هستی و کائنات منتظر حال خوش تو، هستند.
چرا که آنها همواره وظیفه دارند که تو احساسی از شادی داشته باشی.
حال خوش تو، همه ی چیزهای مثبت و عالی را به هستی صادر میکند و کائنات نیز به احترام این حال خوش تو،
بهترین ها را برای تو، به تو بر میگردانند.
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
هدایت شده از پژوهش در نهج البلاغه
✍️ سؤالات اولین مسابقه نهج البلاغه شناسی (از شرح خطبه ۱)
۱_ چه عاملی باعث شد تا شیطان بر انسان سجده نکند؟
۲_ اشتباه اصلی آدم، هنگامی که شیطان او را وسوسه کرد، چه بود؟
۳_ مراد از حجّة لازمة و محجة قائمة، چیست؟
۴_ ۵ مرحلهای را که انسان پشت سر میگذارند تا به اهداف و مقصودش برسد، شرح دهید؟
۵_ تفاوت علم و ایمان چیست؟
💢مهلت ارسال پاسخ تا ۲۰اردیبهشت
╭═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╮ @MaktabeEmamAli
╰═━⊰ 🍃🌺🍃 ⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 قوی باش تو باید سرباز امام زمان بشی..
◇ وداع شهید مدافع حرم علی اصغر الیاسی با برادرش
#وداع_برادرانه
#شهید_علیاصغر_الیاسی💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
فقط با عشق ميتوانيد عشق را درك كنيد..
انرژيتان را در ارتعاش بالاي عشق نگه داريد
و هر آنچه شما را به ارتعاش نگراني و ترس و اخبار منفي ميكشاند
از دايره زندگيتان بيرون كنيد.💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
گاهی بسیاری از ما در ذهن و اندیشه هایمان با گذشته ی خود دست به گریبان هستیم.
مهم نیست که پیشتر چه کسی بودیم.
از هم اکنون آغاز کنیم و همه چیز را دگرگون کنیم.
یادمان باشد هیچکس به جز خودمان مسئولِ زندگی ما نیست.
نخستین گام برایِ دگرگونی، پذیرفتنِ تمامِ مسئولیتِ زندگیمان است.💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🔷شهیـــدی که ســــر مـــــزار خــــودش فاتحــــه میخــوانــــد ...💔
🔹رفت کنار یک قبر خالی نشست و فاتحه خواند همیشه برای شهدای آینده فاتحه میخواند.
من هم کنارش نشستم و برای شهیدی که قرار بود در آینده توی قبر دفن شود ، فاتحه خواندم
پرسید : «میدانی این قبر مال کیه؟»
گفتم : «نه ! این قبر که هنوز خالی است»
نگاهم کرد و گفت : «اگه خدا قسمت کنه، اینجا قبر من میشه»
تعداد زیادی از شهدای والفجر 8 را برای خاکسپاری به گلزار شهدا آوردند شهدا را که دفن کردند، یاد حرف آن روزش افتادم؛ توی همان قبری دفن شده بود که قبلا گفته بود ...
#شهید_حمیدرضا_جعفرزاده
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🔻نکتهای قابل عنایت
🌹شهید فخار وصیت کرده بود که قبرش مانند ائمه بقیع، گِلی و بینام و نشان باشد
🌹ولی بنیاد شهید بر اثر توجه نداشتن به وصیت ایشان، بر روی قبر مطهر شهید، سنگ قبر میگذارند
🌹فردای آن روز میبینند که سنگ قبر شکسته شده، دوباره سنگ قبر برای آن شهید قرار میدهند روز بعد با کمال تعجب میبینند که سنگ قبر دوم هم شکسته شده است
🌹شب روز دوم شهید به خواب نزدیکانش میآید و میگوید: مگر من وصیت نکردهام که قبر من خاکی باشد و از آن روز تا الان قبر آن شهید در گلزار شهدای کازرون خاکی است.
🌹#شهیدمحمودفخار
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌷 #دختر_شینا – قسمت3⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... بُق کردم و گوشهی اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بیمویاش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاقهای زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگهی مرخصیام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمدهام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر در نیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصیام است. یک روز بود، ببین یک را کردهام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگهی مرخصیام را دستکاری کردهام، پدرم را درمیآورند.»
میترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف میزنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمیدانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز میشد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. رفتم و گوشهای نشستم و آن را باز کردم. چندتا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقهاش خوشم آمد. نمیدانم چطور شد که یکدفعه دلم گرفت. لباسها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کمکم داشتم نگرانش میشدم. به هیچکس نمیتوانستم راز دلم را بگویم. خجالت میکشیدم از مادرم بپرسم. بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرچشمه رفته بودم، از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخصی نمیدهند.
🔰ادامه دارد....🔰
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#داستان_کوتاه_آموزنده
بسیار_زیبا
#خداوند_همیشه_جبران_میکند
#بخونید_واقعا_زیباست👌
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم،
دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را
برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄