eitaa logo
به وقت شیدایی💕
127 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
حْيِ بِهِ مَا بُدِّلَ مِنْ كِتَابِكَ‏ وَ أَظْهِرْ بِهِ مَا غُيِّرَ مِنْ حُكْمِكَ حَتَّى يَعُودَ دِينُكَ بِهِ وَ عَلَى يَدَيْهِ غَضّاً جَدِيداً خَالِصاً مُخْلِصاً لاَ شَكَّ فِيهِ وَ لاَ شُبْهَةَ مَعَهُ وَ لاَ بَاطِلَ عِنْدَهُ وَ لا َ بِدْعَةَ لَدَيْهِ‏ 10🌹اللَّهُمَّ نَوِّرْ بِنُورِهِ كُلَّ ظُلْمَةٍ وَ هُدَّ بِرُكْنِهِ كُلَّ بِدْعَةٍ وَ اهْدِمْ بِعِزِّهِ كُلَّ ضَلاَلَةٍ وَ اقْصِمْ بِهِ كُلَّ جَبَّارٍ وَ أَخْمِدْ بِسَيْفِهِ كُلَّ نَارٍ وَ أَهْلِكْ بِعَدْلِهِ جَوْرَ كُلِّ جَائِرٍ وَ أَجْرِ حُكْمَهُ عَلَى كُلِّ حُكْمٍ وَ أَذِلَّ بِسُلْطَانِهِ كُلَّ سُلْطَانٍ‏ 11🌹اللَّهُمَّ أَذِلَّ كُلَّ مَنْ نَاوَاهُ وَ أَهْلِكْ كُلَّ مَنْ عَادَاهُ وَ امْكُرْ بِمَنْ كَادَهُ‏ وَ اسْتَأْصِلْ مَنْ جَحَدَهُ حَقَّهُ وَ اسْتَهَانَ بِأَمْرِهِ وَ سَعَى فِي إِطْفَاءِ نُورِهِ وَ أَرَادَ إِخْمَادَ ذِكْرِهِ‏ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفَى وَ عَلِيٍّ الْمُرْتَضَى‏ وَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ وَ الْحَسَنِ الرِّضَا وَ الْحُسَيْنِ الْمُصَفَّى‏ وَ جَمِيعِ الْأَوْصِيَاءِ مَصَابِيحِ الدُّجَى وَ أَعْلاَمِ الْهُدَى‏ 12🌹وَ مَنَارِ التُّقَى وَ الْعُرْوَةِ الْوُثْقَى وَ الْحَبْلِ الْمَتِينِ وَ الصِّرَاطِ الْمُسْتَقِيمِ‏ وَ صَلِّ عَلَى وَلِيِّكَ وَ وُلاَةِ عَهْدِكَ وَ الْأَئِمَّةِ مِنْ وُلْدِهِ وَ مُدَّ فِي أَعْمَارِهِمْ‏ وَ زِدْ فِي آجَالِهِمْ وَ بَلِّغْهُمْ أَقْصَى آمَالِهِمْ دِيناً وَ دُنْيَا وَ آخِرَةً إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ🌈 @inmania_thim
🔴《》 ■ از حضرت زهرا«س» نقل شده که پیامبر«ص» فرمود: ‌《انّ فی الجمعة لساعة لایوافقها رجل مسلم یسأل اللّه عزّوجلّ فیها خیراً الّا اعطاه ایّاه. فقلت: یا رسول اللّه! ایّ ساعة هی؟ قال: اذا تولّی نصف عین الشمس للغروب. همانا در روز ساعتی است که هر خواسته ی خیر و نیکی در آن ساعت به اجابت می رسد. پرسیدم ای رسول خدا! کدام ساعت است؟ آنگاه که نصف قرص خورشید در افق پنهان شود》 ☀️بهترین زمان: ☀️ 📚منابع: ¤ وسائل الشیعة، ج 5، ص 29. ¤ کتاب دین شناسی از دیدگاه فاطمه الزهرا.س نوشته علی اصغر رضوانی 🔴    💮 💮 💯 اين دعا را قريب به غروب آفتاب جمعه بايد خواند، كه هنگام استجابت است؛ چنان چه فاطمه زهرا(س) شخصي را به بام مي‌فرستاد در آخر روز جمعه، آن هنگامي كه خورشيد شروع به غروب مي‌كرد، 🔴🔰🔰 دعای 🔰🔰 💯بالجمله روايات بسيار از ائمه اطهار (عليه‌السلام) در فضيلت و ثواب و برآمدن حاجات براي اين دعا وارد است. 🔄مفاتیح الجنان🔄     🔴 غروب جمعه جهت رفع بلا  و مصیبت به نیابت از همه شیعیان : "اللهمَّ صلِّ علی محمّدٍ و آلِ محمّدٍ وَ أدْفَعْ عَنَّا البَلاءَ المُبْرَمَ مِن السَّماءِ إنَّكَ عَلى کُلِّ شَئٍ قَدِیرٌ" "خدایا صلوات فرست بر محمد و آل محمد و دفع بنما از ما بلائی را که حتمی شده است از آسمان، همانا تو بر هر امری قادر و توانائی" 👌💎👈در غروب جمعه، 7 بار این دعا را بخوانید و تا هفته بعد از بلایا محفوظ بمانید👉 مرحوم آیةالله میرزا محمدتقی موسوی اصفهانی، صاحب کتاب شریف «مکیال المکارم» در کتاب دیگر خود با نام «أبواب الجنّات فی آداب الجمعات» می نویسد: مرحوم آخوند ملامحمدباقر فشارکی رحمةالله علیه در یکی از کتاب های خود نقل نموده است: کسی که وقت غروب روز جمعه این دعا را 7 مرتبه بخواند، از بلیات تا هفته بعد محفوظ می ماند ان شاء الله: 🌺«اللَّهُمَ‏ صَلِّ‏ عَلَى سَیِّدِنَا‏ مُحَمَّدٍ وَ آلِ‏ مُحَمَّد؛ وَ ادْفَعْ‏ عَنَّا الْبَلاءَ الْمُبْرَمَ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأرْضِ، إنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ»💐 (ابواب الجنّات في آداب الجمعات، ص264) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج» 🟢 التماس دعا🙏 @inmania_thim
✿◉●•◦◍•  •◍✿◉●•◦ *🇮﷽🇮* 🔵 هـر کس در روزهای جمعه *🧮 « ۴۰ مـرتبه »* *برای ثروتمند شـدن* _📖 آیه ۶۴ سوره حج_ *را بخواند* تا *جمعه آینده اثـرش ظاهـر خـواهد شد.* *بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ* *لَّـه‍ُـ مـٰا فِـي السّـَمـٰاوٰاتِ وَ مـٰا فـِۍٱلْـاَرْضِ وَ اِنَّ ٱݪلّٰـهُ لَـهُـوَ ٱلْـغَـنـیُّٖ ٱلْـحَـمـيٖـدُ* *آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است از آن اوست* و *خــداوند بی‌نیاز و شایسته هـر گونه ستایش است.* @inmania_thim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 یلدا هم بابا نیامد... امسال حال و هوای طولانی‌ترین شب سال در کنار خانواده شهدای مدافع حرم ومدافع وطن جور دیگری رقم خواهد خورد،یلدا بابا کنار خانواده نیست. @inmania_thim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۹ مثل این بچه‌های ند
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۱۰ نکته👇👇 اسامی بانوان موجود در داستان مستعار میباشد نکته👆👆 -الو آبجی صدات قطع و وصل میشه نمیتونم بیام کمکت من قراره برای مصاحبه برم ایرانشهر..... صدات نمیاد خداحافظ بچه‌هات هم ببوس. سارا پشت خط بود اصرار میکرد که تو اسباب‌کشی برم کمک اون و شوهرش. از قضا هیچکس از ثبت‌نام من و ناصر و قبولی تو حوزه خبر نداشت. ناصر دو سالی از من کوچکتر بود به همین خاطر اختلافات زیادی باهم داشتیم. هرچی من درس‌خون بودم و ترسو اون جسور بود و اهل کار. ناصر کار فنی رو خیلی دوست داشت برعکس من که فقط به فکر درس بودم و حتی نمی‌تونستم یه پیچ رو محکم ببندم. هرجوری بود سارا رو پیچوندم و با مامان سوار اتوبوس شدمو به سمت ایرانشهر راه افتادیم. از قضا مدیر حوزه امیرالمومنین ایرانشهر خونش نبود که از من مصاحبه بگیره به همین منظور دست از پا درازتر برگشتیم زاهدان. رفتم پیش حوزه امام صادق زاهدان حاج‌آقا «آقازاده» که ترک تبریزی بود. یه اقای مهربون و دلسوز. با پیشنهاد اقای آقازاده پروندمو انتقال دادم زاهدان و شدم طلبه حوزه امام صادق زاهدان از خوشحالی ذوق مرگ شده بودم شب تا صبح خواب نداشتم خدا میدونه چقدر جون کندم و خدا میدونه چقدر تو نمازام التماس میکردم که طلبه بشم. آخرش هم عنایت خدا و اهلبیت علیهم‌السلام شامل حالم شد و شدم طلبه. ۸۶/۶/۱۱ اولین روز طلبگی مصادف بود با یه اتفاق تلخ و فراموش نشدنی. بعد از نماز صبح شروع کردم به خواندن دعای عهد. مشغول خواندن بودم که تلفن زنگ خورد سرمو از رو مفاتیح بلند کردم یعنی کی میتونه باشه این وقته صبح؟ -الو بفرمایید -سلام اسماعیل مامان خونه‌ست؟ -سلام جواد تویی( جواد داماد بزرگ خانواده‌مونه، یه شخصیت بی روح و احساس که تو این زمینه از ۷پشت باهم غریبه‌ایم) آره خونه‌ست یه لحظه گوشی گوشی تلفن و دادم به مامان و مشغول خوندن دعای عهد شدم، صدای مامان من رو جلب خودش کرد -کی بردین بیمارستان؟ الان حالش چطوره؟ بچه چطوره دیدیش؟ چیییییی؟ مُرده؟؟؟ مثل جن‌زده‌ها سر از مفاتیح برداشتم و دویدم سمت تلفن و با هزار دلهره که تصورش هم سخته از مامان پرسیدم -چی شده مامان جواد چی میگه؟ کی مرده؟ مامان بود و گریه‌هاش مامان بود و استرس‌هاش مامان بود و سکوت تلخ گوشی رو از مامان گرفتم -الو جواد مامان چی میگه؟ بهاره کجاست؟ -فقط بیاین بیمارستان -خب چی شده؟ بهاره وضع حمل کرده؟؟ -آره -خب حالش چطوره؟ -خوبه -بچه چی؟؟ الو جواد با توام پرسیدم بچه حالش چطوره؟ بعد از یه مکث طولانی جواد حرفی زد که دنیا رو سرم خراب شد -مرده! اولین روز طلبگی با مرگ نوزادی شروع شد که بعد از هشت سال چشم انتظاری قرار بود به دنیا بیاد اما..... حالم خیلی بد بود بدتر از اونی که میشه تصور کرد. اولین روز درسیمو با خاطره‌ای تلخ آغاز کردم فقط خدا میدونه چقدر برامون سخت گذشت اسمشو گذاشته بودند فاطمه،، فاطمه کوچولویی که نیومده مرده بود. هر از گاهی پنجشنبه ها میرفتم سرخاکش و گریه میکردم. تو محیط حوزه آرامشمو حفظ میکردم چون دوست نداشتم کسی از من خبردار بشه. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• ═══🪴🍁🪴═══
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۱۱ هوا داشت کم کم تاریک میشد با صدای مامانم به خودم اومدم -داره دیر میشه بریم دیگه نزدیک اذانه بدون اینکه حرفی بزنم کیفمو برداشتم یه نگاهی به سنگ قبر فاطمه کوچولو انداختم و با مامانم به سمت خونه حرکت کردیم تو مسیر سکوت بود و یک جاده‌ی طولانی که تمومی نداشت -ببخشید آقا راننده تمام هیکل برگشت و به پشت سرش نگاه کرد -جانم -لطف میکنید ضبط ماشینتون رو خاموش کنید این بار از آینه ماشین نگاهم کرد و گفت -آهنگ که آرام بخشه خواستم حرف بزنم که حس کردم اگه دهنم باز شه بغضم میریزه بیرون سکوت کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم راننده ماشین هم صدای ضبط ماشینشو کم کرد اون قدری که فقط صدای وز وزش میومد بالاخره رسیدیم خونه پسرعمه و خانمش خونه بودند حوصله نداشتم یه احوالپرسی مختصری کردم و رفتم تو اتاقم سرم و گذاشتم رو بالش زار زار زدم زیر گریه نمیتونستم وضعیت الانمو تحمل کنم من حالم بد بود وای به حال پدر و مادر فاطمه که خدا میدونه الان چه حالی دارن سبک شده بودم گاهی وقتا گریه برای انسان لازمه سبکت میکنه راحت میشی صدای اذان بلند شد از قبل وضو داشتم جانمازمو که مامان فاطمه برای من و ناصر دوخته بود پهن کردم شروع کردم نماز خوندن بعد از نماز حس کردم حالم خیلی خوبه نه اینکه غصه‌هام تموم شده باشه نععع فقط تحملش برام راحت شده بود -پسر دایی نمی‌خوای از اتاقت بیرون بیای؟ پسرعمم بود حوصله جواب دادن نداشتم اشکامو پاک کردم و سمت در رفتم پسر عمه پشت در بود با دیدنم یه اخمی کرد و گفت -گریه کردی؟ -نه چیزی نیست -ولی گریه کردی برای ختم ماجرا لبخندی زدم و گفتم -زن دایی کجاست پسرعمم که فهمیده بود نباید به پر و پام بپیچه گفت -زن دایی تو آشپزخونه‌س داره شام درست می‌کنه تو دلم گفتم واااای یعنی اینا حالا حالا هستن -خب چه خبر پسردایی هر از گاهی از اتاقت بیا بیرون یه هوایی بخور -از محسن چه خبر -خوبه سلام میرسونه -نیومد باهاتون -نه دیگه تو که میشناسیش اهل بشین پاشو نیست پر افاده همچین از پسرش تعریف میکرد انگار از دماغ فیل افتاده یه روزی یه جا بدجور حال این از خود راضی رو میگیرم داشتم با خودم حرف میزدم که به خودم گفتم حالا تو هم دست کمی از اون نداری به قول مهدی باید زنت بدن تا اجتماعی بشی..هه زهی خیال باطل -پسر دایی با صدای اقای سریش به خودم اومدم -جانم -به چی فکر میکنی -هیچی شما راحت باشید خانواده پدریم خانواده خوبی‌ان ولی نمیدونم چرا ازشون خوشم نمیاد دست خودم نیست فکر میکنم چه لزومی داره با عمو و عمه در ارتباط باشیم کاش همه آدما خاله و دایی بودن هرچند دریغ از یه خاله مامانم تک دختر خانواده‌ش بوده و لوس و ننر ما هم کپ مادرمون خدا خیرمون بده یه درصدم به بابامون نرفتیم فقط چرا اخلاق گندم که کپ بابامه البته دماغمم کپی برابر اصل داییم همون طور کج و کوله و انحرافی چند باری به فکر عمل افتادم اما...... بگذریم در کل عمه هامو بیشتر از همه دوست دارم و این باعث میشد با پسر عمه هام و دختر عمه هامو و کلا ایل و تبارشون رابطه ملایمی داشته باشم ناصر هم که یه بند تو خونه بند نبود اندازه موهای سرش رفیق داشت. این می‌رفت اون یکی میومد دنبالش برعکس من که از کل دنیا دوتا رفیق بیشتر نداشتم اونام عضو بسیج مدرسمون بودن یه پسر آفتاب مهتاب ندیده که اگه مدرسه نبود سالی به دوازده ماه از خونه بیرون نمیرفت وقتی به گذشته فکر میکنم و یادم میافته که چقدر پاستوریزه بودم حالم از خودم بد میشد اخه پسری که شیطنت نکنه دعوا نکنه خون به پا نکنه که پسر نیست دختره البته خواست خدا بود که من اینجوری بار بیام اکثر معلمای راهنمایی و دبیرستانم میگفتن تو یه روز آخوند میشی روحیت به طلبه‌ها میخوره پنجشنبه ها که دائم‌الروزه بودم صف اول نماز مدرسمونم که پر بود از من انضباطمم که همش بیست خدایی چه گذشته مسخره ای داشتم یه دونه هیجان هم توش نداره یکی از ارزوهام که برای خیلی‌ها احمقانه‌س اینه که سوار هواپیما باشم یهو هواپیما سقوط کنه بعد من با چتر نجات بپرم پایین هنگام پایین اومدن از خودم سلفی بگیرم بعد یهو چترم باز نشه من با کله دوبس بخورم زمین به دیار باقی بشتابم و تا نسل ها بعد خاطرات مرگ اسف‌بارم در اذهان قرار بگیره ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• ═══🪴🍁🪴═══
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۱۲ بالاخره انتظار به پایان رسید و شام دستپخت مامان حاضر شد غذای حوزه خیلی خوشمزه‌س ولی خدایی به خوشمزگی دستپخت مامان نبود چن لقمه ای خوردم و و با مرسی گفتن از جام پاشدم مامان گفت -تو که چیزی نخوردی پشت سرش هم پسرعمه و خانمش شدن دایه مهربان‌تر از مادر -همینه دیگه غذا نمیخوری این قد لاغری خانم پسرعمم که خانم خیلی خوبی بود گفت -صبر داشته باش دو،سه سال دیگه اسماعیل شکم میزنه و چاق میشه تازه اول راهه لبخندی زدم و به مامان گفتم -مامان شامت خیلی خوشمزه بود مرسی -تو که چیزی نخوردی -چرا بابا به اندازه خوردم الانم برم بخوابم فردا باید برم حوزه دوران مجردی عادت داشتم سرشب بخوابم ولی الان سرشبم دو نصف شبه با خداحافظی از همه رفتم تو اتاقم تا درو بستم باز یاد فاطمه افتادم دلم گرفت یه مکثی پشت در کردمو و تو دلم گفتم خدا بیامرزدت فاطمه کوچولو باصدای اذان از خواب بیدار شدم نماز صبحمو که خوندم چمدونمو و وسایلامو جمع کردم و سمت حوزه راه افتادم تو طول هفته حق بیرون اومدن از حوزه رو نداشتم به همین خاطر اواسط هفته بدجور دلتنگ پدر مادرم میشدم و گاهی وقتا نزدیک غروب طبقه دوم به دور از چشم همه یه گوشه کِز میکردمو گریه میکردم یادمه سال اول طلبگی از بس درس میخوندم دچار میگرن و سردرد های شدیدی شدم که به اجبار مدیر محترم یه هفته مرخصی گرفتم و رفتم خونه آبجی بهار که خلوت بود و بی‌سروصدا سال اول خیلی سال خوبی بود سختی‌ها و خوشی ها و خاطرات خوب و بدش واقعا عالی بود و از همه مهمتر وجود ناصر کنارم دلگرمم میکرد راستی گفتم ناصر قرار بود سال بعدش آزمون بده و به طور رسمی طلبه حوزه بشه چون سال قبل قبول نشده بود به طور آزمایشی اما تمام وقت تو حوزه بود و همکلاسی من. ناصر تو حوزه محبوبیت خاصی داشت چون اخلاقش خوب بود و اجتماعی همه دوسش داشتند. سال بعد بهترین حوزه در شهر کاشان حوزه آیت‌الله یثربی که آرزوی خیلی ها تحصیل تو اون حوزه بود قبول شد. سال اول با تمام خاطرات خوب و بدش تموم شد و من با موفقیت چشمگیری اون سال و پشت سر گذاشتم تابستون همون سال یه طرح چهل روزه تو شهر یزد برامون گذاشته بودن و من و ناصر مجبور شده بودیم چهل روز از خانواده دور باشیم. مسیر اولمون مستقیم شهر یزد بود یه شهر سنتی و زیبا بازارای قدیمیش، مردم خونگرمش، واقعا مهمان‌نپاز و دوست‌داشتنی بودند. بعد از استراحت یه روزه در حوزه امام خمینی یزد به سمت روستای «طرزجان» به راه افتادیم یک ساعت و نیم از شهر فاصله داشت. اون طوری که شنیده بودم یه روستای سرسبز و زیبا پر از میوه‌های خوشمزه و جوی های جاری از کنار خونه‌ها وسط این روستای سبز به حوزه قدیمی بود که یاد خانه ارواح میافتادی مخصوصا شبا که بیشتر شبیه خونه‌های قدیمی جن‌زده بود. اتاق من بیشتر از اینکه دیوار داشته باشه پنجره های بزرگ شیشه‌ای داشت و چون رو به جنگل باز میشد ترسناک تر جلوه میکرد مخصوصا نصف شب با وزیدن باد و صدای گرگ و روباه خیلی وحشتناک میشد من و ناصر و علیرضا تو یه اتاق بودیم ناصر که همش پیش دوستاش بود علیرضا هم یه جا بند نبود و به همین منظور اکثر اوقات من تو اتاقم تنها بودم و جزء سی‌ام قرآن رو حفظ میکردم. «طرزجان» یه روستای خیلی سرسبز بود خیلی خوش آب و هوا پر از درختان میوه و چشمه جاری از دل کوه. سرتاسر این روستا جنگل و کوه بود. اما دریغ از یه آدم زنده کل روستا رو باید قدم میزدی تا به یه انسان برخورد کنی در حد یه سلام باهاش حرف بزنی به خاطر همین ۲۱ روز نتونستیم اون بهشت و تحمل کنیم حتی من که از اهل‌سنت زاهدان به خاطر تعصبات بی‌جا شون متنفر بودم دوست داشتم هرچه زودتر برگردیم زاهدان و حتی شده یه سنی ببینمو باهاش حرف بزنم پنجشنبه جمعه‌ها مردم از شهر میومدن روستا و دختر،پسر قاطی و صدای پارتی‌شون فرسنگ‌ها به گوش میرسید حاج‌آقا صالحی هم میگفت -کسی حق نداره جمعه‌ها از حوزه بره بیرون چون دخترا از شهر اومدن و صحیح نیست شما تو روستا باشید و این‌گونه بود که ما پنجشنبه و جمعه‌ کلا قرنطینه بودیم ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• ═══🪴🍁🪴═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌❌❌ جهت رسیدن به فتوحات و زیادی مال 💥 40 شب هرشب 40 بارسوره رابخواند وچون به آیه : «ما لاحد عنده من نعمه تجزی» رسید آنرا 3 مرتبه بخواندوآنگاه سوره راتمام کن💥 📚 درمان باقرآن،ص149 ذکر اختصاصی ماه جمادی الثانی است @inmania_thim