eitaa logo
به وقت شیدایی💕
127 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه ناقابل از طرف من واسه اعضای کانال به مناسبت شب یلدا کارت هدیه ،10،000،000ريال ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ کافی است بوسیله چاقو یا میخ پوشش روی رمز را پاک کنی. التماس دعا!!!!!✋😊☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۶ بعد از نماز و زیا
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۷ بالاخره بعد از کلی حرف زدن و پیاده‌روی رسیدیم خوابگاه دوان دوان و باعجله رفتم سمت تابلو اعلانات با دیدن نوشته‌ی روی برگه بی‌اختیار خندیدمو با کلی ذوق و هیجان دستمو دور گردن علیرضا حلقه کردم و گفتم -اخ جون بعدازظهر کلاس نداریم به جاش زیارت دسته جمعی به سمت جمکران اون هم با پای پیاده برامون گذاشتند. علیرضا یه اخمی به چهره گرفت و گفت -تو که حاج‌آقا رو میشناسی به موندن تو رضایت نمیده حتما باید بیای با این حرف انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم با ناراحتی گفتم -راست میگی حالا چکار کنم؟ -به نظر من برو با حاج‌آقا صحبت کن اجازه بده تو بمونی منم کمکت میکنم دونفری رفتیم پیش حاج‌اقا صالحی تو اتاقش بود داشت چای میخورد -سلام حاج‌آقا -سلام حاج‌آقا حاج‌آقا صالحی یه استاد عبوس و جدی بود که هرکسی جرات نمیکرد باهاش حرف بزنه اما حساب من و علیرضا که از شاگرد زرنگاش بودیم با بقیه فرق میکرد. حاج‌آقا صالحی با دیدن ما سرشو از رو کتاب برداشت و گفت -به به آقایان طلبه امری باشه درخدمتم نگاهی به علیرضا انداختم و با اشاره ازش خواستم که سر صحبت و باز کنه. علیرضا هم بی‌مقدمه گفت -ببخشید حاج‌آقا اومدن به جمکران واجبه یعنی شاید بعضیا بخوان برن حرم یا بازاری جایی -آره واجبه همه باید باشن -آخه اسماعیل..... حرف علیرضا رو قطع کردم و گفتم -حاج‌آقا امکان داره من نیام جمکران؟ -نه برای چی کجا میخوای بری؟ -هیجا استاد ولییی..... -ولی چی؟؟ -اگه من نیام خیلی خوب میشه اخه با........ مونده بودم چی بگم از یه طرف ترس از استاد نمیذاشت حرف بزنم از طرف دیگه محمدمهدی حاج‌آقا صالحی یکم جدی تر شد و گفت -چرا حرفتو خوردی؟ بگو ببینم جمکران نمیای کجا میخوای بری؟ خواستم جواب بدم که علیرضا به دادم رسید و گفت -استاد حقیقتش اسماعیل با یکی از دوستاش قرار داره ضروری هم هست به همین خاطر اگه اجازه بدین اسماعیل نیاد ممنون میشیم حاج‌آقا یه نگاهی به من انداخت و گفت -با کی قرار داری؟ -حاج‌آقا بخدا پسره طلبه هم هست، پسر خوبیه، نگران نباشید -یعنی تو میخوای علیرضا رو تنها بذاری؟ نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم -همین یک بار، خواهش میکنم قول میدم تکرار نشه حاج‌آقا صالحی با یه لبخند کوتاهی که رو لبش بود گفت -اشکال نداره ولی حواست باشه بقیه بچه‌ها چیزی نفهمن از خوشحالی بالا و پایین میپریدم ناغافل صورت علیرضا رو بخاطر کمک هاش بوسیدمو با یه خداحافظی توام با تشکر از اتاق حاج‌آقا بیرون اومدیم بیرون رفتم داخل اتاق گوشیمو برداشتم و به محمدمهدی پیام دادم -محمد جان وعده ما بعدازظهر ساعت شش چند لحظه بعد جواب پیامم اومد که نوشته بود -منتظرتم عزیزدلم اما کجا؟؟ یکم فکر کردم که کجا با محمدمهدی قرار بذارم حرم_جمکران- نه نه دوره.... رستوران تهران به صرف پیتزا -محمد جان وعده ما رستوران تهران باطعم پیتزا -باشه عزیزدلم منتظرتم محمدمهدی همیشه من رو عزیزدلم صدا میزد وقتی ازش میپرسیدم دلیلش چیه جواب درست و حسابی نمیداد. ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• ═══🪴🍁🪴═══
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۸ کم کم بچه ها داشتند برای رفتن به جمکران آماده میشدند. منم پا به پای اونا لباس پوشیدم و طبق عادت همیشگی بخاطر پوست چربی که داشتم از ضدآفتاب استفاده کردم بچه ها یک به یک سوار اتوبوس شدند دست علیرضا رو گرفتم و گفتم -سلام من و به آقا برسون یاد منم باش علیرضا هم طبق عادت همیشگی از روی مزاح همون دیالوگ تکراری رو گفت که -شماره کارتمو برات میفرستم قبل از دعا پول واریز کنی که حسابی برات دعا کنم باهم خداحافظی کردیم اتوبوس با تمام طلبه به سمت جمکران به راه افتاد و من موندم و یه خوابگاه بی‌سروصدا و خلوت و یکم هم ترسناک کیفمو برداشتمو به سمت رستوران تهران که حوالی حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) بود به راه افتادم برای اینکه به موقع برسم سر قرار مجبور شدم تاکسی بگیرم سوار تاکسی شدم و به محمدمهدی پیام دادم که من راه افتادم به ثانیه نرسید جواب اومد که -کماکان منتظرم تعجب کردم پرسیدم -کجایی مگه...؟؟ رسیدی؟؟ - آره -چه زود!!!! هنوز که شش نشده -خونمون نزدیک حرمه پنج دقیقه کمتر از اینکه محمدمهدی هم جوار با حضرت معصومه‌ست حسودیم شد با حسرت بهش گفتم -با بی بی همسایه‌ای؟؟ جوابی نیومد زیر لب این شعر رو زمزمه کردم که در صف حضرت معصومه‌ست همسایه سایه ات بر سرم مستدام باد نمیدونم چند بار این مصرع رو زمزمه کردم تا رسیدم به حرم از ماشین پیاده شدم و بعد از عرض ارادت و ادب خدمت بانو به سمت رستوران تهران حرکت کردم این قدر استرس داشتم که صدای تپش قلبم به وضوح شنیده بود وارد رستوران شدم یه نگاهی به چپ و راست انداختم محمدمهدی با دیدن من از جا پاشد و دستی برام تکون داد تا من رو متوجه خودش بکنه از دیشب خوشکل تر شده بود یه فرشته در مقابل یه موجود زمینی دلم میخواست فقط نگاش کنم اونم با لحن آرومش صحبت کنه -سلام مهدی جان خوبی -به به حاج اسماعیل شما چطوری -ببخشید دیر کردم حسابی منتظر موندی -اشکال نداره انتظار چیز خوبیه این دیالوگش هنوز تو خاطرم هست و همیشه هرکجا لازم باشه بیانش میکنم -چه خبر مهدی خوش میگذره مهدی نگاهی به سمت حرم انداخت و گفت -مگه میشه با وجود بانویی به مهربونی حضرت معصومه (سلام الله علیها) بد بگذره -خوش به حالت مهدی من آرزومه که یک روز ساکن قم بشم و در جوار حضرت زندگی کنم -چرا نمیای قم اسماعیل؟ دل بکن از زاهدان اینجا دریاست. تو دریا شنا کن. علم یاد بگیر. معنویت کسب کن. من که داغ دلم تازه شده بود برای ختم این حرفا لبخندی زدم و گفتم -دعا کن قسمتم بشه بیام قم محمدمهدی لبخندی زد و گفت -ان‌شاالله خب دیگه چه خبر امروز برنامه یا کلاس که نداشتی -نه خدارو شکر فقط زیارت دسته‌جمعی به جمکران بود که اونم اجازه گرفتم -ببخشید بخاطر من از زیارت افتادی -نه اشکال نداره جبران میکنم -خب بگو چی سفارش بدم برامون بیارن -نه عزیزم شما بگو چی سفارش بدم برامون بیارن با کلی تعارف تیکه پاره کردن قرار شد اینبار رو دعوت محمدمهدی باشیم. از جاش بلند شد و برای پیتزای مرغ و قارچ به سمت صندوق رستوران رفت من عاشق پیتزا مرغ و قارچم و تنها غذایی هست که همیشه سالم و خوش طعمه داشتم با گوشیم ور میرفتم که محمدمهدی اومد با دستش کوبید رو میز و درحالی که داشت این جمله رو میگفت نشست روی صندلی -تا پونزده دقیقه دیگه غذا آماده‌ست -شرمنده کردی مهدی جان کاش میذاشتی من حساب میکردم محمدمهدی اخم شدیدی به چهره گرفت و گفت -دوباره نشنوم حرف بیربط بزنی -باشه بابا من تسلیم -اسماعیل؟؟ -جانم -چشماتو ببند -چیییی؟؟ -گفتم چشماتو ببند -قایم باشکه؟؟ -حالا تو ببند چشمامو بستمو با تاکید محمدمهدی که گفت باز نکنیا محکم پلکامو به هم فشار دادم -خب حالا باز کن چشمامو آروم باز کردم یه جعبه‌ی خوشکل تو دستش بود با خنده گفتم -این چیه؟؟ -باز کن ببین در جعبه رو باز کردم واااای خدای من انگشت باباقوری خیلی خوشکل بود رکابش خیلی ناز بود با اینکه از انگشتر باباقوری بدم میومد ولی نمیدونم چرا این یکی چرا با بقیه فرق داره -دستت درد نکنه مهدی جان خیلی قشنگه ولی‌چرا زحمت کشیدی خجالتم دادی -نفرمایید قربان شما بیشتر از این‌ها می‌ارزید این انگشتر رو خریدم تا موقع نماز دستت کنی به یادم باشی و برام دعا کنی خدا میدونه اون لحظه چه حسی داشتم وقتی از بهترین دوستت هدیه بگیری انگار دنیا رو بهت دادن نمی‌دونستم با چه زبونی از محمدمهدی تشکر کنم فقط یادمه یه مدت طولانی به انگشتری که به انگشتم بود خیره شده بودم و هر از گاهی نگاهمو به سمت محمدمهدی سوق میدادم ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• ═══🪴🍁🪴═══
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۹ مثل این بچه‌های ندید بدید هر از گاهی انگشترو درمیاوردم دوباره دستم میکردم محمدمهدی که از نگاهم خوشحالیم رو فهمیده بود پرسید -چطوره؟؟ قشنگه؟ -مگه میشه انتخاب تو غلط باشه؟ تو همیشه خوش سلیقه‌ای -خب اینکه معلومه اگه خوش سلیقه نبودم تو الان اینجا نبودی با این حرفش خنده‌م گرفت تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم -غذا آماده نشد؟؟ -چرا دیگه باید آماده شده باشه محمد این و گفت و رفت سمت میز مدیر تا جویای حال غذا بشه یه نگاهی به انگشتر انداختم با اینکه از باباقوری خوشم نمیاد ولی این یکی خیلی تو دل‌ بروئه تو افکار خودم بودم که محمدمهدی با دو ظرف پیتزا و نوشابه و کلی خرت و پرت دیگه برگشت -اینم یه عصرانه‌ی دبش برای دوست یه دبش -ممنون حسابی زحمت کشیدی -خواهش میکنم این حرفا کدومه یه لبخند زیرکانه‌ای زد و گفت -نوبت شما هم میشه خندیدم و گفتم -حتمااااا من همین الان حاضرم قرار بعدیمون رو مشخص کنیم هر رستورانی که بخوای -حالا فعلا غذاتو بخور سرد میشه از دهن میافته -راستی مهدی میتونم قبل از خوردن غذا یه خواهشی بکنم -بگو حاج اسماعیل با جون و دل میشنوم -امکان داره منو حاج اسماعیل صدا نکنی -چرا؟؟؟ مگه بده؟؟ -نه بد که نیست ولی یه کم سنگینه آدم احساس غریبی میکنه. همون اسماعیل بگی کافیه. میدونستم برای محمدمهدی یکم سخته چون این بشر اینقدر باادب بود که صدا زدن افراد به اسم کوچیک رو یه جور بی‌ادبی میدونست با اینکه باب میلش نبود این رو میشد از نگاهش فهمید ولی گفت -چشم هرجور شما راحتی منم پایم ولی دعا میکنم ان‌شاالله بری مکه تا یه حاجی واقعی بشی با لقمه‌ای که تو دهنم بود پرسیدم -مگه حاجی شدن به مکه رفتنه -نه ولی خب حاجی شدن به مکه رفتن توام بامعرفت که هست... نیست؟؟ -بله حق با شماست. پس یه زحمت داشتم لابلای دعاهات از خدا بخواه دوباره برم مدینه با شنیدن این حرف محمدمهدی مکث کوتاهی کرد و حتی از جویدن پیتزایی که تو دهنش بود خودداری کرد. به سمت میز خم شد و با تعجب بسیار پرسید -چی گفتی؟؟؟ من که اصلا فکر نمیکردم حرفم برای محمدمهدی تعجب‌آور باشه گفتم -چیزی نگفتم. فقط دعا کن دوباره برم مدینه این کجاش تعجب داره -مگه تو قبلا رفتی؟؟ -خب آره. عمره مفرده از طرف حوزه -باورم نمیشه من که کم‌کم داشتم نگران میشدم گفتم -چی باورت نمیشه؟ مهدی کم‌کم داری نگرانم میکنی -تو با این سن کمت رفتی مکه -خب آره مگه چیه؟؟ اتفاقا من که سنم خیلی بالاست اگه بچه‌های قنداقی رو می‌دیدی که بغل پدر مادرشون بودن چی میگفتی محمدمهدی با حسرت سرش انداخت پایین و گفت -خوش بحالت اسماعیل من بهترین فرصت‌های زندگیمو از دست دادم. یکیش ثبت‌نام عمره مفرده از طرف حوزه بود -میدونی مهدی جریان چیه؟ اینکه هم تو حسرت میخوری هم من. تو از این بابت که چرا نرفتی و من از این بابت که چرا پدر مادرمو باخودم نبردم یاد بابای خدابیامرزم افتادم اشک تو چشمام جمع شده بود. نمی‌خواستم محمدمهدی رو شریک غصه‌هام کنم اشکامو پاک کردم و با یه خنده زورکی گفتم -برای حرف زدن وقت زیاده فعلا پیتزامونو بخوریم که از دهن افتاد محمدمهدی خودشو روی میز خم کرد و گفت -نه اتفاقا خیلی مشتاقم از خاطرات سفرت بگی از اینکه چی شد ثبت‌نام کردی. از مدینه، از ام‌القریٰ، از کعبه، از قبرستان بقیع با شنیدن اسم ام‌القریٰ دلم گرفت رفتم تو حال و هوای اون روزا و روزای قبلش، روزایی که دغدغه ثبت‌نام حوزه رو داشتم. روزایی که مسیر زندگیمو عوض کرد. روزایی که التماس میکردم پیش خدا که حوزه قبول شم. با اینکه ۱۸ سالم بود و چیز زیادی از حوزه نمی‌دونستم اما خیلی دلم میخواست پا در این عرصه بذارم و از نزدیک این فضا رو لمس کنم -به چی فکر میکنی اسماعیل؟؟ باصدای محمدمهدی به خودم اومدم لبخندی زدمو گفتم -به ۱۲ سال قبل، به ام‌القریٰ، به مدینه، و خاطرات خوب و بدی که تو مسیر گذشت. حوصله داری بشنوی؟؟ با دیدن شوق و اشتیاقی که تو محمدمهدی برای شنیدن حرفام بود مصمم شدم خاطرات خودمو....... مو به مو براش تعریف کنم. و اون هم با حوصله و آرامش خاصی به حرفام گوش میداد و خم به ابرو نمیاورد. خاطراتی که برمیگرده به دوازده سال قبل دقیقاً سالی که تازه ۱۸ سالم شده بود......... ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• ═══🪴🍁🪴═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣خواص درمانی خواندن سوره های قرآن❌❌❌ 💖 شاهد ظهور امام عصر (عج): خواندن سوره های اسراء / حدید / تغابن 💫 زایمان راحت: خواندن سوره های عمران / ذاریات / انشقاق 💖 افزایش شیر مادر: خواندن سوره های حجر / یاسین / حجرات / ق 💫 افزایش حافظه: خواندن سوره های یاسین / فتح / قلم / حشر 💖 ایمن از چشم زخم: خواندن سوره های فلق / یوسف / یاسین / جن @inmania_thim
❌❌❌ 🌸✨امام صادق؛ در شگفتم از کسی که مورد حیله قرار گرفته، چگونه به ذکر «اُفَوِّضُ أمری إلَى اللهِ إنَّ اللهَ بصیرٌ بالعباد» پناه نمیبرد✨ @inmania_thim
رزق و روزی❌❌❌ جهت گشایش رزق و‌روزی سوره ی قدر مجرب است @inmania_thim
✅شفا و سلامتی❌❌❌ ✅حاجت خصوصا شــفای بـیمار این دعـای جلیل القدر را ✅چهل و یک مرتبه خوانده اثرات عجیبی دارد👇👇👇 ✅اللَّهُمَ‏ صَلِ‏ عَلَى‏ مُحَمَّدٍ وَ آلِ‏ مُحَمَّدٍ وَ أَسْأَلُكَ‏ بِحَقِ‏ روح‏ عليّ‏ بن‏ أبي‏ طالب‏ عليه‏ السّلام‏ الّذی لَمْ‏ يَكْفُرْ بِاللَّهِ‏ طَرْفَةَ عَيْنٍ‏ أَبَداً أَنْ‏ تَقْضِيَی حَاجَتِی @inmania_thim