Inactif
بیایید ایندفعه اسمتونو بگین میخوام سناریوییه مرگتون رو بنویسم😔😂 https://harfeto.timefriend.net/17046
بچه ها پنج نفر دیگه ام اگر خواستید بگید
هدایت شده از ر
ترانه.
به برگ های توت جلوی چشم هایش خیره شده، لبخند میزند.
پرستویی از بین برگ ها پر میزند،و لحظه ایی مراقب چهره شاد ترانه در برابر پرتو های خورشید میشود.
او دست هایش را روی لباس سفید و ابیش گذاشته،به ابر های عجیب و زیبا لبخند میزند.
موهای بلند و تیره اش کنار صورت و روی چمن ها پریشانند.
نسیمی اهسته صورتش را نوازش میکند و صدای خنده های مادر و برادر کوچکترش قلبش را سرشار از شادی میکند.
برادر ترانه با مادر و اسب جارویی خود سمتش میدود و اسمش را صدا میکند!
_ ترانه!!..بیا!!...برگرد باید بریم خونه!...
صدا کمی شبیه به صدای پدرش بود.
لحظه ایی کوتاه میخندد و دست مادرش را میگیرد و با انها به سمت دره سرسبز میرود.
...
عموی ترانه سرش را پایین می اندازد تا از اشک هایش شرمگین نشود،گرد و غبار جنگ چشم های او را هم مثل همه سرخ و خسته کرده..
پدرش دست هایش را روی شانه های
ظریفش میگذارد و با گریه به او التماس میکند.
اما ترانه با لباس سفید و ابی...و سرخ ،به مادر و برادر کوچکترش پیوسته..!
صدای تبل هایی که از پوست حیوانات هستند ضربی سریعتر میگیرند!..
زن ها اوازی بدون کلام و سر شار از طلسم های موسیقایی میخوانند،
او درست میام حلقه مردم ایستاده، دسته اتش ها بر افروخته تر و بزرگتر میشوند.
شب گذشته...او و رفاقیش برای بردن سنگی حیاتی برای فرمانده خود،به کاخ دستبرد زدند، اما با تدبیر او...فقط خودش سارق اعلام شد،و انها موفق به بردن سنگ برای فرمانده خود شدند..
مردی با بالا تنه برهنه و دامنی از خز خرس جلو می اید، پارچه ایی سیاه و پلاسیده را روی چشم های او میبندد، انها معتقدند اینطور شیطان هنگام مرگ از تن گناهکار فرار نمیکند.
او با فرو دادن ترس،سینه اش را با غروری عظیم جلو میدهد...ان فرمانده پدرش است...،و ان سنگ برای زندگی تمام دهکده..
لب هایش میلرزند،اما قلبش نه..
پاهایش میلرزند،اما زمانی که گلویش با تیغی کند بریده میشود.. فریاد نمیکشد و برای جانش التماس نمیکند...
صدای فریاد های شادی بالا میرود..
جهان جلوی چشم هایش میچرخد،به زمین برخورد میکند و موهایش در خون غرق میشود.
خرخری میکند و نگاهش از تاریکی چشم بند بسته میشود..او به تاریکی عمیقتر سقوط میکند.
موهای تازه کوتاه شده و قهوه ایی رنگش کنار صورتش میرقصند،اون لبخند حقیقی به لب دارد و اهسته با ان مرد جوان روی فرش قدیمی میرقصد.
شومینه اتاق کوچکشان را گرما میبخشد.
پسر اهسته لبخند میزند. _ نیل...؟
او پاهایش را با ریتم موسیقی جا به جا میکند و انگشت های ظریفش را روی شانه مرد جوان حرکت میدهد.
لبخندش کشیده تر میشود، به چشم های معشوقه اش خیره میشود._ هوم..؟
پسر موهای موج دار و کوتاه نشده اش را از چشم هایش کنار میزند، دستش را روی سارفون سفید و دامن گل دار و کرم رنگ نیل میکشد.
_ تو عاشقمی...مگه نه..؟
او میخندد و دستش را روی گونه ی گرم مرد میکشد،.
_ باز زد به سرت..!...معلومه!
پسر اهسته پلکی طولانی میزند،هنوز لبخند روی لب دارد..اما نیل احساس میکند کمی تلخ است.
از رقص می ایستد و صورتش را نوازش میکند. _ بیخیال...ما بهم قول دادیم چیزی رو از هم پنهون نکنیم..مگه ن_
اما نفسش با حس کردن سرمای چاقویی روی کمر برهنه اش قطع میشود.
به سختی اب دهانش را فرو میدهد و به چشم های تیره او نگاه میکند.
_ چیزی رو ازت پنهون نمیکنم نیله من...من...همون...
قلب نیل به شدت به سینه اش میکوبد،بدنش از ترس میلرزد و رنگ از چهره اش میپرد.
_ ...من اهل لندن نیستم...
تیغ پوست و گوشتش را اهسته پاره میکند!
قطره ایی اشک روی صورتش اهسته پایین می اید.
_ من اون جاسوس بود...تمام این یکسال...من رو...
اما نیل دیگر نمیشنود،ارزو میکرد بدون اینکه معشوقه اش چیزی بگویید گلوله ایی در سرش خالی میکرد و او را در مرگ اسوده میگذاشت..
اما حالا تیغ او کمرش را به کل شکافته و خون گرم دست های مرد جوان را خیس کرده.
دست های نیل از روی صورت و شانه او پایین میلغزد، روی زانو هایش می افتد.
و زمانی که پسر لب هایش را میبوسد... نگاه لرزانش متوقف میشود،و تپش عاجزانه قلبش از حرکت می ایستد.
هدایت شده از 𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
Ghostface Playa - Why Not (320).mp3
7.01M
𝙊𝙝, 𝙢𝙮 𝙙𝙤𝙜!
𝙒𝙝𝙖𝙩'𝙨 𝙪𝙥?
𝙃𝙖, 𝙝𝙖, 𝙝𝙖, 𝙝𝙖....
01:41
#music
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
هدایت شده از ر
لباس ویکتوریایی اش غرق در مشروب و خامه کیک شده،این کفش های پاشنه دار اجازه نمیدهد به راحتی از پلکان فرار کند. کلاه پر دار و گران قیمتی که پاپا به او هدیه کرده بود از روی مو هاییه طلایی رنگش پایین میفتد و زیر پای موجود وحشی له میشود! دیگر صدای جیغ و فریادی در سالن تئاتر شنیده نمیشود،همه توسط خون اشام ها کشته شده اند! خون اشامی با کت سورمه ایی و موهاییه قهوه ایی ژل زده،با سرعتی باور نکردنی از پلکان بالا و بالاتر می اید. برق چشم های سرخ و زردش مدام تیزتر میشود!
رومینا کفش های براقش را بیرون می اورد و پا برهنه در حالی که دامن بزرگش را در اغوش گرفته به سرعت پله ها را دوتا یکی میکند!
خون اشام خر خر میکند،بوی شیرین خون دخترک را درون ریه هایش میکشد و اب دهانشش را فرو میدهد!
او مدام برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند،همین از سرعتش میکاهد. نرده های پلکان بی پایان را میگیرد و نفس نفس زنان میدود،...لحظه ایی احساس میکند حس خفگی دارد...مرد خون اشام او را از عقب میکشد و مانند حرکتی از رقص او را روی بازو هایش نگه میدار..لبخندی میزند.
رومینا میلرزد قلبش به تپش می افتد و اشک هایش بی اختیار روی صورتش جاری میشود..
مرد لب هایش را نرمی گردن او نزدیک میکند و ..دندان های نیش شاهرگ را پاره میکنند..خون بیرون می پاشد !
مردمک هاییه ابی رنگ رومینا میلرزند و بعد گردنش عقب میوفتد و روح رختش را از بدن او میبندد.
هدایت شده از ر
📪 پیام جدید
💬https://eitaa.com/Inactif/3986 منظورت اسم منه بیچاره (رُنا) با این خانم رومینا است؟!
#دایگو
هدایت شده از ر
📪 پیام جدید
💬https://eitaa.com/Inactif/3990 اسم منه بیچاره انگار چکیده ای از رومیناعه
هرچی من یه دوست دارم اسم خواهرش رومیناست.
#رنا
#دایگو