eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
یه تحلیل عالی که باید حتما بخونی👌🏻 عصمت ‌السادات علوی: ممنون خانم خلیلی عالی بود مثل همیشه. من تمام مدت مطالعه این پارت داشتم به صبر و طاقت و استقامت مادر بشری فکر می‌کردم. شوهرش سیدرضا که سپاهی هستن و درگیر انواع مأموریت‌ها. اوایل داستان مجروح شدن سیدرضا رو داشتیم و صبر و طاقت خانمش رو. پسر ارشدشون که یاسین بودن و باز سپاهی که شهید شدند. از شغل طاها چیزی گفته نشد، جز اینکه با طهورا دانشگاه تهران انگار رشته برق خوندن و همزمان کار هم کردن. طهورا گفت تو محیط کار با شوهرش آشنا شده. که البته پسر دوست پدرش هم بوده و شوهرش الان در حال عملیات تو سوریه است. پس با فرض همکار بودن خواهر و برادر، احتمالا طاها هم شغل حساسی باید داشته باشه. یه جفت داماد هم دارند که یکی امنیتیه و یکی مدافع حرم. دختر کوچیکه که بشری باشه هم که سوژه تروره و دانشمند هسته‌ای. خدا صبر مضاعف بده به این مادر!! ایشون دقیقاً مصداق زندگی در منطقه‌ی جنگی هستند، اونم وقتی همه مملکت در صلح و آرامش و امنیت قرار داره. همه خانواده درگیر چالش هستند و ایشون بچه‌هایی بزرگ کرده که نه تنها نمی‌گویند ما به خاطر پدر سهممون رو ادا کردیم و حالا سهم از سفره انقلاب و نظام داریم، که مثل پدر هر کدوم یک گوشه کار مملکت رو دست گرفتند و از زندگی و آبرو براش مایه می‌زارن. خدا امثال مادر بشری رو که به حق مادر تمام ایران هستند رو حفظ کنه، که اگه شش هزار ساله که ایران هست، به خاطر وجود این مادرهاست.
سلام ولادت آقا امام هادی علیه‌السلام هادی‌المضلّین مبارک🌷 در این روز باسعادت به امید یاری خدا و همراهی به‌وقت‌بهشتی‌های عزیز اولین برگ رمان الهه‌ی نستوه رو خدمتتون ارسال می‌کنم امیدوارم مورد رضایت خدا و همراهان قرار بگیره🙏🏻🌷
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه زمستان بود. یادم نمی‌آید چندمین شب دی‌ماه. باد مثل کسی که سردش باشد به خود می‌پیچید. به در و پنجره‌ها می‌زد. صدایش را دوست داشتم. بچه‌ها خواب بودند. با نستوه کنار شومینه نشستیم. طبق معمول پایین مبل سر خورد. یک‌وری لم داد. با انگشت صفحه‌ی تلفن را بالا می‌کشید. فهمیدم دارد پیام‌ها را چک می‌کند. من هم گاهی، به گوشی‌ام نگاه می‌کردم. با یک دست پای نستوه را ماساژ می‌دادم. دست دیگرم سمت موبایل می‌رفت. یکی دوبار نستوه پرسید: با کی چت می‌کنی؟! موبایل را کنار گذاشتم: هیشکی. نستوه مثلاً سرش توی گوشی خودش بود اما تا دست طرف تلفن می‌بردم، هشدار می‌داد. بار آخر گردن کشید روی موبایلم. بلافاصله صفحه‌ی گوشی را بستم و گذاشتمش زمین. نستوه پایش را جمع کرد. یک‌دفعه از جا بلند شد. دستم توی هوا ماند. ابروهایش رفت توی هم: آخرش آبروی من‌و می‌بری. معلوم‌ نیس داری چه غلطی می‌کنی! نفسم حبس شد. اولین بار نبود این حرف‌ها را می‌زد. دلخور نگاهم کرد. به طرف اتاقمان رفت. طولی نکشید با متکا بیرون آمد و کف اتاق بچه‌ها دراز کشید. استرس گرفتم. هی موبایل را برداشتم و زمین گذاشتم. یکی دو بار صفحه‌ را باز کردم، چرخی توی برنامه‌ها زدم. دستم می‌لرزید. صفحه را بستم. مثل نستوه پتو متکا آوردم. لامپ‌ها را خاموش کردم. کنار شومینه افتادم. شاید از شدت ترس بود، موبایل را خاموش کردم و هل دادم زیر صندلی عثمانی‌های کنار پنجره. با هزار فکر و خیال چشم‌هایم را بستم. نستوه با قدم‌های بلند و سنگین آمد بالای سرم. چشم‌ها را نیمه‌باز کردم. داشت نگاهم می‌کرد. رفت آن طرف سالن. صدای ترق و توروق پارکت‌ها بلند شد. انگار استخوان‌های من زیر تیر نگاه نستوه خرد می‌شدند. لامپ را روشن کرد. گیج، طوری که مثلاً خواب بوده‌ام، چشم‌ باز کردم. نستوه از بین دندان‌ها غرید: بده گوشیت‌و ببینم. با کدوم کره‌خری چت می‌کنی؟ سیخ توی جایم نشستم. باز هم ادای آدم خواب‌آلوده را درآوردم: چی میگی نستوه! داد زد: گوشیت‌و بده. منگ به دور و برم نگاه کردم. نستوه با چشم‌های به خون نشسته نگاهم‌ می‌کرد. دندان‌هایش چفت شد فکش جلو آمد: امشب تکلیفت‌و روشن می‌کنم. حساسیت نستوه روی تلفنم تازگی نداشت ولی معلوم بود این تو بمیری‌ از آن توبمیری‌ها نیست. زیر متکا و پتو، کمی این‌ور آن‌ور را گشتم. به نستوه نگاه کردم: نیست! _یعنی چی نیست؟ سر چرخاندم دور و برم: گذاشته بودم‌ همین‌جا! نستوه پتو را از رویم کشید. متکا را با لگد به کناری پرت کرد. دست به کمر زد. موبایلش را آورد و شماره‌ گرفت. صدای اپراتور را شنیدم: "دستگاه‌ تلفن مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد". اخم نستوه غلیظ شد. آمد دستش که موبایل را رو نمی‌کنم. شروع کرد تمام اسباب اثاثیه را به هم‌ ریختن. پشت پرده‌های حریر کالباسی. کشوی میز ال‌ای‌دی. پشت قاب‌های بالای شومینه. حتی تک‌کشوی میز جلومبلی را باز کرد. فکرش را نمی‌کردم اما با قدم‌‌های سنگین طرف صندلی عثمانی‌ها رفت. اولی را چرخاند. وای خدای من! زیر دومی پیدایش کرد. به رویم پوزخند زد: قایمش می‌کنی؟! همان‌جا نشست. سینه‌اش بالا و پایین می‌شد. بیش‌تر ترسیدم. چشم‌هایش به خون نشست: داری چه غلطی می‌کنی الهه؟ پای آبروم نشستی! کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 برای طهورا آب‌میوه برمی‌دارد با کمپوت و یک ساندویچ دل که زهراسادات آماده کرده است. طهورا نزارتر از هر روز دیگر، آماده‌ی رفتن می‌شود. بشری ساک خوراکی‌ها را بلند می‌کند، کمی سنگین است. طهورا با قدم‌های آهسته مثل نسیمی که قصد عبور ندارد، به سنگینی از مقابلش به حیاط می‌رود. ساک را به طاها می‌دهد که این روزها برادری‌اش را بیش‌تر از آن‌چه در توانش بوده به اثبات رسانده. چادرش را می‌پوشد. صدای ضعیف تلفنش را از ته کیفش می‌شنود. زنگ‌خور تماس امیر نیست، جواب نمی‌دهد. دوباره زنگ می‌خورد، وقتی کفش‌هایش را پوشیده. گوشی را با حرکت دست در کیفش پیدا می‌کند. -سلام صمیمه. -سلام بی‌وفا! تو رفتی از این‌جا؟! -پیشنهاد تدریس گرفتم. کار خاصی ندارم اراک. -نزدیک خونتون رد می‌شدم، خواستم بهت سر بزنم، اومدم دیدم شوهرت ایستاده جلو مجتمع، اسبابتون هم بار یه کامیونه. صدایش نوت غم برمی‌دارد. -نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی دیدم رفتین از این‌جا! -ببخش عزیزم بدون خداحافظی شد. خواهرم زایمان زودرس داشت، مجبور شدم بمونم این‌جا. میام واسه خداحافظی. تو هم بیا هر وقت تونستی. -حالش خوبه؟ قدم نو رسیده مبارک. -خوبه ممنون. باید زود تمام کند تا به طهورا برسد ولی یک لحظه یادش می‌افتد از احوال کاری دوست همکارش سوال کند. -تو چی شدی؟ هنوز میری سر کار؟ -آره تو آبفا. -شوخی می‌کنی؟! -این تنها کاری بود که تونستم دست و پا کنم. آه می‌کشد اما پرده‌ی اندوه روی دلش سبک نمی‌شود. خواهرش دست به در گرفته و می‌خواهد وارد کوچه بشود. -ببخش من باید خواهرم رو ببرم بیمارستان. -آخ عزیز. می‌گفتی زودتر. به طرف در می‌دود و خودش را به خواهرش می‌رساند. طهورا گرفتار در گرداب تشویش، بی‌توجه به بشری جلو می‌رود. حرف نمی‌زند، به گمان بشری صدایی هم نمی‌شنود. -چیه آبجی؟ خیلی بهم ریختی! -چیزی نیست. -دلت گرفته! عوارض زایمانه. -بی‌خبری بدترین درده! -روحیه‌ات رو باختی! یادته قبل از زایمان؟ می‌گفتی مطمئنی مهدی برمی‌گرده؟! گفتی قول داده سلامت بیاد؟ تو دلت روشن بود، مطمئن باش میاد. رو می‌کند به طاها. -اول برو شاهچراغ. بریم زیارت، طهورا حالش خوب بشه. وارد رواق امام خمینی می‌شوند. تب و التهاب طهورا با هر قدم به تاب و طاقت تغییر شکل می‌دهند. به ضریح می‌رسد. شبکه‌های نقره‌ای را به آغوش می‌کشد. در دل زنجموره می‌کند از این حال بی‌خبری‌اش و فریاد درونش دانه‌های اشکی می‌شود که به محض فروریختن از دیده‌اش، مثل ماهی دور افتاده از دریا تلظی می‌کنند تا به دریای ضریح مطهر برسند. تکیه می‌دهد به ستون مرمرین نزدیک ضریح و به تماشای عروج احساس خواهرش می‌ایستد. اطراف ضریح همهمه می‌‌شود. بشری قدمی برمی‌دارد و پشت سر خواهرش می‌ایستد. سرش را کنار گوشش می‌برد. -آبجی بریم بشینیم. دست از لمس ضریح می‌کشد و همراه بشری راه می‌افتد سمت بالا سر. رو به روی ضریح می‌نشینند.‌ لرزش ریز شانه‌های طهورا، بشری را به یاد قایق‌های حیران در امواج می‌اندازد. دست روی شانه‌ی خواهرش می‌گذارد تا دماغه‌ی این قایق سرگشته را به کناره‌ای آرام تاب دهد. دلشوره‌ی چشم‌هایش را گره می‌زند به تودرتوی شبکه‌های ضریح. -هر چی می‌خواین از من بگیرین ولی آرامش خواهرم رو بهش پس بدین! دست روی صورت طهورا می‌گذارد و کف دستش خیس می‌شود. صورت به صورت شور خواهرش می‌چسابند. لب می‌زند: -داری از دست میری عزیز دلم! -خدا! تو فقط یه خبر از مهدی به من برسون. من دیگه هیچی نمی‌خوام! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌸 الهی ✨ای صاحب همه جهان 🌸ای مهربانترین ، ای عظیم ✨ای همه زیبایی و نور 🌸برای هرلحظه از زندگی‌ام، ✨که با عطر حضور تو، 🌸برکت یافته است سپاسگزارم.. 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ✨برای شروع دیگر و بهتر 🌸 الــهـــی بــه امــیــد تـــو ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 🌤 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الفَرَج♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! صبح یعنی تو بتابی و مرا زنده به خود گردانی . . . . ✍🏻هما کشتگر ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
Ali Akbar Ghelich - Sobhe Ghadir (320).mp3
9.13M
🍃زلفش شب قدر است 🍃رخش صبح غدیر است چون اسم علی آمده این قافیه شیر است👌🏻 غدیر مبارک 🌷🍃 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسئله‌ی غدیر یعنی ... کلام ناب حضرت آقا امام خامنه‌ای🌿 غدیر مبارک 🌷🍃 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رسیدم‌تا‌حرم‌گویی‌کسی‌می‌گفت‌در‌گوشم بیا‌ای‌خسته‌از‌دنیاکه‌من‌باز‌است‌آغوشم داشتم آلبوم گوشیم‌و نگاه می‌کردم رسیدم به این عکس🥺 چای‌خانه حرم امام رضاجونم😍 این‌و برای به وقت بهشتی‌ها گرفته‌بودم پاییز پارسال نمی‌دونم چرا قسمت نشد بفرستم ولی امروز بهانه‌ی خوبیه که با هم نگاهش کنیم. چهارشنبه‌‌ی رضوی🍃 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند را تو بیاور شعر تازه رامن دم می‌کنم در فنجان حس زندگی می‌ریزم می‌نشینیم گپ می‌زنیم ازخدا… از زندگی… ازخنده… از گل زندگی پر است از شادی‌های کوچک که ما ساده از کنارش می‌گذریم🍃 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯