داره که تو رمان به گفته ی خودت فاطمه ،از طرف یاسین هست !
تاحالا اتفاق افتاده که خانواده ی شهید بخصوص همسر بعد از شنیدن خبر شهادت گله دارن از شهید که چرا مارو تنها گذاشتی و رفتی !
اما خانواده ی یاسین با داشتن همین داغ هیچ گله و شکایتی نداشتن و این یعنی یه باور قلبی محکم نسبت به جایگاه شهید که حتی ضحا بخاطر قلب پاکش تونسته به خوبی به این درک برسه.
*تابوت رو دست ها جلو میرفت.مثل جعبه ای مقدس روی امواج که موسی را در برداشت...
تشبیه زیبایی بود که به درک لحظه کمک شایانی کرد.
مثل همیشه ممنون هستیم از تون خانم مهاجر🌹
تفاوت رمان شما با بقیه رمان ها کاملا محسوسه و این یعنی رمان درپی هدفی درست نوشته شده.
×××
⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜
#تحلیل__بشری 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
M 169:
سلام و وقت بخیر
خدا قوت خانم مهاجر
حالِ خانواده ی شهدا رو فقط کسانی میفهمن که خودشون هم به این شکل جَوون از دست داده باشن،گفتنش شاید برای ماها آسون باشه ولی داغی که رو دل اعضای خانواده میمونه قابل وصف نیست.
فقط فرق خانواده ی شهدا با بقیه ی خانواده های عزیز از دست داده اینه که خدا و اهل بیت کاری با دلشون میکنن که به این جمله میرسن که "ما رایت الا جمیلا" خدا خودش خوب بهای شهیدان در راهش میشه و به قلب خانواده شهدا یک سکینه و آرامش خاصی قرار میده،با اینکه داغ براشون سخت هست ولی قلبشون آرام و مطمئن هست و رضایت از تقدیر و قضا و قدری که خدا براشون در نظر گرفته در وجناتشون موج میزنه.
اللهم الرزقنا حُسنَ العاقبه
⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜