✅ هر وقت شما عزم خود را محکم و جدی کردید برای ترک گناه، شیطان هم عزم خود را جدی می کند برای منصرف کردن شما
پس ، از شکست های ابتدای راه، هراس به خود راه ندهید
با قوت بلند شوید و ادامه مسیر دهید
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
زنی دیدم که در گودال می رفت
پریشان خاطر و احوال می رفت
گلی گم کرده بود اما بمیرم
به هر گل می رسید از حال میرفت...
#أم_المصائب🥀
وفات شهادت گونه حضرت زینب (س)تسلیت باد🖤
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
به وقت شیدایی💕
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۱۵ تاكسی ترمز ميزند و او به ناچا
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱۶
دهانش باز و چشمانش گرد شده ، گوشي تلفن از دستش میافتد.
صداي فريبرز از گوشي شنيده ميشود:
- خاله طلعت ! چي شده ؟ خاله طلعت !
نگاه نفرت انگيز ليلا به او دوخته ميشود، لبانش از خشم ميلرزد
عقب عقب گام برميدارد و انگشت سبابهاش به طرف او بالا میآيد
- پس تو!... تو!
از خشم زبانش بند میآيد. نميتواند كلمه ای بگويد.
به طرف اتاقش ميدود
و در را از پشت قفل ميكند.
***
زانوانش را بغل زده و نگاه بهتزدهاش به راه راه های موكت كف اتاق دوخته شده است :
«پس اين ها همه اش نقشه بود...
مامان طلعت ! مامان طلعت ! مگه من چه هيزم تری به تو فروختم !
بيچاره پدر كه به تو اعتماد كرده و خام ظاهر فريبنده اون پسره شده !»
داد و هوار طلعت ،
ليلا را از نجواي درون بيرون ميسازد:
ـ سهراب !
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
═══🪴🍁🪴═══
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱۷
_سپهر!... خفهخون بگيرين ، ديوانه شدم ... سرسام گرفتم از دست شما...
ليلا سر از تأسف تكان داده ، لب برميچيند:
«عقده دلشو سر اين طفلاي معصوم خالي ميكنه ... آخه به تو هم مي گن مادر!»
آفتاب سايهی چهارچوب پنجره را كف اتاق انداخته و قسمتي از سايه تا لبه ميزتحرير بالا آمده است
لیلا به طرف پنجره ميرود
و به بيرون و سروی كه تا پشتبام خانه قد كشيده ، نگاه ميكند
پرده را با خشم تا انتها ميكشد
و با عصبانيت روي تنها مبل اتاقش فرو رفته، با ضرباتي نه چندان محكم به دسته ها ميكوبد:
«حالا من ميدونم و اون ...
يك آشی براش بپزم كه يك وجب روغن داشته باشه ...قربون خدا برم كه دستشو رو كرد...
چقدر خودشو كاسهی داغ تر از آش نشون ميداد...
چه قيافة حق به جانبي ميگرفت ...
بيچاره پدر كه گول اين دلسوزیهای بيجا رو خورده .»
صداي گريه دوقلوها، ليلا را از مبل جدا ميكند
از اتاق بيرون میآيد.
سهراب و سپهر با ديدن او، به طرفش ميدوند و پشت او پنهان ميشوند تا از كتكهای مادر در امان باشند
صورت هايشان سرخ شده و آب از بينیشان آويزان
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🍁فصل اول🍁
#كتاب_الارشاد
از معتبرترین منابع روایی شیعه درباره زندگانی ائمه - علیهم السلام -
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
═🪴🍁🪴═
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱۸
ـ چه كار ميكني ؟ كبابشان كردي ! زورت به اين بدبخت ها ميرسه ...
عقده ها تو سر اينا خالي ميكني !
طلعت چشمان از حدقه درآمدهاش را به سوي او ميگرداند و با غيظ مي گويد:
«نميخواد ادای دايهی مهربانتر از مادر رو دربياری ... اصلاً به توچه مربوط !»
ليلا به طرفش نيم خيز شده و مي گويد:
- به من چه مربوطه ! برادرام هستن ... داري اونا رو ميكشي !
طلعت دست به كمر ميزند، قيافه حق به جانبي گرفته و
ميگويد:
- اصلاً مي دوني چيه ؟ پدرت كه اومد.. برو همه چيز رو گزارش بده از سير تاپياز... باز آشوب به پا كن !
خشم و نفرت به چشمان ليلا ميدود، لب به دندان ميگزد
مدتي خيره خيره به طلعت نگاه ميكند.
سپس با همان خشم و نفرت با عجله به طرف اتاقش ميرود،
سهراب و سپهر، دامنش را محكم ميگيرند
ولي او خودش را به زور از دست آنها ميرهاند. پشت به در اتاقش تكيه ميدهد،
زيرلب غرولند ميكند:
«عجب رويي داره ! دست پيش ميگيره تا پس نيفته ، فتنه رو اون به پا كرده ،حالا دو قورت و نيمش هم باقيه .»
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
═══🪴🍁🪴═══