#وصیت_شهید 🍃
من زندگی را دوستدارم، ولی نه آنقدر که آلودهاش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علیوار زیستن و علیوار شهید شدن، حسینوار زیستن و حسینوار شهید شدن را دوست میدارم شهادت در قاموس اسلام کاریترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور، شرک و الحاد میزند و خواهد زد
فرازیازوصیت #شهید_محمد_ابراهیم_همت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ماجرای خداحافظی شهید همت با همسرش در آخرین دیدار
🔷️ همسر شهید همت درباره آخرین دیدار و خداحافظی با شهید همت می گوید: آن شب بریدن حاجی را دیدم. برخورد سرد او گویای همه چیز بود. به خودم لرزیدم، یک لحظه احساس کردم نکند آخرین شب دیدارمان باشد.
◇ حاجی گفته بود که صبح روز بعد ماشین جلوی منزل باشد. کمی زودتر بلند شد و خود را آماده کرد؛ اما ماشین نیامد.
◇ ساعت ۷ راننده بدون ماشین آمد و گفت: "ماشین دچار نقص فنی شده!" حاجی تا ساعت ۹ صبح در خانه ماند. دو ساعت تمام بی آنکه چیزی بگوید .
◇ قطرات پیوسته اشکی را که از گونه هایش جاری بود، دیدم. ماشین که از راه رسید حاجی آماده حرکت بود.
◇ وقت خداحافظی سرش را پایین انداخت و گفت: "خدا رو شکر ماشین دیر اومد و تونستم بیشتر پیش شما باشم! ... خب دیگه ما رفتیم. اگر ما رو ندیدی حلالمون کن."
◇ معنی حرفهای او را کاملا میدانستم. با اینحال گفتم: امکان نداره که شهید بشی.
◇ پرسید: "چطور مگه؟"
◇ گفتم: "باور نمیکنم خداوند در یک لحظه همه چیز بنده اش را از او بگیرد... "
◇◇ وقتی صدای حرکت ماشین به گوشم رسید، احساس از دست دادن او در قلبم قوت گرفت.
شهادت ۱۷ اسفند ۱۳۶۲
عملیات خیبر - جزیره مجنون
#شهید_محمدابراهیم_همت
#یادشهداباصلوات
📖ابراهیم و مورچه ها...
🌺 یک روز داشتیم با هم از منزل به طرف باشگاه میرفتیم. من کمی جلوتر رفتم. برگشتم و دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده؛ بعد نشست به اطرافش نگاه کرد و دوباره بلند شد.
✳️ با تعجب برگشتم به سمتش و گفتم: چی شده داش ابرام؟! گفت: «اینجا پر از مورچه بود. حواسم نبود پام رو گذاشتم بین مورچه ها. برا همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم.»
💯ابراهیم پرید اینطرف کوچه و راهش رو ادامه داد. گفتم: عجب آدمی هستی؟! دیر شد، وایسادی بخاطر مورچه ها؟!
💐ابراهیم گفت: «اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون میریختم، نه اینکه با پام اونها رو له کنم.»
📚سلام بر ابراهیم2
به وقت شیدایی💕
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها 🕊قسمت ۵۲ 🍀راوی عطیه🍀 روبروی آینه نشسته بودم و به خودم نگ
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۵۳
دو روز از عروسیمون میگذره..
و امروز قراره به سمت میعادگاه عاشقان "کربلا" پرواز کنیم
تو فرودگاه نشسته بودیم چشمم همش به تابلو اعلانات پرواز بود
سید:
_بیا این آب هویج رو بخور آنقدر زل زدی به اون تابلو میترسم چشمات ضعیف شه
-سید پس چرا اعلام نمیشه پرواز
سید: خانمم باید یه ۴۵ دقیقه صبر کنی
یهو صدای تو سالن انتظار ۱
مسافرین محترم پرواز تهران -نجف لطفا به سالن انتظار ۲ حرکت کنید
راه افتادم برم.. یهو سید گفت :
_خیلی ممنون که منو همین جا تو فرودگاه تهران جا گذاشتی
-ببخشید هول شدم
بالاخره سوار هواپیما شدیم تا هواپیما اوج گرفت سید دستم رو گرفت و گفت :
عطیه من از پنج سالگی سالی یکی دو بار به لطف خدا اومدم زیارت جدم ولی این بهترین سفرمه.. خدا یه همسر بهم داد که شهدا عطیه اش کردن
-منم افتخار میکنم که عروس حضرت زهرا شدم
بعد از نیم ساعت در فرودگاه نجف به زمین نشستیم
-سید الان باید چیکار کنم
سید :
_الان هیچی همراه بقیه میریم هتل
غسل زیارت میکنیم.. بعد میریم ان شاالله زیارت حضرت امیر علیه السلام
دست به دست سید وارد حرم حضرت علی علیه السلام شدم
اشکام با هم مسابقه میدن ،روبروی صحن طلایی آقا زانوهام رو بغل کردم و گفتم.. فقط شما می تونستید زندگیم و یهو اونقدر عوض کنید
سرم رو گذاشتم روی شونه محمد و به نوای مداحی که برای منو خودش میخوند گوش دادم
اینجا حرم اول مظلومه عالمه..
مردی که در خیبر شکست..
ولی یک روزی برای از هم نپاشیدن اسلام سکوت کرد..
و انتقام همسر جوانش را نگرفت..
از روزی که تغییر کردم میفهمم چقدر سخته برای یه مرد هر روز با قاتل همسر جوانش چشم به چشم بشه..
اونم نه یه مرد عادی یک مرد مثل علی
دلم میخواد معتکف این بارگاه بشم ولی نمیشه
دو روز از اومدنمون و بودنمون در جوار علی ابن ابیطالب میگذره و من فقط دلم میخواد ساکن این سرزمین الهی باشم
به قصد خوردن شام از حرم خارج میشیم که محمد میگه :
_عطیه جان فردا باید حداقل به نیت تبرکی هم شده یه چیزایی برا مادر پدرمون خواهرِ حسین ، خانم رضایی بخریم
-محمد عاشق این اخلاقتم که هیچوقت اسم نامحرم رو به زبون نمیاری
سید : اینو #پدرم یادم داد
آخرین روز سفرمون بود ،
ما امروز چند ساعتی بازار بودیم و بعد از زیارت آخر، به سمت کوفه حرکت کردیم
و قراره از اونجا بریم کوفه
کوفه رو باید دید ، نمیتوان آن را توصیف کرد، سوار اتوبوس برای کربلا دل و قلبم بی تاب دیدن کربلاست
بالاخره وارد کربلا میشویم.. انگار خوابم و منگ
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۵۴
راهی حرم میشویم...
و بین الحرمین.. تو بین الحرمین جیغ زدم و گریه کردم
من یک بار با ابراهیم هادی اینجا آمدم.. من میدانم در کربلا چه گذشت..
من چادری شدم..
چون دیدم حتی تو اسارت میان گله گرگان #حجاب_زینب_کبری تکانی نخورد
محمد : عطیه جان عزیزم حواست باشه تو عزاداریات صدات به گوش #نامحرم نخوره
دفعه دوم که رفتیم حرم خیلی آرومتر بود
محمد : خانمم یه خبر خوب بهت بدم
-چی شده ؟
محمد : محسن و خواهرِ حسین نامزد شدن.. الانم رفتن مزار شهید دهقان
-واااااای خدا عزیزدلم
محمد : الان عزیز دلت کی بود؟خواهر حسین یا محسن؟
-عه سید اذیت نکن
"کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود"
و اهالی این سرزمین غافل میماندن اگر #شهدا نبودن
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۵۵
🍀راوی زینب🍀
دو روزی از عروسی عطیه میگذره و امروز دارن میرن کربلا ، دلم بی نهایت هوای #حسینم رو کرده.
لباسام رو عوض میکنم و وارد پذیرایی میشم . رو به مرتضی که داشت با پلی استشن بازی میکرد گفتم :
_داداش جون من میاد با آبجیش بره بهشت زهرا؟
سریع از جا میپره میگه آخ جون الان حاضر میشم
دستای کوچولوش رو تو دستم میگیرم
مرتضی که حالا کمی از دل تنگی های ما برای حسین گمناممون پر کرده
روزی که حضرت آقا فرمودن :
_اسرائیل تا ۲۵ سال دیگه محو میشه با اون که حساب کتاب بلد نبود با کمک بابا فاصله ولی شهید آزاد سازی قدس
مرتضی : آجی گل نمیخوای بخری؟
-یادم نبود بریم بخریم
وقتی دستم تو کیفم کردم تا پول حساب کنم مرتضی با یه غرور مردانه گفت:
_یه خانم وقتی مرد پیششه دست تو جیبش نمیکنه
-الهی من فدای این مرد بشم
سر مزار رفتیم #هیچ_نشانی از #حسین توش نبود.. حتی پلاکش.. ما نمیدونیم پیکر عزیزمون چی شد ..پیکر عزیزِ من تو خاک سوریه موند مثل
🕊مجید قربانخانی ،
🕊مرتضی کریمی ،
🕊زکریا شیری ،
🕊الیاس چگینی
🕊محمد بلباسی ،
🕊علی بریری
و ده شهید مدافع حرم
حال جواب تمام انتظار ها چیه؟
چه میدونن از دل #خواهری که..
شب عروسیش به جای اینکه از آغوش برادرش بیاد بیرون میاد سر مزار برادرش؟
کجان اون جاهلانی که نیمه شب که با گریه وقتی خواب میبینی پیکر عزیزت برگشته بیدار میشی و میبینی همش خواب بوده ؟
کجا بودن اون لحظه ای که پیکر تفحص شده علی اصغر شیر دل برگشت؟
با صدای مرتضی که با ترس میگه :
_آجی خوبی ؟
مجبور به دل کندن از مزار خالی برادرم میشم.. و به سمت مزار شهید میردوستی میرم.
تنها تسلی دل بی قرارم تو این ۱۴ ماه گمنامی #حسین
بعد از حدود سه ساعت بر میگردیم خونه که با قیافه خندون مامان بابا رو به رو میشم
-چیزی شده؟
مامان : خانم چگینی زنگ زده بود برای خواستگاری طبق حرفی که تو حرم خانم حضرت زینب بهم گفتی.. گفتم فردا شب بیان
پیش بابا از خجالت آب میشم
فردا خیلی زود میرسه..
طبق سفارش برادر شهیدم ، همون چادر سفیدی که خودش برام خریده و بدون اینکه خودش برگرده سر میکنم
خانواده چگینی راس ساعت ۹ تو خونه ما حاضر بودن.
بعد صحبت های دو نفره که تابلو بود همو دوست داریم
تا ۲۵ مرداد به #محرمیت موقتی هم در میایم تا اون روز عقد و عروسیمون رو یک حا بگیریم و محسن ۱۶ شهریور اعزام بشه سوریه
با مهریه یک جلد کلام الله مجید،
یک جفت آینه و شمدان ،
۱۴ سکه بهار آزادی و
۲۵۰ شاخه گل رز هدیه به ۲۵۰ شهید گمنام به مدت ۵ ماه
به عقد موقت محسن دراومدم
با وارد شدن انگشتر نامزدی تو دستم اطمینان میکنم همه چیز واقعیه..
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
40.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از میدان مقاومت تا شبهای بلهبرون
از کنار عکسهای شهدا تا مقتل سرخ آنان
همراه با زائران و همدل با مردمانی که
امسال شلمچه را از قاب تصاویر
و از راه دور زیارت کردند!
•| @hosseinyekta_ir |•