اگر میخواهید نذری کنید فقط گناه نکنید. مثلاً نذر کنید یک روز گناه نمیکنم هدیه به آقا صاحبالزمان(عج) از طرف خودم. یعنی از طرف خودتان عملی را برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) انجام میدهید، که یکی از مجربترین کارها برای آقاست.
از وصیتنامه شهید
مدافع حرم #مجید_سلمانیان
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
به وقت شیدایی💕
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۳۰ گاهی وقتا از شدت
ادامه ۳۰
_نه، از اولش معلوم بود من و نشناختی، از اینکه......
حرفشو بریدمو گفتم
-ما همو کجا دیدیم؟
دوباره لبخندی زد و گفت
-چون حالت خوب نیست اذیتت نمیکنم، من همون پسریام که یه شب ترسناک تک و تنها برخلاف میل دوستات پناهم دادی
چند ثانیهای سکوت کردم و به سرمم خیره شدم. و مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم ولی پرستار جوان قبل از اینکه بلند شم دستشو گذاشت رو سینمو گفت
-راحت باش بلند نشو سرمت قطع میشه
_سعید تویی؟؟
حسابی شکه شده بودم
اصلا باورم نمیشد. یزد کجا زاهدان کجا. پسری که یه شب پناهش دادم الان پرستارمه. سعید با مهربونی سابقش پیشونیمو بوسید
و گفت
-اصلا فکر نمیکردم دوباره ببینمت
-منم همینطور، خدا میدونه چقدر از دیدنت خوشحالم
سعید یکم نزدیکتر شد و گفت
-خدا میدونه چقدر تو فکرت بودم و تو فکر اینکه یه روز خوبیهاتو جبران کنم
یادمه از اینکه من بچه زاهدانم حرفی با سعید نزدم و این حادثه خیلی اتفاقی بود که سعید منتقل بشه زاهدان و من بشم مریضش
کلی باهم حرف زدیم
این قدر سرگرم صحبت بودیم که نفهمیدم کی وقت گذشت و سرمم تموم شد.
سعید از علیرضا پرسید
از اینکه بعد از اون شب چه اتفاقاتی براش افتاد صحبت کرد. و من هم از دغدغههای شبش و اینکه نماز صبحمون قضا شد.
-آقااسماعیل
-جانم
-میدونی که مریضها باید به حرف دکترشون گوش بدن
-آره میدونم
-خب حالا اگه ازت بخوام پنجشنبهها روزه نگیری چی؟
مِن و مِن کردم و گفتم
-نمیشه آخه با علی قرار گذاشتم نمیشه بزنم زیرش
_تو طلبه ای باید درس بخونی با شکم گرسنه که نمیشه درس خوند
واقعا حرفش درست بود
خدا میدونه امروز چقدر اذیت شدم و اصلا نتونستم یه خط درست و حسابی درس بخونم. الانم که سه ساعته تو بیمارستانم. و کلی وقتم هدر رفت.
با سفارش سعید این قرار هفتگیمون
تبدیل شد به ماهانه تا زمانی که حالم بهتر شه. سعید با گفتن این جمله که الهی دکتر شم بیمارم تو باشی سرم رو از دستم بیرون کشید.
با خنده گفتم
-قرار نیست تو شعر شُعرا دستبرد بزنی
اونم بدون اینکه جوابی بده
گفت
-تا تو لباساتو بپوشی میرم داروهاتو از داروخانه بیمارستان میگیرم
اون رفت
و منم زیر لب گفتم
-راست میگن کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسه.....
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
═══🪴🍁🪴═══
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۳۱
اون شب بعد از اتمام سرم
از بیمارستان مرخص شدم ساعت حول و حوش یک شب بود که من و مهدی از بیمارستان اومدیم بیرون.
مونده بودیم کجا بریم
از طرفی درب حوزه این موقع شب بسته بود و نگهبان درو باز نمیکرد از طرفی اگه میرفتم خونه خودمون مامان و بابام نگران میشدند که این موقع شب کجا بودم.
بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتیم
بریم خونمون ولی به کسی چیزی نگیم که من بستری بودم.
خوشبختانه کسی کسی به پر و بالمون نپیچید
که این موقع شب کجا بودید و از کجا میاین و من این رو مدیون اعتمادی هستم که پدر و مادرم به من داشتند.
اون شب من و مهدی تو اتاق من خوابیدیم
و صبح روز بعد یعنی صبح جمعه بعد از صرف صبحانه و دعای ندبه به حوزه برگشتیم.
رابطهی دوستانهی من و سعید
کماکان ادامه داشت. و من از این دوستی با احدی حتی ناصر چیزی نگفتم. سعید از یه خانوادهی اصیل بود و فرهنگی که داشت و شخصیت زیباش باعث شده بود این دوستی ادامه داشته باشه. تا جایی که تو سن سی و دو سالگی تصمیم به ازدواج گرفت
و از اونجایی که سعید دوستم بود
و تو این چند سال حسابی ازش شناخت داشتم ماندانا رو پیشنهاد دادم و اون هم با کمال میل پیشنهادمو قبول کرد. اما ماندانا بخاطر تفاوت سنی که با سعید داشت بهش جواب منفی داد. ماندانا سیزده سالش بود و سعید سی و دو ساله.
سعیدی که هم باایمان بود
هم خوش برخورد و هم پولدار و از همه مهمتر از یه خانوادهی اصیل و بافرهنگ بود. آرزوی هر دختری ازدواج با همچین پسریه.
اما ماندانا بخاطر سنش جواب رد داد.
و تو سن پانزده سالگی با پسر عموش که ده سال از ماندانا بزرگتر بود ازدواج کرد.
عقد ماندانا رو من خوندم
همون ماندانایی که وقتی به دنیا اومد و آوردنش خونه اولین نفر من بودم که بغلش کردم. اما حالا ماندانای کوچولو بزرگ شده و تو لباس عروسیش شبیه فرشتهها شده بود
من و ناصر و فاطیما و ماندانا و مَمَل(محمدرضا)
از جایی که سنامون به هم نزدیک بود شور و شیطنتمونم یکی بود. یادش بخیر چه قرارهایی که باهم میذاشتیم و چه پیتزاهایی باهم خوردیم و همشم من پولشو حساب میکردم. من و ناصر با ماشین دنبال ممل میرفتیم و از اونجا هم دنبال ماندانا و فاطیما کلی تو ماشین جیغ و داد راه مینداختیم و اخرشم خسته و کوفته یه رستورانی پیدا میکردیم و بعد از صرف شام دوباره شیطنتامون شروع میشد. خدا ما رو ببخشه چه آدمایی رو که با جیغامون ترسوندیم و چه چراغ قرمزایی رو که بی هوا رد کردیم.
همیشهی خدا هزینهها پای من بود
به بار نشد ناصر یا ممل حساب کنند. انگار براشون عادی شده بود وقتی شامشونو میخوردند بِر و بِر به هم نگاه میکردند و منتظر بودن من برم پای صندوق و کارت بکشم.
یادمه یه شب از شهر زدیم بیرون
و تو جاده با ماشین لایی میکشیدم که یهو تو تاریکی شب پلیس راهنمایی رانندگی ظاهر شد با اشارهی من که گفتم بچهها کمربنداتونو ببندید سر یه چشم برهم زدن همه چی عوض میشد انگار نه انگار که تا دو دقیقه پیش چه اَلَم شنگهای تو جاده راه انداخته بودیم و الان شده بودیم تابع قانون
با ایست پلیس ماشینو نگه داشتم ماموره اومد کنار من و گفت
-مدارک ماشین لطفا
با خونسردی تمام مدارکمو از داشبورد برداشتم و گفتم
-بفرمایید
مامور یه نگاهی به مدارک انداخت و گفت
-خانم و اقا با شما چه نسبتی دارن
نگاهی به عقب ماشین انداختم و گفتم
-این اقا که کنارمه خواهرزادمه اون اقای پشت سرم داداشمه ناصر اون خانم برادرزادمه و اون خانم که گوشه تشریف دارن خواهرزادمه
محمدرضای شیطون لبخندی زد و باشیطنت گفت
-سلام اقای پلیس خوبید
-ممنون شما چطورید
-خوبم ممنون میگم آقای پلیس شما چند سالتونه
-بنده بیست و هشت سالمه چطور؟؟
-واقعااا؟؟؟!!! آخه خیلی جوون به نظر میرسید فکر کردم بیست و سه ساله تونه
ماموره هم گلی به گونه انداخت و گفت
-خیلی ممنون شما لطف دارید
ادامه ۳۱
من که حس کردم یارو خیلی داره خودمونی میشه گفتم
-اجازه هست بریم؟
-بله قربان بفرمایید
-پس لطفا مدارکمون رو بدید تا بریم
-اها بله، ببخشید حواسم نبود بفرمایید
-خیلی ممنون. امری باشه؟
-خدانگهدار
یکم که از ماموره دور شدیم با عصبانیت رو کردم به محمد و گفتم
-چرا با این یارو اینقدر گرم گرفتی؟ کم مونده بود تمام بیوگرافی همو به هم بدین
محمد خندید و گفت
-عصبانی نشو دایی جون باید بهرحال بارش میکردیم دیگه وگرنه جریممون میکرد
با این حرف محمدرضا پنج نفریمون
زدیم زیر خنده و ترجیح دادیم به خونه برگردیم.
از بین ما پنج نفر محمدرضا هنوز مجرده
و میگه فعلا بهش خوش میگذره. طفلی نمیدونه متاهلی چه دوران قشنگیه.
کم کم داشتیم به نوروز ۸۸ نزدیک میشدیم
و دغدغه همه شده بود خونه تکونی و اینجور چیزا اون سال یه حسی بهم میگفت اخرین سالیه که خونه پدرمم
یه حسی که با تمام وجود لمسش میکردم.
به همین خاطر اون سال
برخلاف سالهای گذشته سال تحویل و مزار شهدا نرفتم. قبل از اون، سال رو درکنار شهدا تحویل میکردم و یک سالمو بوسیله شهدا بیمه میکردم. اون سال ترجیح دادم کنار پدر و مادرم باشم شاید آخرین سالی باشه که کنارشونم. سال تحویل یه هفت سین تدارک دیدم و سال ۸۸ رو کنار بهترین های زندگیم آغاز کردم.
خیلی سال خوبی بود
پر از اتفاقات قشنگ و خاطرات تلخ و شیرینِ بیادموندنی بعد از تحویل سال کمکم داداشا و آبجیا اومدن خونه بابا.
من و ناصر چون با زنداداشام راحت نبودیم
مجبور بودیم تو خونه لباس رسمی بپوشیم و از ناصر حساستر من بودم که بدون جوراب پیششون نمیرفتم.
وقتی بچهها باهم جمع میشدند
یاد بچگیام میافتادم اون روزایی که همه باهم درکنار هم و تو یه اتاق میخوابیدیم.
دور هم جمع بودیم و مشغول خوش و بش کردن و آجیل خوردن بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد
ناصر بلند شد آیفونو جواب بده
-بفرمایید، عه سلام پسردایی خوبید بفرمایید تو
همه ساکت شده بودیم بفهمیم پشت در کیه با گذاشتن آیفون پرسیدم
-کی بود ناصر؟
-پسر دایی موسی با زن و بچش
-الهامم هست؟
-آره
با شنیدن این حرف پریدمو رفتم تو اتاقم
الهام نوهی داییم بود. و دختر پسردایی موسی و همبازی بچگی هام. یادمه تو بچگی خیلی محجوب و متین بود. با سن کمی که داشت ولی مثل خانمها برخورد میکرد طوری که هرکی تو فامیل دختر داشت الهام رو الگو قرار میداد. چند سالی بود که ندیده بودمش. خیلی کنجکاو بودم ببینم هنوزم همون حجب و حیای سابق رو داره یا نه
صدای پسر دایی و خانوادهش تو هال پیچید
منتظر موندم همه بنشینند تا من از اتاقم برم بیرون
پشت در بودم که ناصر وارد اتاقم شد
-نمیای؟
-چرا تو برو منم میام
-باشه پس فعلا
-راستی؟؟
-جان
-هیچی خودم میام میبینمش
ناصر لبخندی زد و گفت
-پس زود بیا
یه خورده جلو آینه خودمو نگاه کردم
و دستی به موهام کشیدم درب اتاق و که باز کردم با استقبال گرم پسردایی و خانمش مواجه شدم یکی یکی باهاشون احوالپرسی کردم تا رسیدم به الهام
با دیدنش میخکوب شدم
انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم. اصلا باورم نمیشد. الهام کلی عوض شده بود. از اون دختر محجوب و چادری چیزی نبود جز یه دختر بزک کرده که از بس آرایشش غلیظ بود که حتی نمیتونستم به صورتش نگاه کنم
سرمو انداختم پایین و گفتم
-خیلی خوش اومدین
-ممنون عیدتونم مبارک
تکونی به خودم دادم و گفتم
-بله ببخشید حواسم نبود عید شما هم مبارک
با پیشنهاد پسردایی رفتم کنارش نشستم
تو لاک خودم بودم. از عمق چشمام ناراحتی فهمیده میشد. یعنی تهران چطور میتونست یه شخصیت و عوض کنه. تا وقتی پسردایی زاهدان بود. دخترش خانمی بود واسه خودش اما انگار تهران.... بگذریم
با پیامک ناصر که گفت
-بیا تو آشپزخونه کارت دارم
با یه عذرخواهی از جام پاشدم و به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه.
ناصر هم پشت سرم وارد آشپزخونه شد.
-اصلا معلومه چی کار میکنی واضح معلوم بود از دیدن دخترش خوشحال نشدی
-ناصر اینا چند ساله رفتن تهران
-خیلی ساله دقیقا زمانی که من و تو و الهام بچه بودیم
-خیلی عوض شده
-آره دقیقا، ولی تو هم میتونی عوضش کنی
بانو مجتهده امین یکی از سالکان الی الله بود که حدود ۴۰ سال قبل از دنیا رفت .اویک زن روحانی مطابق قرآن بود.
ایشان تالیفات و شاگردان بسیاری از خانم ها داشت.
او می گفت: هیچ ریاضت نفسی برای زن مانند خانه داری نیست .لذا بهترین خانه داری ها را می کرد.
دائماً می گفت: زن از خانه شوهر به بهشت می رود یا از خانه شوهر به جهنم می رود.
بانو امین چشم برزخی داشتند ، خیلی از اولیای خدا از جمله آیت الله ناصری این را گواهی دادند.
حکایت معروفی است که ایشان را در خواب در بهشت دیدند و پرسیدند:
آنجا چه چیز بیشتر به درد می خورد؟
ایشان در پاسخ گفتند:
اگر می دانستم صلوات چه گنجی ست که تمام عمر صلوات می فرستادم.
📗 پاورقی کتاب بابا سعید - گروه فرهنگی ابراهیم هادی- صفحه ۹۰
برای سلامتی خودتونو خانوادتون و شادی روحِ این بانوی مجتهده صلوات بفرستین🥰
⭐️«اللهم عجل لولیک الفرج»⭐️
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕