پیچید عطر یاس بین هر چفیه
هر کس پیِ سبقت گرفتن از بقیه
#شهید_قاسم_سلیمانی
( در حال سخنرانی هستند)
در جمع رزمندگان عملیات کربلای پنج🌹
لطیف بود و مهربان.
اهل تشر و دعوا نبود.
گاهی هم اگر لازم میشد بهخاطر شیطنت بچهها یک دعوای کوچکی بکند، ظاهرسازی میکرد؛ نه اینکه واقعا به خشم آمده باشد.
یکبار بچهها دیده بودند که پدر بعد از دعوا به خلوتی رفته و دارد آهسته میگوید: «خدایا، من اگر یک دادی زدم، جدی نبودها!»
📚 برگرفته از کتاب استاد صد روایت از زندگی آیت الله قاضی طباطبایی ص۷۳
من سجـده به خاک جمکران میخواهم
از یـــوسـف گمگشتــه نشان میخواهم
فــریـاد و فغان، از غـم تنهـا بـودن
من مهدی صاحب الزمان میخواهم
#اَللّهُمَّ_عَجل_لِوَلیِّکَ_الفَـرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدانید مطمئن باشید این فضا تغییر خواهد کرد 😉🌱
#پشت_انقلابمان_هستیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ350
کپیحرام🚫
پشت پنجره ایستاد و حریر پر چین را کنار زد. این کافی نبود، کمی عقبتر ایستاد و پنجره را باز کرد.
حجمی از هوای خنک با رایحهای خوشبو وارد سوئیتش شد. چشمهایش را بست و نفسی عمیق کشید. انگار میخواست تمام هوای معطر به شکوفههای گیلاس را یک جا ببلعد.
چند بار پشت سر هم با دم و بازدمی طولانی از عطر شکوفهها کام گرفت.
نگاهش را از روی تنها درخت گیلاس باغچه، که پر بود از شکوفههای ریز و درشت سرخابیرنگ به بوتههای دوباره جان گرفتهی رز داد.
بوتههایی با غنچههای نیمهباز رنگ به رنگ.
اینها برایش کافی نبود. در را باز کرد و بیرون رفت. این آسمان آبی و طبیعت زیبای قبل از بهار چیزی نبود که فقط بتوان از پشت پنجره تماشا کرد.
حداقل برای بشری نبود.
بشرایی که به تازگی آرامش را حس میکرد.
بدون ترس، بدون اضطراب؛
دامن سارافونش را بالا گرفت. بارهای بار سیاه را روی چمنها یا در حال خواب دیده بود یا غلت زدن.
احتیاط میکرد که موهای جامانده از حیوان، به لباسهایش گیر نکند.
چقدر دوست داشت کمی روی چمنها بنشیند. بعد از چند روز سرما، خورشید گرمای لذیذی را به تن سرد زمین هدیه میکرد.
نوازشگونه به غنچههای رز دست کشید.
شما هم مثل من به آرامش رسیدین.
دیگه کسی نیست وقت و بیوقت بیاد سراغتون و لت و پارتون کنه.
در باغچهی کوچکش قدم زد. باغچهای که برایش همیشگی نبود. چند وقت دیگر، میبایست از همهشان دل میکند و برمیگشت.
با فکرِ برگشت لبخند به لبهایش آمد.
اگه ایران بودم حالا کمک مامان خونهتکونی میکردم. هفت سین میچیدم.
یا همراه بابا حوض رو میشستیم...
دستهایش را پشت سرش قلاب کرد. گردن کشید و از آسمان تا زمین را یکبار دیگر نگاه کرد.
فکر ایران باعث میشد مصممتر درس بخواند.
طوری که حتی یک روز هم نخواهد اضافه بماند.
به سوئیت برگشت. هیچ نشانی از سال نو در این خانهی کوچک که فعلاً یک میهمان ایرانی داشت به چشم نمیخورد.
این اولین سالی بود که باید دور از خانواده تحویل میکرد...
روز تعطیل بود و تا عصر که سر کار میرفت، تمام وقتش را به درس اختصاص میداد.
حال و هوای سال نو باعث شده بود دلش حسابی هوای خانوادهاش را بکند.
تا صدای پدر و مادرش را نمیشنید، نمیتوانست تمرکز بگیرد. شمارهی مادرش را از لیست آورد و تماس گرفت ولی موفق نشد با مادرش صحبت کند.
اینبار با خواهرش تماس گرفت. نیم ساعتی حرف زدند و با شنیدن خبری از خوشحالی گل از گلش شکفت.
-به سلامتی عزیزم. کی؟
-با هم حرف زدین
-خیلی پسر خوبیه. خوشبختت میکنه. مطمئنم
-ولی چی؟ دلت گیرهها
-با منطق پیش میری! عجب!
-خوبه. اول منطق باشه بعد احساسات. اگه به دلت هست اساسی بهش فکر کن
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
#تحلیل__بشری
یا زینب (س):
سلام و شب بخیر
(-اینجا کشوریه که به نظام قانونمندش شهرت گرفته، حتما رسیدگی میکنید تا به من هم ثابت بشه که این شهرت توخالی نیست!
از کلانتری بیرون زد. بدون اینکه اجازه بده کسی حرف دیگهای بزند.
جمع انگار مهر سکوت به لبهایشان خورده بود و در واقع حرفی برای گفتن نداشتند.)
و باز هم بشری مظلوم مقتدر. که با وجود همه سختی های و غریب بودنها از موضع قدرت صحبت میکنه و حرفی میزنه که برا همه اتمام حجت هست و واقعا جواب نداره.
(-خودتون رو به جای من بذارید. من چطور میتونم تو این خونه بمونم یا مسیر دانشگاه و نیروگاه تا خونه رو رفت و آمد کنم؟ حس امنیت از نیازهای مهم یک انسانه، مهمتر از خوراک و پوشاک. من چطور میتونم اینجا تحصیل کنم؟
خودش هم نفهمید چرا ولی کوتاه آمد. شاید آنقدر که آدلف به او قول حمایت داد و خاطرش را راحت کرد، راضی شد.)
خب مثل اینکه آدلف با رفتار خیرخواهانه اش تونسته تاحدی اعتماد بشری رو جلب کنه. دلم میخواد این خیرخواهی و اعتماد ادامه داشته باشه و زمینه ای بشه برای حل شبهات فکری آدلف
(دوباره یادش افتاد که چقدر بدنش کوفته هست.درد بدن از یک طرف و درد روحش از طرف دیگر، و طبیعتاً درد جسمیاش کمتر به چشم میآمد وقتی روحش زخم خورده بود.)
انگار آسیب جسمی بشری به هیچ وجه نگران کننده نیست. خب خدا رو شکر اما روحش خسته است. بشری جان واقعا بهت خسته نباشید میگم و بعدش هم بدون که کار برا خدا خستگی نداره. به خودش توکل کن و با قدرت پیش برو (ما هم تا آخر کنارتیم🤭)
(میخواست با نظر پدرش تصمیم بگیرد. از او پرسید که چه تصمیمی بگیرد.
به وعدهی دانشگاه مبنی بر تامین امنیتش دل خوش کند و یا به سفارت مراجعه کند.)
آفرین به بشری که به فرمان خداوند مبنی بر مشورت کردن با افراد آگاه عمل میکنه و حالا که مشورت براش مقدوره سرخود تصمیم نمیگیره.
(برای خودش هم عجیب بود اما با آرامشی سرشار خوابش برد.)
این هم از نتایج همون توکلی هست که به خدا داره. امام صادق میفرمایند
هرکس میخواهد قوی ترین مردم شود پس به خدا توکل نماید.
وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ
خسته نباشید🌷
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ351
کپیحرام🚫
شاید کار طهورا از این صحبتها میگذشت و به مراسم بله برون و نامزدی میرسید. آن هم در نبود بشری ولی مگر مهم بود؟
ماگ نسکافهاش را لبهی پنجره گذاشت. هم بیرون را تماشا میکرد و هم جرعه جرعه مینوشید.
مهم که هست ولی مهمتر از حضور من، انتخاب خوب و خوشبختی تنها خواهرمه!
لبخند دوباره روی لبهایش نقش بست.
خوشبخت میشه. مطمئنم؛
-حالت خوب باشه یا بد باید این رو بخوری؟!
به بیرون سرک کشید. سوفی نزدیکتر شد. پیراهنی یقه شل پوشیده بود و موهای بازش در هوا تاب میخورد.
-سلام. چه موهای خوشگلی!
انگشتهای کشیدهاش را لای موهای فر شدهاش کشید.
-خوب شده؟
-عالی
سوفی دوباره سرگرم موهایش شد.
-بذار در رو باز کنم بیای تو
سوفی پا روی پا انداخته بود و در حالی که هنوز دستش لای فرهای درشت موهایش بالا و پایین میشد، گفت:
-روحیهات بهتر شده
دلش نمیآمد خودش را از آن هوای مطبوع محروم کند. پنجره را باز گذاشت. شالش را مرتب کرد.
-چون دیگه کسی نیست که راه به راه، تن و جونم رو بلرزونه
-ولی نباید کوتاه میاومدی
-اون که جریمه نقدی رو پرداخت و زندانش رو هم داره میکشه. همین که به دانشگاه ثابت شد که حرفهای من حقیقت داره و دانشگاه قبول کرد که امنیت من رو فراهم کنه برام کافیه
نگفت که من با پدرم هم مشورت کردم و در واقع به نظر پدرم این تصمیم رو گرفتم.
-خیلی خب. من الآن اینجا هستم که بهت کمک کنم. مگه نمیخوای برای سال نو تدارک ببینی؟
-تو از کجا میدونی سال نو ایرانیها نزدیکه؟!
-از همون جایی که میدونم غذای معروف شهرت چیه
چشمکی زد.
-و خبر دارم تو پارتیهاتون چی میگذره
گوشهی لبش را به دندان گرفت و ریز نگاهش کرد.
-نمیخوای بکی که شما از اون مدل پارتیها ندارین!
شونهای بالا انداخت.
-خب داریم ولی اون منافاتی با عقاید ما نداره
-کدوم عقاید؟ عقایدی که مادربزرگت داره یا...
سوفی حرفش را قطع کرد.
-خب، خب. الآن میخوای دوباره شروع کنی
نشست رو به روی میهمانش.
-تو که خودت میدونی چی به چیه چرا الکی بحث راه میاندازی؟ خب تو ایران هم مثل اینجا. بعضیها یه قواعدی از دین رو زیر پا میذارن. این دلیل نمیشه که شما بخواین همه مسلمونها رو زیر سوال ببرید. همون طور که من حق ندارم اگر خطایی از یک مسیحی دیدم اون رو به پای مسیحیت بذارم
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯