🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌹#دعای_روز_پنجشنبه
🌹بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ،🌹
الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى أَذْهَبَ اللَّيْلَ مُظْلِماً بِقُدْرَتِهِ، وَجَاءَ بِالنَّهَارِ مُبْصِراً بِرَحْمَتِهِ، وَكَسَانِى ضِياءَهُ وَأَنَا فِى نِعْمَتِهِ .
🌹 اللّٰهُمَّ فَكَمَا أَبْقَيْتَنِى لَهُ فَأَبْقِنِى لِأَمْثالِهِ، وَصَلِّ عَلَى النَّبِيِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَلَا تَفْجَعْنِي فِيهِ وَفِي غَيْرِهِ مِنَ اللَّيالِى وَالْأَيَّامِ، بِارْتِكَابِ الْمَحَارِمِ، وَاكْتِسَابِ الْمَآثِمِ، وَارْزُقْنِى خَيْرَهُ، وَخَيْرَ مَا فِيهِ، وَخَيْرَ مَا بَعْدَهُ، وَاصْرِفْ عَنِّى شَرَّهُ، وَشَرَّ مَا فِيهِ، وَشَرَّ مَا بَعْدَهُ، اللّٰهُمَّ إِنِّى بِذِمَّةِ الْإِسْلامِ أَتَوَسَّلُ إِلَيْكَ، وَبِحُرْمَةِ الْقُرْآنِ أَعْتَمِدُ عَلَيْكَ، وَبِمُحَمَّدٍ الْمُصْطَفىٰ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ أَسْتَشْفِعُ لَدَيْكَ؛
فَاعْرِفِ اللّٰهُمَّ ذِمَّتِىَ الَّتِى رَجَوْتُ بِهَا قَضَاءَ حَاجَتِى، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ،
🌹اللّٰهُمَّ اقْضِ لِىفِى الْخَمِيسِ خَمْساً لَايَتَّسِعُ لَها إِلّا كَرَمُكَ، وَلَا يُطِيقُها إِلّا نِعَمُكَ، سَلَامَةً أَقْوىٰ بِهَا عَلَىٰ طَاعَتِكَ، وَعِبادَةً أَسْتَحِقُّ بِها جَزِيلَ مَثُوبَتِكَ، وَسَعَةً فِى الْحَالِ مِنَ الرِّزْقِ الْحَلَالِ، وَأَن تُؤْمِنَنِى فِى مَوَاقِفِ الْخَوْفِ بِأَمْنِكَ، وَتَجْعَلَنِى مِنْ طَوَارِقِ الْهُمُومِ وَالْغُمُومِ فِى حِصْنِكَ، وَ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاجْعَلْ تَوَسُّلِى بِهِ شَافِعاً، يَوْمَ الْقِيامَةِ نَافِعاً، إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ.
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#بی_قرار_شهادت
گمنامی را دوست داشت
در وصیت نامه اش به این نکته صریح اشاره کرده بود که:
"مرا غریبانه تحویل بگیرید
غریبانه تشییع کنید
و غریبانه در بهشت معصومه(س) قطعه 31 به خاک بسپارید....
برای #گمنام ماندنش تدبیری هم اندیشیده بود؛
وصیت کرده بود که چیزی روی قبرش ننویسیم....
فقط بنویسیم:
پر کاهی تقدیم به پیشگاه حقتعالی...
شهید مدافع حرم احمد مکیان 🌷
🔹برشۍازوصیتنامه
بگوئید ڪه احمد جایش خوب است و شما فڪری به حال خود بڪنید ڪه هنوز ماندهاید 💔😔
یک خاطره ازشون بگم براتون !
یادمه گوشی خوبی آن زمان داشت ...
یه روز گوشی رو دیگه دستش ندیدیم ...
هر کی سراغ گوشی رو ازش میگرفت یه طوری جواب می داد .
گم شده ، موبایلم سوخته ، فروختم ، خراب شده و ...
بعد شهادتش فهمیدیم گوشی رو فروخته بوده با پولش به خانواده های شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون که مشکل اقتصادی داشتن کمک کنه ...
شهید مدافع حرم🕊🌹
#احمد_مکیان
تولد: ۱۳۷۳/۹/۱۵
شهادت: سوریه حلب، ۱۳۹۵/۳/۱۷
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
4_6021780028595898769.mp3
2.75M
#شوخی
خدا از اَخموها خوشش نمیاد.
شوخی کنید امـا شرایط داره!
بشنوید از حاج آقا مجتهدی:
🔹 جالب و شنیدنی👌
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
به وقت شیدایی💕
💗پلاک پنهان 💗 قسمت ۱۰۹ همه دور هم جمع شده بودند و در هوا خنک چایی می نوشیدند،کمیل مشغول صحبت با محم
💗پلاک پنهان 💗
قسمت۱۱۰
زهره خانم بلند آرش را صدا زد:
ــ آرش بیا درو باز کن مادر
صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید:
ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزار تازه آروم شدن،آجی سمانه درو باز کن
سمانه باشه ای گفت و با پاهای لرزان از جایش بلند شد ،ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند،نگاهی به آن ها انداخت و گفت:
ــ شما براچی بلند شدید؟؟
همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت:
ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده
سمیه خانم هم تایید کرد.
عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت:
ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم
همه ترسیده بودند،خودشان هم دلیلش را نمی دانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند،سمیه خانم دستش را گرفت:
ــ مادر بزار من درو باز کنم
ــ لازم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن
به سمت در رفت،زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند،نبود مردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود.
سمانه چادرش را مرتب کرد و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود،وحشت زده قدمی به عقب برگشت،اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد،با صدای فریاد آرش که میگفت:
ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم
صدای جیغ ها بلند شد،سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود و از شدت ضربه گیج شده بود،همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند و ضجه میزدند،اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید.
صدای اسید ارش در گوشش میپچید،احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند.
آرش بیخیال بچه ها شد و سریع از خانه خارج شد و به طرف خیابان اصلی دوید ،همه ی راه را نفس نفس می زد،زیر لب میگفت:
ــ غلط کردم غلط کردم
کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد:
ــ کمیل کمیل
کمیل با شنیدن فریاد کسی که او را صدا می زند،برگشت بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت:
ــ سمانه،سمانه
نفس نفس می زد و نمیتوانست درست صحبت کند،با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد:
ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش
ــ روی صورت سمانه اسید ریختند
و بدون خجالت بلند گریه کرد،صدای یا حسین همه بلند شد و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند.
💗نویسنده: فاطمه امیری💗
به وقت شیدایی💕
💗پلاک پنهان 💗 قسمت۱۱۰ زهره خانم بلند آرش را صدا زد: ــ آرش بیا درو باز کن مادر صدای آرش از طبقه ب
💗پلاک پنهان 💗
قسمت ۱۱۱
کمیل با شتاب در را باز کرد و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود رفت،صغری را کنار زد و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد و روی صورتش می زد.
ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی جوابمو بده سمانه
رد خون بر روی پیشانی اش را که دید دیوانه شد ،نمی دانست چه کاری بکند تا قلبش آرام بگیرد،پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد و خدا را قسم می داد که اتفاقی برای او میفتد.
صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید به او نزدیک شد و گفت:
ــ جانم ،بگو سمانه ،
سمانه با درد و مقطع گفت:
ــ درد دارم کمیل
ــ کجا قربونت برم کجات درد میکنه
ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل
کمیل دستی به صورت سمانه کشید به شدت داغ بود و سرخ بود می دانست اسید نیست اما همین هم او را نگران کرده بود،صدای لرزان سمانه او را نابود کرد دوست داشت از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند.
ــ کمیل صورتم میسوزه،
آرام از درد گریه کرد ،کمیل سرش را در آغوش فشرد و بدون اهمیت به اطراف پیشانی اش را بر سرش گذاشت و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،همسرت با این حال ،ترسیده و پر درد در بین سمانه گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟
****
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده
ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته
ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیای هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه،و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن ،سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت
ــ سرش چی؟
ــ زخم شده ،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام
کمیل با او دست داد وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد،کمیل دستش را گرفت و آرام بوسید،کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد.
ــ گریه کردی کمیل؟
ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه
ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟
کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و موژه های خیسش کرد و گفت:
ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم
ــ خدانکنه
ــ لعنت به من که تورو به این حال انداختم
ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟
ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب
🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁
به وقت شیدایی💕
💗پلاک پنهان 💗 قسمت ۱۱۱ کمیل با شتاب در را باز کرد و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود رفت،صغری
💗پلاک پنهان 💗
قسمت ۱۱۲
در باز شد،کمیل سرش را بالا آورد و با دیدن امیرعلی که با شرمندگی او را نگاه می کرد،سری تکان داد ومشغول برسی پرونده شد.
ــ سلام بیا تو چرا اونجا ایستادی؟
امیرعلی در را بست و روی صندلی روبه روی میزکار کمیل نشست.
ــ کمیل،شرمندم
ــ برا چی؟
ــ دیشب
کمیل اجازه نداد حرفش را ادامه بده
ــ هرچی بود برای دیشب بود،موضوع تموم شد دیگه
ــ به مولا شرمندتم دیشب خونه پدر خانوم بودیم ،گوشیم هم تو خونه مونده بود
کمیل که می دانست امیرعلی چقدر از این اتفاق ناراحت است،لبخند زدو گفت:
ــ شرمندگی برا چی آخه،مگه عمدا جواب ندادی؟امیر اومد کارا هم انجام شد.
ــ آره پرونده رو ازش گرفتم
ــ خب؟
امیرعلی پرونده را به سمت کمیل گرفت و گفت:
ــ اونایی که اومدن دم در خونه مادربزرگت دو نفرن،روی موتور هم بودن،معلومه از ریختن این ماده شیمیایی فقط میخواستن همسرتو بترسونن ،اما قضیه دعوا واقعی بوده،اوناهم از این موقعیت استفاده کردن،
کمیل متفکر به پرونده خیره شده بود،امیرعلی آرام گفت:
ــ کمیل میدونم به چی فکر میکنی،من مطمئنم این کارِ تیمور و آدماشه،والا کی میدونه تو مامور اطلاعاتی
ـــ چیز دیگه ای نیست ؟
ــ نه
ــ خب خیلی ممنون
با صدای گوشی ،کمیل گوشی خود را از کتش بیرون آورد،چند تا عکس برایش ارسال شده بود،تا عکس ها را باز کرد،از شدت خشم و عصبانیت محکم مشتش را برروی میز کوبید،امیرعلی سریع از جایش بلند شد ،با نگرانی گفت:
ــ چی شده کمیل؟
نگاهی به دستان مشت شده ی کمیل و چشمان به خون نشسته اش انداخت.
ــ بگو چی شده کمیل
کمیل بدون هیچ حرفی گوشی را به طرف امیرعلی گرفت و از جایش بلند شد،پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد ،احساس می کرد کل وجودش در حال آتش گرفتن است.
امیرعلی با دیدن عکس ها چشم هایش را عصبی بست،دوباره صدای گوشی کمیل بلند شد،امیرعلی با دیدن شماره ناشناس گفت:
ــ کمیل فک کنم خودشون باشن؟
کمیل به سمت گوشی خیز برداشت،
ــ کمیل صبر من بزار ردیابی کنیم
کمیل سری تکان داد و منتظر امیرعلی بود،با جواب بده ی امیرعلی سریع دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ الو
ــ به به جناب پاسدار،سرگرد،اطلاعاتی،اخوی،برادر،چی بهت بگم دقیقا کمیل
و شروع کرد بلند خندیدند
ــ عکسا چطور بودن؟؟
🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁