eitaa logo
به وقت شیدایی💕
127 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
18 فایل
به وقت شیدایی💕 ✨⏱💕 زمانی برای فروگذاردن تمام تعلقات دنیایی ورهایی از آنچه بالِ جان را برای پرواز به فضای عشق الهی بسته. اینجا به اوج آسمانی که شهدا سیر کرده اند،سفرکن🕊.... 💫✨ @inmania_thim 💕 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو زن از قافله کربلا بعد از واقعه عاشورا عمرشان از یک، یکسال و نیم بیشتر طول نکشید حضرت رباب(س)، که تقریبا یکسال بعد از کربلا وفات یافت... و حضرت زینب(س) که یک‌سال و نیم بعد از کربلا از دنیا رفت... بهتراست بگوییم از غم و غصه دق کردند... 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد. بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. این لحظه‌ای بود که به او سخت علاقه‌مند شدم و مسیر زندگی‌ام تغییر کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت شیدایی💕
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۱۲ يك هفته از خواستگاري ميگذرد. ج
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۱۳ با عجله لباس ميپوشد. كيف را روي دوش انداخته ، و به طرف آشپزخانه میرود. بر آستانه در می‌ايستد، طلعت سبزي پاك ميكند، ليلا را كه ميبيند، لبخند به كنج لبانش مينشيند. چاك چشمهايش بازتر ميشود، ميگويد: ـ ليلا جان كجا؟  ـ ميرم كتابخونه ، مهلت كتابام سر اومده . طلعت به آرامي از پشت ميز بلند ميشود و با همان لبخند به طرفش می‌آيد: - ليلا! از حرف پدرت دلگير نشو، به جان سهراب و سپهر قسم پدرت تو رو از همه‌ی ما بيشتر دوست  داره ... خوشبختي تو رو ميخواد.  ليلا، روي از ديدگان طلعت به سويی ديگر ميچرخاند. نميخواهد نگاه زل زده‌ی او را ببيند، زيرلب با خودش حرف  ميزند: «باز شروع كرد، حوصله‌ی حرفاشو ندارم . بس  كن تو رو به خدا!» شانه بالا می‌اندازد و بعد از كمي اين پا و آن پاكردن ، خداحافظي  كرده باعجله از آشپزخانه بیرون میرود هنوز دستگیره در را نچرخانده ڪه صدای طلعت را میشنود -لیلا جان! 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• 🪴🍁🪴
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۱۴ كتابخونه‌ی حضرت كه ميري ، اگه تونستي صدتومان بنداز تو ضريح امام  رضا(عليه السلام )... نذر دارم *** از خيابان فرعي وارد خيابان اصلي شده ، كنار آن می‌ايستد و به گل‌كاري وسط بلوار و رفت و آمد ماشين‌ها چشم ميدوزد. براي لحظه‌اي فراموش ميكند كه براي چه آمده  و كجا ميخواهد برود. مينی‌بوسی شلوغ از جلويش عبور ميكند، پسركي سر از پنجره‌ی ميني‌بوس بيرون  آورده ، مرتب فرياد ميزند: - بهشت رضا! بهشت رضا ميريم ... بهشت  رضايي ها سوار شن ! پدر حسين  را به  ياد مي آورد كه زير شكنجه‌های ساواك  شهيد شده بود و در بهشت رضا به خاك سپرده شده يكدفعه به فكرش ميرسد كه سوار مينی‌بوس شود و در بهشت رضا بر سر مزار پدر حسين  نشسته و يك دل سير گريه كند و درد دلش را بازگو نمايد ميخواست دستش را بالا بياورد كه  ناگاه از بوق تاكسي از جا پريده، دستپاچه  ميگويد: - فلكه‌ی آب !؟ 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• ═══🪴🍁🪴═══
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۱۵ تاكسی ترمز ميزند و او به  ناچار سوار مي شود. تاكسي  مسافتي نميرود كه ليلا دست به كيفش برده تا پول خُرد آماده  كند ولي هرچه ميگردد، كيف پول را نمی‌يابد، سراسيمه با صدای لرزانی ميگويد: - ببخشيد آقا! كيف  پولم  رو جا گذاشتم ميخوام برگردم خونه ...  پياده ميشود و با عجله به طرف خانه به راه  می‌افتد. به خانه ميرسد، داد و فرياد دوقلوها، هنوز هم به گوش ميرسد. به آشپزخانه ميرود، طلعت را نمي بيند، سبزی‌ها هنوز روی ميز آشپزخانه پخش  هستند، و بخار از گوشه و كنار در قابلمه بيرون  ميجهد  به طرف اتاقش به راه می‌افتد كه صدای قهقهه طلعت ، او را كنجكاوانه به آن سو ميكشاند: - چي گفتي !... چقدر مزه می‌پراني ...دختره  خيلي اُمّله پس چي فكر كردي ! فكر كردي ليلا مثل ناتاليه ... ولي  خودمانيم ها، خوب نقش بازي ميكني ... آن قدر خوب كه اصلان عاشق اخلاق و رفتارت شده . ... تازه اين رو هم بگم كه ليلا از اين پسره دل‌كَن نيست ... راستي مبادا سفارشهايی  رو كه كردم يادت بره ... ببينم ميتوني اين ورپريده رو از چشم باباش بندازي ، ميدوني كه اصلان خيلي دوستش داره .... ليلا نفسش به شماره افتاده ، زانوانش سست ميشود، دست به چهارچوب  در تكيه ميدهد كيف از شانه‌اش بر زمين می‌افتد. طلعت يك دفعه به طرف صدا برميگردد، با ديدن ليلا چون برق گرفته‌ها، بر جاي خشكش ميزند و رنگ از چهره‌اش ميپرد 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی --------->>🪴🍁🪴<<--------- 🍁 🍁 •اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج•🌻•• ═══🪴🍁🪴═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ هر وقت شما عزم خود را محکم و جدی کردید برای ترک گناه، شیطان هم عزم خود را جدی می کند برای منصرف کردن شما پس ، از شکست های ابتدای راه، هراس به خود راه ندهید با قوت بلند شوید و ادامه مسیر دهید ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕
زنی دیدم که در گودال می رفت پریشان خاطر و احوال می رفت گلی گم کرده بود اما بمیرم به هر گل می رسید از حال میرفت... 🥀 وفات شهادت گونه حضرت زینب (س)تسلیت باد🖤 ┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @inmania_thim 💕