موهای تازه کوتاه شده و قهوه ایی رنگش کنار صورتش میرقصند،اون لبخند حقیقی به لب دارد و اهسته با ان مرد جوان روی فرش قدیمی میرقصد.
شومینه اتاق کوچکشان را گرما میبخشد.
پسر اهسته لبخند میزند. _ نیل...؟
او پاهایش را با ریتم موسیقی جا به جا میکند و انگشت های ظریفش را روی شانه مرد جوان حرکت میدهد.
لبخندش کشیده تر میشود، به چشم های معشوقه اش خیره میشود._ هوم..؟
پسر موهای موج دار و کوتاه نشده اش را از چشم هایش کنار میزند، دستش را روی سارفون سفید و دامن گل دار و کرم رنگ نیل میکشد.
_ تو عاشقمی...مگه نه..؟
او میخندد و دستش را روی گونه ی گرم مرد میکشد،.
_ باز زد به سرت..!...معلومه!
پسر اهسته پلکی طولانی میزند،هنوز لبخند روی لب دارد..اما نیل احساس میکند کمی تلخ است.
از رقص می ایستد و صورتش را نوازش میکند. _ بیخیال...ما بهم قول دادیم چیزی رو از هم پنهون نکنیم..مگه ن_
اما نفسش با حس کردن سرمای چاقویی روی کمر برهنه اش قطع میشود.
به سختی اب دهانش را فرو میدهد و به چشم های تیره او نگاه میکند.
_ چیزی رو ازت پنهون نمیکنم نیله من...من...همون...
قلب نیل به شدت به سینه اش میکوبد،بدنش از ترس میلرزد و رنگ از چهره اش میپرد.
_ ...من اهل لندن نیستم...
تیغ پوست و گوشتش را اهسته پاره میکند!
قطره ایی اشک روی صورتش اهسته پایین می اید.
_ من اون جاسوس بود...تمام این یکسال...من رو...
اما نیل دیگر نمیشنود،ارزو میکرد بدون اینکه معشوقه اش چیزی بگویید گلوله ایی در سرش خالی میکرد و او را در مرگ اسوده میگذاشت..
اما حالا تیغ او کمرش را به کل شکافته و خون گرم دست های مرد جوان را خیس کرده.
دست های نیل از روی صورت و شانه او پایین میلغزد، روی زانو هایش می افتد.
و زمانی که پسر لب هایش را میبوسد... نگاه لرزانش متوقف میشود،و تپش عاجزانه قلبش از حرکت می ایستد.
هدایت شده از 𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
Ghostface Playa - Why Not (320).mp3
7.01M
𝙊𝙝, 𝙢𝙮 𝙙𝙤𝙜!
𝙒𝙝𝙖𝙩'𝙨 𝙪𝙥?
𝙃𝙖, 𝙝𝙖, 𝙝𝙖, 𝙝𝙖....
01:41
#music
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
هدایت شده از ر
لباس ویکتوریایی اش غرق در مشروب و خامه کیک شده،این کفش های پاشنه دار اجازه نمیدهد به راحتی از پلکان فرار کند. کلاه پر دار و گران قیمتی که پاپا به او هدیه کرده بود از روی مو هاییه طلایی رنگش پایین میفتد و زیر پای موجود وحشی له میشود! دیگر صدای جیغ و فریادی در سالن تئاتر شنیده نمیشود،همه توسط خون اشام ها کشته شده اند! خون اشامی با کت سورمه ایی و موهاییه قهوه ایی ژل زده،با سرعتی باور نکردنی از پلکان بالا و بالاتر می اید. برق چشم های سرخ و زردش مدام تیزتر میشود!
رومینا کفش های براقش را بیرون می اورد و پا برهنه در حالی که دامن بزرگش را در اغوش گرفته به سرعت پله ها را دوتا یکی میکند!
خون اشام خر خر میکند،بوی شیرین خون دخترک را درون ریه هایش میکشد و اب دهانشش را فرو میدهد!
او مدام برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند،همین از سرعتش میکاهد. نرده های پلکان بی پایان را میگیرد و نفس نفس زنان میدود،...لحظه ایی احساس میکند حس خفگی دارد...مرد خون اشام او را از عقب میکشد و مانند حرکتی از رقص او را روی بازو هایش نگه میدار..لبخندی میزند.
رومینا میلرزد قلبش به تپش می افتد و اشک هایش بی اختیار روی صورتش جاری میشود..
مرد لب هایش را نرمی گردن او نزدیک میکند و ..دندان های نیش شاهرگ را پاره میکنند..خون بیرون می پاشد !
مردمک هاییه ابی رنگ رومینا میلرزند و بعد گردنش عقب میوفتد و روح رختش را از بدن او میبندد.
هدایت شده از ر
📪 پیام جدید
💬https://eitaa.com/Inactif/3986 منظورت اسم منه بیچاره (رُنا) با این خانم رومینا است؟!
#دایگو
هدایت شده از ر
📪 پیام جدید
💬https://eitaa.com/Inactif/3990 اسم منه بیچاره انگار چکیده ای از رومیناعه
هرچی من یه دوست دارم اسم خواهرش رومیناست.
#رنا
#دایگو
هدایت شده از ر
_ رنا...به خدا قسمت میدم بیا برگردیم...اون دیگه پیدا نمیشه...
این حرف را برای بار دهم پدرش به او میزد.
برگ های گلی و خیس زیر چکمه های پلاستیکی زردشان له میشد. رونا هنوز امید داشت..خواهرش از ظهر که برای پیدا کرد بلوط به جنگل رفته بود،تا حالا که زمان از نیمه شب گذشته است... به خانه برنگشته!
از بین درخت های غول اسا و بوته های بزرگ صدای خر خر حیوانات شب گرد و بال های پوستی خفاش ها شنیده میشود.
_ نمیخوایین بهم کمک کنین میتونین برین خونه!! من پیداش میکنم!...
و با قدم هایی سریعتر از روی ریشه های تنومند درخت ها رد میشود، نور چراغش را به اطرف می اندازد و بدون اهمیت به شکارچیان جنگلی اسم خواهرش را فریاد میکشد!
پدرش کمی عقب تر از او با چوب بلند و محکمی در دستش قدم برمیدارد.
رونا حس میکند جو سنگینتر میشود. اما نمی ایستد...نفس هایی عمیقتر میکشد.
مه اهسته دورشان را فرا میگیرد و نور چراغ قوه هم به سختی ان را میشکافد.
پدرش دوباره تکرار میکند.._ رونا...خواهش میکنم...
او عصبی سمت پدر برمیگردد. _ من پید-....
پایش میلغزد! پدرش به هوا چنگ میزند تا دست رونا را بگیرد... اما او از دره ساتانا سقوط میکند... چراغ قوه درون مشتش چهره وحشت کرده قبل از مرگش را به خوبی به پدر نشان میدهد...
به زمین سنگی برخورد میکند و جمجه اش خورد و پودر میشود..!
هدایت شده از ر
📪 پیام جدید
💬https://eitaa.com/Inactif/3996 از مرگم راضی بودم شاعرانه یا عاشقانه یا عجیب نبود.. غمگینم
ممنون آقای وینی.
#دایگو
Inactif
📪 پیام جدید 💬https://eitaa.com/Inactif/3996 از مرگم راضی بودم شاعرانه یا عاشقانه یا عجیب نبود..
متاسفم که اینشکلی که میخواستی نبود