eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
علی را گر بخوانم ثقل اکبر بس روا باشد هماندم که رسول الله او را خوانده فرقانش ✍🏻 مجنون مرندی امیرالمؤمنین‌حیدر ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ44 ق
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم قسمت۴ امیر در همان سکوتی که رهایش نکرده، چایی‌اش را هم می‌زند. بشری احساس می‌کند امیر دارد با خودش کلنجار می‌رود ولی هر چه فکر می‌کند، ذهنش قد نمی‌دهد که چه موضوعی باعث این حال امیر شده که از دیشب تا امروز فکر مردش را درگیر کرده. امیر به سراغ کمد لباس‌هایشان می‌رود تا برای رفتن آماده شود. چشمش به سارافون و پیراهن چهارخانه می‌افتد. پیراهن را بر می‌دارد. این‌و کِی خریده؟! بشری توی قاب در ظاهر می‌شود. _چطوره؟ شاید این پیرهن سبب خیری بشه و امیر از لاکش بیرون بیاد. دست به سینه با لبخند به در تکیه می‌زند. امیر پیراهن را مقابلش تکان می‌دهد. _این‌و کی خریدی؟ _پارچه‌اش‌و هفته‌ی پیش گرفتم. نگاه امیر بین بشری و و پیراهن و سارافون گردش می‌کند. _کی دوختتش؟ بشری چوب‌لباسی را از دست امیر می‌گیرد و پیراهن را درمی‌آورد. _خیاطش جلوت ایستاده. نگاه امیر روی پیراهن می‌ماند. بشری آن را تن امیر می‌کند و دکمه‌هایش را می‌بندد. سرشانه‌ها و یقه‌ی لباس را مرتب می‌کند و کنار می‌ایستد تا امیر بتواند خودش را در آینه ببیند. _چطوره؟ _خودت دوختی؟! بشری با لبخند فقط چشم‌هایش را می‌بندد و باز می‌کند. امیر به یقیه‌ی لباس دست می‌کشد. _دستت درد نکنه. کسی ته دل بشری فریاد می‌زند که: همین؟ انقدر وقت گذاشتم، وسواس به خرج دادم. تند تند اتو زدم و دکمه دوختم. تو فقط میگی دستت درد نکنه! بی‌خیال زمزمه‌های درون سرش می‌شود و به حرف دلش که از دیدن امیر در آن چهارخانه‌ی قرمز و مشکی به وجد آمده، گوش می‌کند. کف دو دستش را روی شانه‌های امیر می‌گذارد. نوک انگشت‌های پایش می‌ایستد و در برابر چشم‌های متحیّر امیر صورت او را می‌بوسد. یک آن دلش از این نزدیکی می‌لرزد. پیاله‌های چشمش زود پر می‌شوند. این سردی و سکوت امیر آزارش می‌دهد. لب‌هایش را به هم می‌فشارد تا بغضش نترکد. زیر نگاه سوالی امیر بی‌طاقت می‌شود و دست‌هایش را دور گردن او قفل می‌کند. _مبارکت باشه امیرم! امیر موهای بشری را از روی صورتش کنار می‌زند. _ چته فینگیلی!؟ بشری به چشم‌های امیر نگاه نمی‌کند. نگاهش را بند می‌کند به اولین دکمه‌ی پیراهنش. چانه‌اش با فشار دست امیر بالا می‌آید. _من‌و نگاه کن! نگاهش نمی‌کند، نمی‌تواند. آنقدر دلش تنگ آمده که پلک‌هایش زحمت تاب دادن به خودشان را نمی‌دهند. امیر کلیپس بشری را از جلوی آینه برمی‌دارد. لب تخت می‌نشیند. بشری را روی زانوهای خودش می‌نشاند. با حوصله موهای بشری را جمع می‌کند و با کلیپس نگهشان می‌دارد. خوشش نمی‌آید موهای بشری سر و صورتش را قلقلک بدهد. بشری را به سمت خودش می‌چرخاند. _چه خوب دوختی! خیاط کوچولو! می‌داند که حلقه آستین پیراهن ایراد کوچکی دارد اما چیزی به امیر نمی‌گوید. _تونیک‌و هم خودت دوختی یا مامانت؟ بشری ریز می‌خندد. _سارافونه! تونیک نیست. _شما زنا رو هر لباس چند تا اسم می‌ذارید. _امیر! تونیک آستین داره. امیر سر تکان می‌دهد. _ولی چه زود راه افتادی! _می‌خواستم ست بشیم. خوب شده؟ _بپوش تو تنت ببینمش. بشری سارافون را همراه یک زیری مشکی می‌پوشد. _خوب شده. بهت نمی‌اومد خیاط بشی. _دستمزد من‌و ردش کن بیاد. صورتش را جلو می‌برد و تا امیر نمی‌بوسدش عقب نمی‌کشد. امیر لبخند نیمه‌جانی می‌زند. _قبل دفتر دو جا کار دارم. می‌خوای همرام بیای؟ _چرا که نه! میشه اول یه عکس بندازیم؟ امیر چشمک می‌زند. _چرا که نه! بشری بلند می‌خندد. دست امیر را می‌گیرد و زیر گلدان برگ‌بیدی بنفش برای عکس انداختن می‌ایستند. امیر پشت فرمان می‌نشیند. به ساعت دیجیتال ماشین نگاه می‌اندازد. _خسته که نشدی خانم‌گل؟ _با تو باشم و خسته بشم!؟ امیر غوغای برپا شده در دلش را با فشار آرامی به شانه‌ی بشری، آرام می‌کند. _دوست داری کجا بریم؟ _مگه نمی‌ری سرکار؟! _به کارمم می‌رسم. ماشین را راه می‌اندازد. _نگفتی. کجا بریم؟ _هر جا که ببریم. امیر با خنده می‌گوید: _شعرم که میگی! کجای کاری امیرخان! تو که رو مود باشی حال من کوکه. _حقیقت‌و گفتم. _ مگه بلدی جز حقیقت‌و بگی؟ بشری چیزی نمی‌گوید. سرش را به شیشه می‌گذارد و گذر ساختمان‌ها از کنارشان را از گوشه‌ی چشم می‌نگرد. امیر نفس بلندی می‌کشد و مردمک‌های طلایی بشری را به سمت خودش دعوت می‌کند. دست چپش را زیر چانه‌اش مشت کرده و این غرق در فکر بودن او را به بشری تفهیم می‌کند. هیچ کدامشان سکوت را نمی‌شکنند. یک وقت‌هایی هست که آدم غرق افکار خودش است و در آن لحظات جز سکوت و فکر کردن به مشغله‌شان، هیچ‌چیز آرامشان نمی‌کند. امیر بی‌مقدمه می‌پرسد: _تو از زندگیت راضی هستی؟ بشری بی‌تامّل جواب می‌دهد: آره. امیر نفس آرامی می‌کشد ولی به خاطر درون که پریشانش، صدای نفس‌هایش نامنظم به گوش می‌رسد.
باز از گوشه چشم به بشری نگاه می‌کند. بشری دست امیر که روی فرمان است را می‌گیرد. _تو بهترین مرد دنیایی‌. بیش‌تر از جون خودم برام عزیزی! عاشق توام. عاشق خونمون. عاشق زندگیم! با کلمه به کلمه‌ حرف‌های بشری، امیر بیش‌تر به فکر می‌رود. بشری بیش‌تر از آن چه که به ذهن امیر خطور می‌کرد، دلبسته و وابسته است. دست چپش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد. حالا فرمان در دست چپ و دست بشری در دست راستش است. بشری صادقانه و عاشقانه، پاک و خالص، از دل و از جان تمام حرف‌هایش را زد و امیر مگر از سنگ است که باور نکند؟ دوباره سکوت حکم‌رانی می‌کند اما این‌بار سکوتی شیرین که حال امیر را روبه‌راه می‌کند و طپش قلب بشری را بالا می‌برد‌. فقط باید عاشق باشی تا درک کنی چه حالی به تو دست می‌دهد وقتی بی‌پرده و رک حرف دلت را به معشوقت بزنی، فقط باید عاشق باشی. حواس بشری وقتی جمع می‌شود که امیر ماشین را نگه می‌دارد. سرش را بالا می‌آورد. جلوی یک کافی‌شاپ نگه داشته است. نگاهش را به تابلو می‌دهد. همان کافه‌ای که زمستان با هم آمده بودند. همان‌جایی که بشری حلقه‌ی نامزدی در انگشت امیر انداخته بود. چشم‌هایش برق می‌زنند. "کافه دلچسب" را می‌خواند، با لبخند. اسم همسرش را نفس می‌کشد. _امیـــر! _جان دل امیر! بشری به کافه نگاه می‌کند. _چه‌ کار خوبی کردی من‌و آوردی این‌جا! همان جای قبلی می‌نشینند. گوشه‌ی دنجی که خاطره‌ی آن روز را مثل فیلم از جلوی چشم بشری عبور می‌دهد و از این یادآوری تمام وجودش لبریز از انرژی مثبت می‌شود. بعد از خوردن بستنی، بشری وضعیت را برای پرسیدن بابت ناراحتی دیشب امیر مناسب می‌بیند. دستمال مرطوب را از کیفش بیرون می‌آورد. می‌خواهد موقع حرف زدن مشغول تمیز کردن دست‌هایش باشد و با امیر چشم در چشم نباشند. _امیر جان! نگاه امیر را به خودش جلب می‌کند. _دیشب از چی ناراحت بودی؟ امیر چهار انگشتش را جلوی دهانش می‌گیرد. بشری که نمی‌بیند ولی او لبش را به دندان می‌گیرد. چی بگم که دل نازکت‌ نشکنه! لعنت به من با این... با این دو دلی‌ای که به جونم می‌افته. _نمی‌خوای به من بگی؟! امیر چشم‌هایش را می‌بندد. آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد. ترس دارد از این‌که بشری بفهمد چه در سرش می‌گذرد. بشری مصرّ امّا آهسته می‌گوید: _چرا دیشب تا حالا تو خودتی؟ _یه معامله‌ی توپم بهم خورد. بشری دست از تمیز کردن انگشت‌هایش برمی‌دارد. نفس راحتی می‌کشد و گوشه‌ی لبش بالا می‌پرد. _فدای سرت. خودش را روی میز جلو می‌کشد. پلکش را به هزار ناز تاب می‌دهد. _تا خانم به این خوبی و خوشگلی داری غصه‌ی دنیا رو نخور! خدا رو شکر که چیزی نیست ولی می‌دونی من از دیشب تا حالا با دیدن اون قیافه‌ی پکر و وضعیت درهمت، دلم هزار راه رفته؟ امیر از خود منزجر می‌شود. با شنیدن حرف‌های بشری، برگرداندن آرامش را به او وظیفه‌ی خودش می‌داند. باید این دختر رو که به خاطر دیوونه‌بازی و بی‌فکری من به این حال افتاده رو آروم کنم. و رگ خواب بشرای کم توقع را از خیلی وقت پیش پیدا کرده. این دختر با سادگی و صداقتش مثل موم کف دست امیر است.‌ دست‌ ظریف بشری را بین دو دست مردانه‌ی خودش می‌گیرد. به چشم‌های بشری که مثل دل صاحبشان روشن است، زل می‌زند. به نگاهی که جز محبت و یک‌رنگی چیز دیگری ازش نمی‌خواند. _نبینم غمگین باشی! بشری بدون این‌ها هم دیوانه‌ی امیر است. وقتی امیر به این شکل به او خیره شود که دیگر بی‌بال و بی‌پر به پرواز درمی‌آمد. لب باز می‌کند. _فدای این چشمای گیرات بشم. غم و غصه‌ای هم اگه داشته باشم، فقط از ناراحتی توئه وگرنه با خوشی تو دنیا به کام منه. ✍🏻 کپی‌ و انتشار به هر طریق حرام  🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اینم رواق بهشت می‌تونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خواننده‌ها در میون بذاری☺️ https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 روزت مبارک پدرجــــــان♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨ 💠دعای هفتم صحیفه سجادیه 💠توصیه مقام معظم رهبری 💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
غوغایی است در خانه‌ی خدا امشب . . . 💫فرشتگان در انتظارِ «نَبَاء عظیم»، میان آسمان و زمین در رفت و آمدند. امشب از دیوار کعبه صدای کودکی به گوش می‌آید که از طنین صدایش بت‌های کعبه به لرزه می‌افتند. 💠او می‌آید تا پیامبر تنها نباشد، می‌آید تا دنیا یتیم نمانَد، می‌آید تا عدالت را معنا کند. دیر نباشد که فرزندش تکیه بر همین دیوار زند و فریاد عدالت‌خواهی سَر دهد و از بانگ «اَنَا المهدی»اش بت‌های جهان فرو بریزد. 🌷ولادت امام علی علیه‌السلام را تبریک و تهنیت عرض می‌کنیم. ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد بابرکت امیرالمومنین🌷🌷🌷🌷🌷 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜⚜مولود کعبه قدمت بر سر چشــــــم ♥️ ✨🌹✨🌹✨🌹 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠مولودی 💠حاج‌محمودکریمی 💠سیدمجیدبنی‌فاطمه 🌷⚜عیدتون‌مبارک⚜🌷 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯