شیطان با این پنج نفر مشکل دارد!
✍امام صادق (عليه السّلام) می فرمایند : ابليس گفت: پنج نفر هستند که هيچ چاره اي براي آنها ندارم اما ديگر مردمان در مشت من هستند :
1⃣ هر که با نيت درست به خدا پناه برد و در همه کارهايش به او تکيه کند
2⃣ کسي که شب و روز بسيار تسبيح خدا گويد
3⃣ کسي که براي برادر مؤمنش آن پسندد که براي خود مي پسندد
4⃣ کسي که هر گاه مصيبتي به او مي رسد، بي تابي نمي کند
5⃣ و هر کسي که به آنچه خداوند قسمتش کرده، خرسند است و غم روزيش را نمي خورد...
📙 الخصال، ج ۱، ص ۲۸۵
خوشنودی آقا
امام زمان
صلوات
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
سلام خانم های عزیز خسته نباشید ،از این به بعد با مطالب مختلفی با شما همراه هستیم ،امیدورام مورد استفاده ی شما قرار بگیره .
"زنـدگی" یعنی...
بـخند، هرچند که غـمگینی
ببـخش، هـر چنـد که مسـکینی
فـراموش کن، هرچند که دلـگیری
"" ایـنگونه بودن زیـباست
هر چند که آسان نیـست ""
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#الله_اکبر
جانباز جنگ تحمیلی براثر موج انفجار حافظه اش ازبین میره وبعداز 34 سال بر اثر زمین خوردن در آسایشگاه حافظه اش کامل برمی گرده ومعلوم میشه اهل روستایی در کردستان... 😭😭😭.
هرزمین خوردنی آسیب نیست، درد داره ولی نتیجه خوبی داره، ،*****
این جانباز اواخر جنگ از ناحيه سر مجروح می شود و تمام حافظه اش را از دست میده، حتى نام و نشانىاش را .
٣٠ سال هم در يك آسايشگاه روان درمانى بسترى ميشه تا اینکه يك روز از پله هاى آسايشگاه با سر به پايين پرت میشه و سرش به نبش پله اصابت مى كنه و بعداسمش بخاطرش مياد. توسط بخش نيكوكارى دنبال خانواده اش می گرده و در نهايت درشهرى از توابع كردستان خانواده اش را پيدا مى كنند.
با برادرش تماس مى گيرند، و حالا دراين فیلم لحظه ورود این جانباز را به منزل و ملاقات با مادر و خانوادهاش راببینید. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا 🤲💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهارم
نقشه بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...😭🙏
التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ...
من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ...
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... 🗣
_طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ...
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ...
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ...
من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...
به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ...
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ...
مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... ☺️
_به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ...
_حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم…بعد ...
_ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی😏 پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ...
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پنجم
می خواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ...
مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ...
نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ...
مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ...🙁
_ شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ...
من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ...
علی گفت:
_دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...😠
- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ...
_هانیه🗣 ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ...
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#رمان_مذهبی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #ششم
داماد طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ...
روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ...
برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام 😢می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ...
به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ...
_ من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ...
حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ...
با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ...
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ...
و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ...
وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ...
اما خیلی زود خطبه عقد 💞من و علی💞 خونده شد ...
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد...
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#رمان_مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 حاج آقا عالی
🌷شهید ابراهیم هادی:
«من نمی خوام باعث گناه کسی شوم»
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
صبح یعنی
یه سلامی که بوی
زندگی بده✨
یعنی امید برای یه
شروع قشنگ✨
سلام دوستان مهربانم
صبحتون بخیر🌻
آرزومندم سبد امروزتون
پر باشد از برکت و یه دنیا سلامتی🌻
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#عارفانه 🌱
در محضر شیخ محمداسماعیل دولابی
هر جا غصه دار شدی استغفار کن
استغفار امان انسان است
به این کاری نداشته باش که چرا محزون شده ای ، اذیتت کرده اند؟ گناهی کردی؟...
محزون که شدی استغفار کن . چه غم خود را داشته باشی و چه غم مومنین را ، استغفار غم ها را از بین می برد همانطور که وقتی خطا می کنی همه صدمه میخورند ، مثلا وقتی چند نفر کفران می کنند به همه ضرر می رسد ، استغفار که می کنی به همه ما سوای خودت نفع می رسانی.
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌸 امیرالمؤمنین امام علی (علیهالسلام):
در آخرالزمان، مرد را به خاطر حفظ و پوشیده نگه داشتن همسرش، مورد سرزنش قرار میدهند.
📚 بشارتالاسلام، ص۱۳۳
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
در گلستان شهدای انقلاب اسلامی، گلهای کمیابی وجود دارند که تنها با تفحص و جستجوی فراوان به چشم میآیند. شهید کمال کورسل نیز از آن گلهای نادری است که به نفس حق باغبان انقلاب اسلامی، در گلستان اسلام ناب محمدی رویید و در معرکه دفاع مقدس پرپر شد.
یک نفر بود مثل آدمهای دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کمپشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح. “ژوان” دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و بااخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانیهای حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش میکردند. یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که بازهم برای او از این سخنرانیها بیاورند.
بعد از مدتی، رفت وآمد “ژوان کورسل” با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد. غروب شب جمعهای، یکی ازدوستانش “مسعود” لباس پوشید برود کانون برای مراسم، “ژوان” پرسید: “کجا میری؟” گفت: “دعای کمیل” ژوان گفت: “دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه میدی بیاییم!” گفت: “بفرمایید” .
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب میدانست. با “مسعود” رفت و آخر مجلس نشست. آن شب “ژوان” توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچهها میگفتند.
هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: “بریم دعای کمیل”.
گفتند: “حالا که دعای کمیل نمیروند”؛ تا شب خیلی بیتاب بود.
یک روز بچههای کانون، دیدند “ژوان” نماز میخواند، اما دستهایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده میکند. “مسعود” شیعه شدن او را جشن گرفت.
وقتی از “ژوان ” پرسید:”کی تو رو شیعه کرد؟ ” او جواب داد: “دعای کمیل علی(ع)”.
گفت: “میخواهم اسمم رو بذارم علی”.
“مسعود” گفت: “نه، بذار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع).”
گفت: “پس چی؟”
ـ “هرچی دوست داری”
گفت: “کمال”
چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.
مادرش، خیلی ناراحت بود. میگفت: “شما بچه منو منحرف میکنید”.
بچهها گفتند: “چند وقتی مادرت را بیار کانون” بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچهها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. “کمال” هم معمولاً کتاب میخواند. به خصوص کتابهای شهید مطهری.
خیلی سؤال میکرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را میگرفت، وقتی هم میگرفت ضایع نمیکرد و به خوبی برایش میماند.
یک روز گفت: “مسعود! میخوام برم ایران طلبه بشم”.
ـ “برو پی کارت. تو اصلاً نمیتوانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان.” آن زمان دبیرستانی بود.
رفت و بعد از مدتی آمد و گفت: “کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچهها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم.” با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت.
مسعود گفت: “تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی!
خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.
ظرف پنج ـ شش ماه به راحتی فارسی صحبت میکرد.
اجازه نمیداد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش میگفت: “معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود.”
خیلی راحت میگفت: “من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم.”
یک کتاب “چهل حدیث” و “مسأله حجاب” را به زبان فرانسه ترجمه کرد.
همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی او بماند. میگفت: “به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من هست.”
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
27.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 #با_شهدا
🔰 تصَدَّقْ عَلَیْنا
لحظاتی از حضور #حاج_ابوذر_بیوکافی در منزل #شهید مدافع حرم #محسن_حججی
🌹 شهدا رو یاد کنیم با صلوات
🇮🇷 💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آقاااا نمیذاره!!!!
آفرین به این جوون آفرین به جهاد تبیینش👏👏
سایه ی این آقا مستدام تا ظهورحضرت حجت ان شاالله🤲🤲🤲💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش کودک کرهای به ویدئویی از کودک فلسطینی که از ترس و درد دارد میلرزد
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
سلام خدمت همه ی دوستان عزیزم
از امروز ان شاء الله صوت های استاد شجاعی که درباره ی شکر در سختی هاست رو خدمتتون تقدیم میکنم .
همینجور که توی خونه سرگرم اشپزی و ... هستین اینا رو هم گوش کنید ،واقعا صحبت هاشون دلنشین هست و جور دیگه ای میتونیم به زندگی و سختی ها نگاه کنیم .
از اینکه در کنار شما هستم خوشحالم 🥰
شکر در سختی ها 01.mp3
3.57M
#شکر_در_سختی_ها 1
مگه میـــشه؛
تویِ سختی ها هم شاکر بود؟
بــله که میــشه ❗️
امــا یه قاعده مهـ✔️ـم داره؛
اول بایـد ذاتِ سختی رو بشناسی،
تا وقتی به سـراغت اومـد،
اَزش وحشـت نکنی
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
بوی دلتنگی تو
پر شده در خانه من...
📅 16 آبان سالروز شهادت شهید
محمد حسین محمد خانی...
#قصه_ی_دلبری
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
#تک_روایت
عاشق یه دختری شد که
اون دختر ازش متنفر بود 🥲
اقا محمد حسین رفت مشهد
و از امام رضا خواست
یا اینو از عاشقی خارجش کنه...
یا اون دختر عاشق محمد حسین بشه..
اون دختر عاشقش شد،
جوری که حتی نفهمید چی شد
که اینطوری شد..
کتاب #قصه_ی_دلبری از اون کتابایی هست که بعد خوندنش، زندگیت خیلی با قبلش فرق میکنه...
📅 16 آبان سالروز شهادت شهید
محمد حسین محمد خانی...
ـ•------✾-🌿🌺🌿-✾------•ـ
مشق عشق | برای_او 👈عضوشوید
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هفتم
احمقی به نام هانیه
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ...
با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ...
منحصر به چای و شیرینی ... ☕️🍰
هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ...
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ...
همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... 😕
_خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ...
گاهی هم پشیمون می شدم ...
اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم...
از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت
کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ...
اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ...
صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت:😰
_سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#رمان_مذهبی
•~ 🌼~~•
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هشتم
خرید عروسی
با نگرانی تمام گفت:😰
_سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...😊
مادرم با چشم های گرد 😳و متعجب بهم نگاه می کرد ...
اشاره کردم -چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ...
_میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...
دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ...
_علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...بالاخره به خودش اومد ...
_گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ...
و ...برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ...
برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ...
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...☺️😍
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #نهم
غذای مشترک
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ...
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ...
بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ...
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ...
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...😍😋
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ...
انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ...
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ...
و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...☺️
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ...😰😱
قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ...
_نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
یه کم چپ چپ😟 و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ...
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ...
_نه اصلا ... من و گریه؟ ...
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ...
_چیزی شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ...😢😥
✍نویسنده؛
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
•~~🌼 🌼~~•