🌷 #دختر_شینا
#قسمت_۲۲
✅ فصل هفتم
... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. میخواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود میپیچید. دست و پایم را گم کردم. نمیدانستم چهکار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. »
یادم آمد، سر زایمانهای خواهر و زنبرادرهایم شیرین جان چه کارهایی میکرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشهی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر میشد، سفارشهایی میکرد؛ مثلاً لباسهای نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچهی بیکاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پلههای حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره میدویدیم و چیزهایی را که لازم بود، میآوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمیآمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیلهاش را کم و زیاد میکنم یا نگاه میکنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و نالههای مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا میخواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریهی نوزادی توی اتاق پیچید.
همهی زنهایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچهی سفید پیچید و به زنها داد. همه خوشحال بودند و نفسهایی را که چند لحظه پیش توی سینهها حبس شده بود با شادی بیرون میدادند، اما من همچنان گوشهی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. »
خواهرشوهر کوچکترم به کمکم آمد و همانطور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود میپیچید. زنها بلندبلند حرف میزدند. قابله یکدفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که اینقدر حرف نمیزنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچهها به دنیا نمیآید. دوقلو هستند. »
دوباره نفسها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمیآید. »
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پلهها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریدهبریده گفتم: «بچهها دوقلو هستند.یکیشان به دنیا نمیآید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. »
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « میبریمش رزن. »
عدهای از زنها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظهی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه میکرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمیدانستیم باید با این بچه چهکار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آبقند درست کنم. » میترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آبقند درست میکنم. »
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبهقند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریهی نوزاد یک لحظه قطع نمیشد. سماور قلقل میکرد و بخارش به هوا میرفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجبتر بچه بود که داشت هلاک میشد.
🔰ادامه دارد....🔰
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌷 #دختر_شینا
#قسمت_۲۳
✅ فصل هفتم
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمیتوانست آن را بخورد. دهانش را باز میکرد تا سینهی مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لبهایش میخورد و او را آزار میداد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه میکرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمیتوانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر میخورد و قورتقورت میکرد. ما از روی خوشحالی اشک میریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همهی ما رنگ و روی تازهای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازیاش بود و یک هفته در میان به خانه میآمد. به همین خاطر بیشتر وقتها احساس تنهایی و دلتنگی میکردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانهی ما بیشتر شد و کارهایم آنقدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمانها پذیرایی میکردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف میشستم، حیاط جارو میکردم، و یا در حال آشپزی بودم. شبها خسته و بیحال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو میرفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. میگفت: « قدم! به جان خودم خیلی لاغر شدهای، نکند مریضی. » میخندیدم و میگفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است. » اما این را برای شوخی میگفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون میرفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف میرفتم تا برگردد. چشمم به در بود. میگفتم: « نمیشود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. »
میگفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ میشد. میپرسید: « قدم! بگو چرا میخواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبان من بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ میشود.
سرم را پایین میانداختم وطفره میرفتم.
سعی میکرد بیشتر پیشم بماند.نمیتوانست توی کارها کمکم کند.میگفت:عیب است .خوبیت ندارد.پیش پدر ومادرم به زنم کمک کنم قول میدهم خانه ی خودمان که رفتیم همه کاری برایت انجام دهم.مینشست کنارم ومیگفت:تو کار کن وتعریف کن من بهت نگاه میکنم .میگفت:تو حرف بزن .میگفت:نه تو بگو من دوست دارم توحرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم به یاد تو و حرفهایت بیفتم وکمتر دلم برایت تنگ شود.
صمد میرفت ومی آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش وسر وسامان گرفتن زندگی مان سعی میکردم همه چیز را تحمل کنم.دوقلوها کم کم بزرگ میشدند هروقت از خانه بیرون میرفتیم یکی از دوقلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل میگرفتم.
بیشتر به خاطر آن شبی آنقدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد احساس وعلاقه ی مادری نسبت به او داشتم .مردمی که مارا می دیدند با خنده واز سر شوخی میگفتند:مبارک است کی بچه دار شدید ما نفهمیدیم.
یک ماه بعد مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت صبح زود بلند میشد نان بپزد وظیفه ی من این بود قبل از او بیدار بشوم وبروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقتها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار میشد وخودش تنور را روشن میکرد ومشغول پختن نان میشد .
در این مواقع جرات رفتن به حیاط را نداشتم به همین خاطر هر صبح،تا از خواب بیدار میشدم قبل از هرچیزی گوشه ی پرده اتاقم را کنار میزدم .اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتم ،پای دیوار بود ،خوشحال میشدم و میفهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده ،اما اگر دودکش روی تنور بود عزا میگرفتم و وامصیبتا بود...
🔰ادامه دارد.....🔰
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌹#دعای_روز_پنجشنبه
🌹بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ،🌹
الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى أَذْهَبَ اللَّيْلَ مُظْلِماً بِقُدْرَتِهِ، وَجَاءَ بِالنَّهَارِ مُبْصِراً بِرَحْمَتِهِ، وَكَسَانِى ضِياءَهُ وَأَنَا فِى نِعْمَتِهِ .
🌹 اللّٰهُمَّ فَكَمَا أَبْقَيْتَنِى لَهُ فَأَبْقِنِى لِأَمْثالِهِ، وَصَلِّ عَلَى النَّبِيِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَلَا تَفْجَعْنِي فِيهِ وَفِي غَيْرِهِ مِنَ اللَّيالِى وَالْأَيَّامِ، بِارْتِكَابِ الْمَحَارِمِ، وَاكْتِسَابِ الْمَآثِمِ، وَارْزُقْنِى خَيْرَهُ، وَخَيْرَ مَا فِيهِ، وَخَيْرَ مَا بَعْدَهُ، وَاصْرِفْ عَنِّى شَرَّهُ، وَشَرَّ مَا فِيهِ، وَشَرَّ مَا بَعْدَهُ، اللّٰهُمَّ إِنِّى بِذِمَّةِ الْإِسْلامِ أَتَوَسَّلُ إِلَيْكَ، وَبِحُرْمَةِ الْقُرْآنِ أَعْتَمِدُ عَلَيْكَ، وَبِمُحَمَّدٍ الْمُصْطَفىٰ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ أَسْتَشْفِعُ لَدَيْكَ؛
فَاعْرِفِ اللّٰهُمَّ ذِمَّتِىَ الَّتِى رَجَوْتُ بِهَا قَضَاءَ حَاجَتِى، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ،
🌹اللّٰهُمَّ اقْضِ لِىفِى الْخَمِيسِ خَمْساً لَايَتَّسِعُ لَها إِلّا كَرَمُكَ، وَلَا يُطِيقُها إِلّا نِعَمُكَ، سَلَامَةً أَقْوىٰ بِهَا عَلَىٰ طَاعَتِكَ، وَعِبادَةً أَسْتَحِقُّ بِها جَزِيلَ مَثُوبَتِكَ، وَسَعَةً فِى الْحَالِ مِنَ الرِّزْقِ الْحَلَالِ، وَأَن تُؤْمِنَنِى فِى مَوَاقِفِ الْخَوْفِ بِأَمْنِكَ، وَتَجْعَلَنِى مِنْ طَوَارِقِ الْهُمُومِ وَالْغُمُومِ فِى حِصْنِكَ، وَ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاجْعَلْ تَوَسُّلِى بِهِ شَافِعاً، يَوْمَ الْقِيامَةِ نَافِعاً، إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ.
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#زيارت_امام_حسن_عسكري (ع):در روز پنج شنبه
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِىَّ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَخَالِصَتَهُ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ، وَوَارِثَ الْمُرْسَلِينَ، وَحُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، يَا مَوْلاىَ يَا أَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَنَا مَوْلىً لَكَ وَلِآلِ بَيْتِكَ، وَهٰذَا يَوْمُكَ وَهُوَ يَوْمُ الْخَمِيسِ، وَأَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَمُسْتَجِيرٌ بِكَ فِيهِ، فَأَحْسِنْ ضِيافَتِى وَإِجارَتِى بِحَقِّ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَاهِرِينَ.
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
❪🌿❫
﷽
۞«مَاتَوْفِيقِيإِلَّابِاللَّهِ ۚعَلَيْهِتَوَكَّلْتُوَإِلَيْهِأُنِيبُ»
🍃توفیقِ من جز به خدا نیست، بر او توکل کردم و بسوی او باز میگردم.🍃
- ۩هود/۸۸۩
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
↻⇦وقتهایی که سردرگم میشی
♡خدا میخواد بهت توکل کردن
رو یاد بده✨و بهت یاد آوری
کنه تهش باید فقط باخودش
معامله کنی :)
✔اینجوری دیگه خیالت راحته
و میدونی رویِ کسی حساب
باز کردی که همیشه هست و
هواتوداره و در هر شرایطی
خوبیت رو میخواد🧡.
خدایا✨
زبانم را بہ شڪر خویش گویا ڪن
دلم را بـہ مهر خویش شڪوفا ڪن
چشمم را بہ نعمت هایت بینا ڪن
و خیر و عافیت را در دنیا و آخرت نصیب ما ڪن
#روزتون متبرک به نگاه مهربان خدا
زندگیتون بی غم ✨
#آیه_گرافی
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅#سیره_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊 شهید محسن حججی
🚨 روی نماز صبحش حساس بود
اگر احیانا نمازش قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام طول روز پکر 😔 بود؛ منتظر بود از زمین و زمان براش بلا ☄ برسه
بعد از نماز صبح هر روز حدیث کسا، دعای عهد و زیارت عاشورا میخوند، جای سرد ⛈ رو برای دعا خوندن انتخاب میکرد تا مبادا خوابش بگیره ✋🏻
میخواست با حال خوب 😇 و با توجه دعا بخونه
🎧 حجت الاسلام #راجی
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#رزق_معنوی
#افزایش_رزق_و_روزی
🌺امام صادق علیه السلام فرمود:
هرکه عصر پنج شنبه ( ۴۰ بار ) سوره نصر را بخواند،خدای مهربان چنان رزق و روزی مادی و معنوی او را وسیع و زیاد میکند، که آن موجب تعجب و شگفتی خود شخص میشود امروز پنج شنبه است . این مستحب را عمل کنیم و ثواب آن را هدیه کنیم به امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف 🌻
سوره_نصر
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿١﴾
وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا﴿٢﴾
فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا ﴿٣﴾
#افزایش_رزق
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
30.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 هفت وظیفه در مقابل امام زمان (عج)
سخنران استاد رفیعی
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🔴يك جهان در يك جسم
روزى يك نفر نصرانى به محضر مبارك امام جعفرصادق عليه السلام شرفياب شد و پيرامون تشكيلات و خصوصيّات بدن انسان سؤ ال هائى را مطرح كرد؟
امام جعفر صادق عليه السلام در جواب او اظهار داشت :
خداوند متعال بدن انسان را از دوازده قطعه تركيب كرده و آفريده است ، تمام بدن انسان داراى 246 قطعه استخوان ، و 360 رگ مى باشد.
رگ ها جسم انسان را سيراب و تازه نگه مى دارند، استخوان ها جسم را پايدار و ثابت مى دارند، گوشت ها نگه دارنده استخوان ها هستند، و عصب ها پى نگه دارنده گوشت ها مى باشند.
سپس امام عليه السلام افزود:
خداوند دست هاى انسان را با 82 قطعه استخوان آفريده است ، كه در هر دست 41 قطعه استخوان وجود دارد و در كف دست 35 قطعه ، در مچ دو قطعه ، در بازو يك قطعه ؛ و شانه نيز داراى سه قطعه استخوان مى باشد.
و همچنين هر يك از دو پا داراى 43 قطعه استخوان است ، كه 35 قطعه آن در قدم و دو قطعه در مچ و ساق پا؛ و يك قطعه در ران .
و نشيمن گاه نيز داراى دو قطعه استخوان مى باشد.
و در كمر انسان 18 قطعه استخوان مهره وجود دارد.
و در هر يك از دو طرف پهلو، 9 دنده استخوان است ، كه دو طرف 18 عدد مى باشد.
و در گردن هشت قطعه استخوان مختلف هست .
و در سر تعداد 36 قطعه استخوان وجود دارد.
و در دهان 28 عدد تا 32 قطعه استخوان غير از فكّ پائين و بالا، موجود است .
و معمولا انسان ها تا سنين بيست سالگى ، 28 عدد دندان دارند؛ ولى از سنين 20 سالگى به بعد تعداد چهار دندان ديگر كه به نام دندان هاى عقل معروف است ، روئيده مى شود.
📚كحل البصر/ص۶۸.
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
📣📣📣🌿🌹﷽🌹🌿📣📣📣
📣(اين خطبه را «قاصعه» يعنی تحقير كننده ناميدند كه در آن ارزشهای جاهلی را كوچك و خوار شمرد و از طولانی ترين سخنرانيهای امام است كه در سال ۴۰ هجری در حاليكه سوار بر اسب بود ايراد فرمود)
(قسمت_اول)
1⃣ والایی پروردگار
♦️ستايش خداوندی را سزاست که لباس عزّت و بزرگی پوشيد، و آن دو را برای خود انتخاب، و از ديگر پديده ها بازداشت. آن دو را مرز ميان خود و ديگران قرار داد، و آن دو را برای بزرگی و عظمت خويش برگزيد و لعنت کرد آن کس را که در آرزوی عزّت و بزرگی با خدا به ستيزه برخيزد، از اين رو فرشتگان مقرّب خود را آزمود، و فروتنان را از گردنکشان جدا فرمود. با آن که از آنچه در دل هاست، و از اسرار نهان آگاه است، به فرشتگان فرمود: «من بشری را از گل و خاک می آفرينم، آنگاه که آفرينش او به اتمام رسيد، و روح در او دميدم، برای او سجده کنيد، فرشتگان همه سجده کردند مگر ابليس» که نخوت و غرور او را فرا گرفت.
2⃣ نكوهش تكبر و خودپسندی شيطان
♦️شيطان بر آدم(علیه السلام) به جهت خلقت او از خاک، فخر فروخت، و با تکيه به اصل خود که از آتش است، دچار تعصّب و غرور شد. پس شيطان دشمن خدا و پيشوای متعصّب ها و سر سلسله متکبّران است، که اساس عصبيّت را بنا نهاد و بر لباس کبريايی و عظمت با خدا در افتاد، لباس بزرگی را بر تن پوشيد و پوشش تواضع و فروتنی را از تن در آورد. آيا نمی نگريد که خدا به خاطر خودبزرگ بينی، او را کوچک ساخت؟ و به جهت بلندپروازی او را پَست و خوار گردانيد، پس او را در دنيا طرد شده قرار داد و آتش جهنّم را در قيامت برای او مهيّا فرمود؟.
3⃣ آزمايشها درمان تكبّر
♦️خداوند اگر اراده می کرد، آدم(علیه السلام) را از نوری که چشم ها را خيره کند، و زيباييش عقل ها را مبهوت سازد، و عطر و پاکيزگی اش حِس بويايی را تسخير کند، می آفريد، که اگر چنين می کرد، گردن ها در برابر آدم فروتنی می کردند، و آزمايش فرشتگان برای سجده آدم(علیه السلام) آسان بود، امّا خداوند مخلوقات خود را با اموری که آگاهی ندارند آزمايش می کند، تا بد و خوب تميز داده شود، و تکبّر و خودپسندی را از آنها بزدايد، و خودبزرگ بينی را از آنان دور کند. پس، از آنچه خداوند نسبت به ابليس انجام داد عبرت گيريد، زيرا خداوند اعمال فراوان و کوشش های مداوم او را با تکبّر از بين برد. او شش هزار سال عبادت کرد که مشخّص نمی باشد از سال های دنيا يا آخرت است، امّا با ساعتی تکبّر همه را نابود کرد. چگونه ممکن است پس از ابليس، فرد ديگری همان اشتباه را تکرار کند و سالم بماند؟. نه، هرگز! خداوند هيچ گاه انسانی را برای عملی وارد بهشت نمی کند که برای همان عمل فرشته ای را محروم سازد. فرمان خدا در آسمان و زمين يکسان است، و بين خدا و خلق، دوستی خاصّی وجود ندارد که به خاطر آن، حرامی را که بر جهانيان ابلاغ فرموده، حلال بدارد.
📜 #نهج_البلاغه، #خطبه192
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄