Inactif
به قول هوشنگ ابتهاج: «گر بگویم که تو در خون منی بُهتان نیست...»
این چنل خیلی خوب و مغز روشن کن در بعضی مواقع و کلا خیلی ازش خوشم میاد
هدایت شده از عاااا
📪 پیام جدید
آرام بگیر امشب ما هردو پر از دردیم
در آتش و یخبندان داغیم ولی سردیم
داغیم نمیفهمیم تا فاجعه راهی نیست
سردیم نمیخواهیم از فاجعه برگردیم
از مرهم یکدیگر تا زخمی هم بودن
راهیست که بی مقصد با عشق سفر کردیم
شعریم و نمیخوانیم ، شوقیم و نمی خواهیم
چشمیم و نمی بینیم سبزیم ولی زردیم
این فصل پریشان را برگی بزن و بگذر
در متن شب بی ماه دنبال چه میگردیم ؟
بیداری رویایی دیدی که حقیقت داشت
ما خاطره هامان را از خواب نیاوردیم
تردرید نکن در شوق تصمیم نگیر از خشم
آرام بگیر امشب ما هردو پر از دردیم
#دایگو
هدایت شده از 𝚃𝙾𝙽𝟼𝟷𝟾
"بابا، قصه بگو!"
آندرومدا دستهای کوچکش را به گونه های گیلبرت فشرد و با اخم کمرنگ گفت:"خوابم نمی بره!"
گیلبرت آهی کشید و به منی که در حال بردن ظرف پارافین های آب شده از شمع اتاق آندرومدا بودم نگاه کرد.سرم را به دو طرف تکان دادم:"زود باش گیل، منم می خوام بشنوم."
پوزخند محوی زد و ابروهایش را بالا برد.همانطور که موهای کوتاه پسرمان را لابه لای انگشتانش به بازی می کشید، از اتاق بیرون رفتم و وقتی برگشتم قصه شروع شده بود؛
دامن لباس خوابم را جمع کردم، پایین تخت آندرومدا نشستم و به چشم های عمیق گیلبرت نگاه کردم.
"زمین، قبل از اینکه انسانی باشه...تماما آب بود.هیچ خشکی و خونه ای نبود."
می دانستم چه داستانیست، همانی که یک بار از خودم برای گیلبرت که در تب عجیبی می سوخت درست کرده بودم.
لبخندی زدم و آرام بازوی آندرومدا را نوازش کردم.
"کم کم خشکی پیدا شد، ساحل، درخت ها...سالها طول کشید اما همه چیز جون گرفت، در همین حِین عشق پیدا شد..عشقی یک طرفه از سوی ساحل به دریا."
آندرومدا متعجب بود اما همچنان دستش را روی ریش های تازه تراشیده شده ی گیلبرت میکشید.
"دریا مغرور بود و به ساحل ضربه می زد. با اینکه خودش رو به عنوان عاشقِ ساحل می دونست، اما اینقدر با امواجش بهش ضربه زد و هر بار سعی کرد با بغل هاش آرومش کنه، اما هر چیزی حدی داره مگه نه؟"
"بله پدر...مثلا مامان که می گه نباید بیشتر از دوتا برش کیک بخورم."
خنده ام را پشت دستم خفه کردم.گیلبرت پوزخند زد و ادامه داد:" درست مثل مادرت."
مکث کرد :" کم کم، ساحل با وجود عشق بی پایانی که به ساحل و ماهی های زیبای داخلش داشت خسته شد؛ دریا این دفعه با عصبانیتش از باد موج های خیلی بلندی از کلماتش رو سمتش فرستاده بود..."
آندرومدا کم کم چشمانش را بست، امروز آنقدر با هم گل و بوته کاشته بودیم {خیلی خوب، او فقط خاک ها را روی سرش پخش کرده بود و غاز ها را ترسانده بود} که به راحتی خوابش برد.
لبخندی آرام به صورت بیهوشش زدم و بلند شدیم.
پسرک کوچولوی من...
هدایت شده از 𝚃𝙾𝙽𝟼𝟷𝟾
1_5141262310727221264.mp3
3.63M
𝑰 𝒎𝒊𝒔𝒔 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝒄𝒂𝒏’𝒕 𝒔𝒍𝒆𝒆𝒑,
𝒐𝒓 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒂𝒇𝒕𝒆𝒓 𝒄𝒐𝒇𝒇𝒆𝒆 𝒐𝒓 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒘𝒉𝒆𝒏 𝑰 𝒄𝒂𝒏’𝒕 𝒆𝒂𝒕;
𝑰 𝒎𝒊𝒔𝒔 𝒚𝒐𝒖 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒇𝒓𝒐𝒏𝒕 𝒔𝒆𝒂𝒕.
𝑺𝒕𝒊𝒍𝒍 𝒈𝒐𝒕 𝒔𝒂𝒏𝒅 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒔𝒘𝒆𝒂𝒕𝒆𝒓𝒔,
𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒏𝒊𝒈𝒉𝒕𝒔 𝒘𝒆 𝒅𝒐𝒏’𝒕 𝒓𝒆𝒎𝒆𝒎𝒃𝒆𝒓..,