✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱۸
ـ چه كار ميكني ؟ كبابشان كردي ! زورت به اين بدبخت ها ميرسه ...
عقده ها تو سر اينا خالي ميكني !
طلعت چشمان از حدقه درآمدهاش را به سوي او ميگرداند و با غيظ مي گويد:
«نميخواد ادای دايهی مهربانتر از مادر رو دربياری ... اصلاً به توچه مربوط !»
ليلا به طرفش نيم خيز شده و مي گويد:
- به من چه مربوطه ! برادرام هستن ... داري اونا رو ميكشي !
طلعت دست به كمر ميزند، قيافه حق به جانبي گرفته و
ميگويد:
- اصلاً مي دوني چيه ؟ پدرت كه اومد.. برو همه چيز رو گزارش بده از سير تاپياز... باز آشوب به پا كن !
خشم و نفرت به چشمان ليلا ميدود، لب به دندان ميگزد
مدتي خيره خيره به طلعت نگاه ميكند.
سپس با همان خشم و نفرت با عجله به طرف اتاقش ميرود،
سهراب و سپهر، دامنش را محكم ميگيرند
ولي او خودش را به زور از دست آنها ميرهاند. پشت به در اتاقش تكيه ميدهد،
زيرلب غرولند ميكند:
«عجب رويي داره ! دست پيش ميگيره تا پس نيفته ، فتنه رو اون به پا كرده ،حالا دو قورت و نيمش هم باقيه .»
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
═══🪴🍁🪴═══
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای خرید سبزی پلاسیده توسط آیت الله سیدعلی قاضی!
🔹 ۸ بهمن سالروز درگذشت مجتهد، فقیه، حکیم و عارف بالله، سید علی قاضی طباطبایی تبریزی
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
حواستان هست ؛
اینها استخوانهای آن شهیدیست
که پای امام زمان خود ایستاد
مبادا جا بمانیم .....
#تفحص
#شهید_گمنام
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
@inmania_thim 💕
به وقت شیدایی💕
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۱۸ ـ چه كار ميكني ؟ كبابشان كردي !
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱۹
***
سايه روی ديوار بالا آمده است .
ليلا كنار پنجره ايستاده و دستانش را بر لبهی آن گذاشته است .
سايه اش درون سايهی پنجره قرار ميگيرد،
همچون شبحي در قاب پنجرهی اندوه :
«همه چيز رو به پدرم ميگم ... ميگم كه مامان طلعت و فريبرز چه نقشه اي برام كشيده بودن ...!
ميگم دلشو به اين پسره دغلباز دورو خوش نكنه !»
دستانش را محكم به لبهی پنجره ميفشرد. چشم به افق ميدوزد.
صدای خندهی كودكانه سپهر و سهراب كه در حياط توپ بازي ميكنند خشم و نفرت را به آرامي در وجودش ميميراند و رحم و شفقت بر آن سرازير ميسازد
دلسوزانه به آن دو نگاه ميكند:
«اگه پدر موضوع رو بفهمه ...
مامان طلعت بيكار نمینشينه و بالاخره زهرشو ميريزه ...
پيش پدر دروغ و درم ميگه و تو در و همسايه از من بد و بيراه ميگه ...
اگه هم نگم پدر رو چطور از اشتباه بيرون بيارم ...
تازه اگه هم متوجه بشه ...
آن وقت مامان طلعت چي ؟
اين طفل های معصوم چي ؟
اين طفلک ها چه گناهی کردن!؟»
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
══🪴🍁🪴═
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۰
***
همه دور ميز بيضی شكل ، شام ميخورند.
اصلان ، سهراب و سپهر را دوطرفش نشانده و با مهرباني به آنها غذا ميدهد.
طلعت و ليلا روبروی هم نشسته اند.
تنها صدای اصلان و دوقلوها به گوش ميرسد و صداي برخورد قاشق و چنگال ها با بشقابهای چينی
طلعت زير چشمی ليلا را میپايد،
وقتي ليلا لب میجنباند يا چشم ميگرداند، لرزه بر اندام طلعت میافتد
اصلان از سكوت طلعت شگفتزده ميشود، ضمن آنكه قاشق به دهان سپهر ميبرد،
ميگويد:
- طلعت ! چه ساكتي ! بلبل ما چرا خاموشه امشب ؟
طلعت دستپاچه ميشود با لبخندي تصنعي ميگويد:
- هيچي ! امروز خيلي خسته شدم ، سهراب و سپهر خيلي اذيتم كردن
اصلان خندهی كوتاهي سر داده
و با بیتفاوتی سر تكان میدهد و در حاليكه قاشق به دهان سهراب نزديك ميكند
ميگويد:
- راستي ! از خواستگارهای سينه چاك ليلا چه خبر؟ با هم دوئل نكردن ؟
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
═══🪴🍁🪴═══
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۱
نگاه طلعت و ليلا به هم گره ميخورد،
لرزشي سر تا پای طلعت را فرا ميگيرد آب دهانش خشك شده و رنگ از رخسارش ميپرد:
«خداي من ! اگه ليلا همه چيز رو بگه ... چه خاكي به سرم بريزم ؟»
قاشق از دست طلعت پايين میافتد.
اصلان با تعجب ميگويد:
- طلعت ، حالت خوب نيست ؟ مريضي ! چرا دستات ميلرزه ؟
طلعت كنترلش را از دست داده ، به سرعت از پشت ميز بلند ميشود
دستهاي لرزانش را به طرف سر برده ، باصداي خفه اي ميگويد:
- نه اصلان ! يك كم سرم درد ميكنه ... شما شامتونو بخورين
او با عجله از آشپزخانه بيرون ميرود
اصلان نگاه پرسشگرش را به ليلا ميدوزد:
- اتفاقي افتاده ليلا؟ ببينم به خواستگاراي تو مربوطه ؟
ليلا با عجله از پشت ميز بلند شده و با عصبانيت ميگويد:
- پدر! خواستگاراي من مهم نيست ، موضوع خواستگاراي منو فراموش كنين ... مشكل مامان طلعت رو حل كنين !
سپس چند حبه قند درون ليوان آبي انداخته ، در حالي كه با قاشق آن را هم ميزند، از آشپزخانه بيرون ميرود.
اصلان با تعجب دور شدن او را نگاه ميكند. شانه بالا انداخته و بعد از كمي تأمل ، با دوقلوهايش مشغول ميشود.
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
--------->>🪴🍁🪴<<---------
🍁 #رمان_مذهبی 🍁
•اللهمعجللولیڪالفࢪج•🌻••
═══🪴🍁🪴═══