May 11
*🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊*
*✨ اعمال پسندیده در شـبجمعـه✨*
*↫◄ شب جمعه بسیار شب با فضیلتی است*
*که انشاءالله با دعا و نیایش و عبادت*
*به بهترین نحو سپری کنیم*
☑️ *با این اعمال مستحبه در شب جمعه*
*اقیانوس بیکرانی از فضائل و ثوابها را*
*در پرونده اعمال خود ثبت کنید ↯*
❶ *فرستادن هزار مرتبه #صلوات در شب جمعه*
*که در لوح نقرهای و با قلم طلایی ثبت میشود*
*شيخ طوسى فرموده در روز پنجشنبه*
*مستحب است فرستادن هزار صلوات*
*بر محمد و آل محمد و در آن بگويد:*
*《اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ اَهْلِكْ عَدُوَّهُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالْاِنْسِ مِنَ الْاَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ》*
*و گفتن اين صلوات صد مرتبه از بعد از عصر*
*پنجشنبه تا آخر روز جمعه فضيلت بسيار دارد.*
❷ *شیخ طوسی فرمود كه در آخر روز پنجشنبه*
*#استغفار كردن استجاب فروان دارد*
*یکصد مرتبه《اَستَغفِرُلله رَبّی وَ اَتُوبُ اِلَیه》*
*↫◄ و نيز شيخ فرموده:*
*مستحب است در آخر روز پنجشنبه*
*به اين صورت استغفار كنند*
*《اَسْتَغْفِرُ اللهَ الَّذِی لا اِلَهَ اِلّا هُوَ الْحَیُّ الْقَيُّومُ وَ اَتُوبُ اِلَيْهِ تَوْبَةَ عَبْدٍ خَاضِعٍ مِسْكِينٍ مُسْتَكِينٍ لا يَسْتَطِيعُ لِنَفْسِهِ صَرْفا وَلا عَدْلا وَلا نَفْعا وَلا ضَرّا وَلا حَيَاةً وَلا مَوْتاً وَلا نُشُورا وَ صَلَّى اللهُ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ الْأَخْيَارِ الْاَبْرَارِ وَ سَلَّمَ تَسْلِيما》*
*❸ بسیار #تسبیحاتاربعه گفتن*
*همانا روایت شده که جمع*
*شبش نورانی است و روزش بسیار روشن*
*پس بسیار بگوئید:*
*《سُبْحانَ اللهِ وَالْحَمْدُللهِ*
*وَ لا اِلهَ اِلاّ اللهُ وَاللهُ أکْبَرُ》*
*❹ خواندن دعای دائِمَ الْفَضْلِ ده مرتبه*
*در شب جمعه ثواب سه میلیون پاداش و حسنه*
*《يا دائِمَ الْفَضْلِ عَلَی الْبَريِّةِ*
*يا باسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ*
*يا صاحِبَ الْمَواهِبِ السَّنِيَّةِ*
*صَلِّ عَلىٰ مُحَمِّدٍ وَ آلِهِ*
*خَيْرِ الْوَرى سَجِيَّةً*
*وَاغْفِرْلَنا يا ذَاالْعُلى فِى هذِهِ الْعَشِيَّةِ》*
*❺ دعای علامه مجلسی در شب جمعه*
*که ملائکه نتوانستند ثوابش را بنویسند.*
*《اَلْحَمْدُلله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَة اِلی بَقائِها اَلْحَمْدُاللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَة اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ》*
*❻ از حضرت رسول ﷺ منقول است که*
*هر که هفت مرتبه اين دعا را در شب جمعه*
*يا روز جمعه بخواند اگر در آن شب يا آن روز*
*بميرد داخل بهشت شود و دعا اين است:*
*《اَللَّهُمَّ أَنْتَ رَبِّی لا اِلَهَ اِلّا أَنْتَ خَلَقْتَنِی وَ اَنَا عَبْدُکَ وَابْنُ أَمَتِکَ وَ فِی قَبْضَتِکَ وَ نَاصِيَتِی بِيَدِکَ أَمْسَيْتُ عَلَی عَهْدِکَ وَ وَعْدِکَ مَا اسْتَطَعْتُ اَعُوذُ بِرِضَاکَ مِنْ شَرِّ مَا صَنَعْتُ اَبُوءُ بِنِعْمَتِکَ [بِعَمَلِی] وَ اَبُوءُ بِذَنْبِی [بِذُنُوبِی] فَاغْفِرْ لِی ذُنُوبِی اِنَّهُ لا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلّا اَنْتَ》*
*❼ سه مرتبه زیارت امام حسین علیهالسلام*
*《صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِالله》*
*که آیة الله به این جهت سفارش نموده*
*که ثواب زیارت خداوند در عرش اعلىٰ*
*نوشته خواهد شد.*
*❽ خواندن هزار مرتبه ذکر《لا اِلهَ اِلَّا الله》*
*تا از عذاب الهی در امان باشید.*
*❾ طلب آمرزش و دعا در حق مؤمنان*
*در حق مؤمنان دعا بسیار كنید چنانچه از*
*حضرت زهرا سلام الله علیها روایت شده*
*اگر كسی برای ده نفر از برادران مؤمن*
*در گذشته خویش طلب آمرزش كن*
*بهشت بر او واجب شود.*
*❿ خواندن دعای کمیل*
*💠خواندن سوره های زیر👇🏻*
*☘️ امامصادق (ع)فرمودند :*
🌷 *هركس سوره كهف را*
*در #شبهاے_جمعہ بخواند بہ*
*مرگ شهادت از دنیا خواهد رفت..؛*
*یا خداوند او را شهید*
*حساب آورده و باشهدا مبعوث کند...*
📚 *ثواب الاعمال،ص۱۰۷*
🌼
🔺 *فواید سوره ملک و نسا در از بین بردن عذاب قبر* 🔺️
*پیامبر (ص) درباره این سوره میفرماید: «سورة التبارک هی المانعة من العذاب». یعنی "سوره تبارک :یا (سوره ملک)از عذاب قبر جلوگیری میکند". اگر شخصی از آشنایان شما فوت کردهاست برای رفع عذاب قبر وی، بر این سوره مداومت کنید*
*امام علی (ع) میفرماید: هر شخصی که در روز جمعه، سوره نسا را قرائت کند، از عذاب قبر نجات خواهد یافت.*
*2) ثواب الاعمال، ص105*
*منبع: الکوثر*
🌹
✅ *تلاوت سوره واقعه در شب جمعه سفارش شده است.*
*امام صادق (ع) فرمودند:*
*هر كس در هر شب جمعه سوره واقعه را بخواند، خداوند وی را دوست بدارد و نیز دوستی او را در دل همه مردم اندازد و در طول عمرش در این دنیا
بدبختی و تنگدستی نبیند و آسیبی از آسیبهای دنیا به او نرسد و از همدمان امیرالمؤمنین (ع) باشد و این سوره خصوصیتی نسبت به امیرالمؤمنین(ع) دارد كه دیگران با وی در آن شریك نیستند.*
*آثار و بركات سوره مبارکه واقعه:*
*۱) رفع فقر و تنگدستی* 💚
*۲) ایجاد بركت* 🌺
*۳) محبوبیت* 💕
*۴) آسانی مرگ و بخشش اموات* 🍃
🌺
*و نیز خواندن سوره های اسراء، شعرا، نمل، یس، دخان، قصص، سجده، احقاف، ص*
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
*الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ*
─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
*اَلـــلّهُمَّ ؏َجِّلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج*
🌷 #دختر_شینا
قسمت ۱
✅ فصل اول
پدرم مریض بود. میگفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوب خوب شد.
همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر میدانستند.
عمویم به وجد آمده بود و میگفت: « چه بچه خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر. » آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگتر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردﺓ پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی میکردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذتبخش بود. دورتادور خانههای روستایی را زمینهای کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمینهای گندم و جو، تاکستانهای انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قد و نیمقد همسایه توی کوچههای باریک و خاکی روستا میدویدیم. بیهیچ غصهای میخندیدیم و بازی میکردیم. عصرها دم غروب با عروسکهایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، میرفتیم روی پشتبام خانة ما.
تمام عروسکها و اسباببازیهایم را توی دامنم میریختم، از پلههای بلند نردبان بالا میرفتیم و تا شب مینشستیم روی پشتبام و خالهبازی میکردیم.
🔰ادامه دارد....
نویسنده: بهناز ضرابیزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷 #دختر_شینا
قسمت ۳
✅ فصل اول
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر میرفت، بدترین روزهای عمرم بود. آنقدر گریه میکردم و اشک میریختم که چشمهایم مثل دوتا کاسه خون میشد. پدرم بغلم میکرد. تندتند میبوسیدم و میگفت: « اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هرچه بخواهی برایت میخرم. »
با این وعده و وعیدها، خام میشدم و به رفتن پدر رضایت میدادم. تازه آنوقت بود که سفارشهایم شروع میشد. میگفتم: « حاجآقا! عروسک میخواهم؛ از آن عروسکهایی که موهای بلند دارند با چشمهای آبی. از آنهایی که چشمهایشان باز و بسته میشود. النگو هم میخواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندلهای پاشنهچوبی که وقتی راه میروی تقتق صدا میکنند. بشقاب و قابلمة اسباببازی هم میخواهم. »
پدر مرا میبوسید و میگفت: « میخرم. میخرم. فقط تو دختر خوبی باش. گریه نکن. برای حاجآقایت بخند. حاجآقا همه چیز برایت میخرد. »
من گریه نمیکردم؛ اما برای پدر هم نمیخندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم میآمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه میرفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباسها را بشوید، زنها سربهسرم میگذاشتند و میگفتند: « قدم! تو به کی شوهر 💍میکنی؟! »
میگفتم: « به حاجآقایم. »
میگفتند: « حاجآقا که پدرت است! »
میگفتم: « نه، حاجآقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم میخرد. »
ادامه دارد....
🌷 #دختر_شینا
قسمت_۴
✅ فصل اول
....میگفتند: « حاجآقا که پدرت است! »
میگفتم: « نه، حاجآقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم میخرد. »
بچه بودم و معنی این حرفها را نمیفهمیدم. زنها میخندیدند و درگوشی چیزهایی به هم میگفتند و به لباسهای داخل تشت چنگ میزدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول میکشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بیکاری حوصلهام سر میرفت. بهانه میگرفتم و میگفتم: « به من کار بده، خسته شدم. » مادرم همانطور که به کارهایش میرسید، میگفت:« تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاجآقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. »
دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. میگفتند: « مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کردهای. چقدر پیِ دل او بالا میروی. چرا که ما بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمیکردید؟!» با تمام توجهای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آنها را راضی کنم تا به مدرسه بروم.
پدرم میگفت: « مدرسه به درد دخترها نمیخورد. »
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاسها هم مختلط بودند. مادرم میگفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. »
اما من عاشق مدرسه بودم. میدانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همینخاطر، صبح تا شب گریه میکردم و به التماس میگفتم: «حاجآقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. »
پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
🔰ادامه دارد.....🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#قدر_نعمت
بر بومِ خلقت...
وقتی دنیا را نقش کرد...
آسمان و زمین را که کشید...
آب و خاک و آتش و هوا را...
که سَرِ جایشان نشاند؛
فرمود:
همهی اینها را...
صدقهسَرِ زهرا(سلاماللهعلیها) و پدرش...
زهرا و همسرش...
و زهرا و فرزندانش خلق کردم!
دَم و بازدمتان...
رزق و روزیتان...
روز و روزگارتان...
به برکتِ وجود اینان است!
شُکرِ نعمت کنید که...
افزون میشود!
و قدر بدانید...
تا سرشار از برکت شوید!
پس بدانیم!
اگر نَفَس میآید و میرود...
سفرهی غذا، پهن میکنیم و...
دستمان جلوی مرد و نامرد دراز نیست؛
بهبهانهی امامِ زمان است!
وقتی کِیفِمان کوک است...
وقتی کشتیهایمان غرق شده...
وقتی روز و شب میگذرانیم...
در هر لحظه و هرساعت...
شُکرِ نعمت را بهجا آوریم...
با این جمله:
اَللّهُمَّ بارِک لِمُولانا صاحِبَالزّمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🇮🇷 دوستان لطفا کلیپ رو نگاه کنید، مطمئنم بعداز دیدنش حال دلتون خوب میشه.
#شب جمعه، شب اموات و شهدا🌹
#ظــهور_نــزدیکہ...
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_مصطفی_چمران
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#شبتون_شهدایی📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح میآید که،
زندگی را تقسیم کند در شهر
و لبخند را تقدیم کند به لبها
ما هم تقسیم میکنیم
عشق را لبخند را
مهربانی را بین دوستانمان
و با گرمای «سلام» دلشان را....
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃
✿↶ #حـــسآرامـــشنـــــابــــــ ↷✿
❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵❀
تنها یاد خدا
آرام بخش قلبهاست♡
تمام اضطراب و اندوه خود را
به خداوند مهربان بسپاريد
امواج منفى درونتان را
به خالق بزرگ که همه چيزمان
از اوست بسپارید
🌸 اى خداى مهربانم
اكنون خودم را به خودت سپردم
مرا در آغوش خودت قرار بده
و پشتيبانم باش
🌸 ای مهـربانم
عزتم دادی قدرتم دادی قدر ندانستم
در این لحظات به سوی تو آمدم
🌸 خـداونـدا
صاحب شوکت و اقتدار
راضیام به رضایت
که امروز سخت به مهر
و توجه تو نیازمندم
تو که آبرویم را در دستان قدرتمندت
همیشه حفظ کردی
من خطا کردم و تو پوشاندى
من مست قدرت و متاع دنیا بودم
و تو هشدارم دادی
بارها توبه شکستم و تو بخشیدی
به حق قدرت و عزت ابدیت
مرا در پناه لطف و رحمتت قرار بده
#آمیـنیـاربالـعـالـمیـن
✧✾════✾✰✾════✾✧
ayatal-korsi-alghamedi.mp3
496.4K
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💛
اَللَّـهُ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ۚ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ ۚ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۗ مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِندَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ ۚ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ ۖ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ ۚ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ ۖ وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا ۚ وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ﴿٢٥٥﴾ لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ ۖ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ۚ فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللَّـهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَا انفِصَامَ لَهَا ۗ وَاللَّـهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿٢٥٦﴾ اللَّـهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ ۗ أُولَـٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿٢٥٧﴾💛
💛آیه الکرسی به نیت امام زمان علیه السلام سلامتی وظهور وبرآورده شدن حوائجش ورضایت ولبخندش ومعرفت دیدارش در هردو جهان بخوانید وگوش کنید 💛
تا معجزه شود برای زندگیتون در هردو جهان آمین بحق آمین مولا 💛
اللهم عجل لولیک الفرج💛
May 11
رمان (دخترشینا) عاشقانه ای از دوران ۸سال جنگ تحمیلی دفاع مقدس است،(خاطرات قدم خیرمحمدی همسر شهیدصمدابراهیمی هژیر) که بهناز ضرابی زاده آن را از زبان همسر سردار شهید حاج صمدابراهیمی گردآوری و به نگارش درآورده است.
سردارشهید ستارابراهیمی یکی از شهیدان والا مقام استان همدان بود، که در عملیات والفجر۸ به درجه رفیع شهادت رسید.
این رمان از مجاهدت و ایستادگی زنان، پابه پای مردان سخن میگوید.
همسر شهید باوجود از دست دادن همسر خود در سن ۲۴سالگی دیگر ازدواج نکرد و ۵فرزند خود را به تنهایی بزرگ کرد.
💫✨
@inmania_thim 💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
سلام، صبح بخیر
عزیزان به امید خدا از امروز در ۲تایم روزانه و شبانه رمان داستانی "دختر شینا" در ساعت ۱۰ صبح و ۱۰شب بارگذاری میشود
May 11
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣
✅ فصل اول
... پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب میرفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛ اما همین که صبح میشد و از مادرم میخواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم میآمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره میمالید و باز وعده و وعید میداد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً میرویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری میخوردم و روزه میگرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: « آمدهام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزههایش را گرفته. »
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گلهای ریز و قشنگ صورتی داشت از لابهلای پارچههای ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.
چادر درست اندازهام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. پدرم خدید و گفت: « قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان. »
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانهمان میآمد، میدویدم و از مادرم میپرسیدم: « این آقا محرم است یا نامحرم؟! » بعضی وقتها مادرم از دستم کلافه میشد. به خاطر همین، هر مردی به خانهمان میآمد، میدویدم و چادرم را سرم میکردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
🔰ادامه دارد....🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣
✅ فصل دوم
.... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
خانه عمویم دیوار به دیوار خانهی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانهی آنها میرفتم. گاهی وقتها مادرم هم میآمد. آن روز من به تنهایی به خانهی آنها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یک دفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظهی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانهی خودمان دویدم.
زنبرادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! »
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همهی زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! »
پسر دیده بودم. مگر میشود توی روستا زندگی کنی، با پسرها همبازی شوی، آنوقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمیآمد.
از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت میکردیم، همینکه به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، میزدم زیرِ گریه. آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
🔰ادامه دارد.....🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨دو باز شکاری✨
🔶 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید،،،
دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟؟
▪️پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که
باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،
▫️دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا
هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام، شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت
کنم،، و در خدمتش باشم،،
▪️مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت
کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما
حقیقت تلخ و دردناکیست،
🔵 آن دو باز چشمان منند،
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت
کنم،،
🔵 آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند،
🔵 آن دوعقاب نیز، دستان منند،
که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم
تا خرج خودم و خرج دیگر برادران
نیازمندم را مهیا کنم،
🔵 آن مار، زبان من است،
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو، سر بزند،
🔵 شیر، قلب من است که با وی همیشه
درنبردم که مبادا،،کارهای شروری
از وی سرزند،
🔵 و آن بیمار، جسم وجان من است،
که محتاج هوشیاری، مراقبت و
آگاهی من دارد،
✨این کار روزانه من است که اینچنین
مرا رنجور کرده و امانم را بریده.
#زیارت_حضرت_صاحب_الزمان_عج_در_روز_جمعه
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ فِى أَرْضِهِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِى خَلْقِهِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ الَّذِى يَهْتَدِى بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِىُّ النَّاصِحُ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجاةِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ اللّٰهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الْأَمْرِ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَأُخْرَاكَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ تَعَالَىٰ بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلَىٰ يَدَيْكَ؛
وَأَسْأَلُ اللّٰهَ أَنْ يُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ يَجْعَلَنِى مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلَىٰ أَعْدائِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِى جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ .
يَا مَوْلاىَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ، صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ، هٰذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَالْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَىٰ يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرِينَ بِسَيْفِكَ، وَأَنَا يَا مَوْلاىَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجَارُكَ، وَأَنْتَ يَا مَوْلاىَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالْإِجَارَةِ، فَأَضِفْنِى وَأَجِرْنِى صَلَوَاتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🌱جمعه به جمعه چشم من
منتظرنگاه تو ...
کی دل خستهام شود
معتکف پناه تو...
🌱زمـزمهی لبان من
این طلب است از خدا...
کاش شـوم من عاقبت
یک نفر از سپاه تو...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
2_144140477099462219.mp3
3.91M
🔊 #صوتی | تنظیم #استودیویی
📝 دعای فرج
👤 علی #فانی
🌸 میرسد روزی به پایان نوبت هجران او
میشود آخر نمایان طلعت رخشان او
◽️ #امام_زمان
🔶🔷🌟🌸🔶🌸🔷🌟🔷🔶🔶🔷🌟🌸🔶🔷🌸
🌹 شهید مهدی باکری 🌹
🌸 ایثار 🌸
یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود.
برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی، اجازه بگیرم برویم تو. آقا مهدی توی چادرش بود.
بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. » صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم به م گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن، ازش تشکر کنم. »
توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت « آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. » گفتم « چرا ؟» گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد یه جای دیگه پیدا کنه، زیر بارون موند، سرما خورد. »
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 78
شهادت سروان خلبان «علی اکبر شیرودی» (1360ش)
🔸شهید علی اکبر شیرودی از خلبانان ماهر و متعهد هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران بود.
🔸شهید شیرودی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با مزدوران بیگانه و منافقین در غرب ایران مقابله کرد و در پاکسازی این منطقه از عناصر آشوبگر وابسته به بیگانگان، نقش بسزایی داشت.
🔸 با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، سروان شیرودی به صف رزمندگان پیوست و بارها مواضع دشمن بعثی را در سختترین شرایط، هدف حملات هوایی قرار داد. شهید شیرودی در یکی از این عملیاتها، پس از انجام موفقیت آمیز مأموریت خود، به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت در راه خدا رسید. او علاوه بر کاردانی در زمینه های نظامی، فردی خود ساخته و با اخلاص بود.
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣
✅ فصل دوم
... آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل میکرد و موهایم را میبوسید.
آن شب از لابهلای حرفهای مادرم فهمیدم آن پسر، نوهی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمدورفتهای مشکوک به خانهی ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زنعموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام میداد، میآمد و مینشست توی حیاط خانهی ما و تا ظهر با مادرم حرف میزد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. میگفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر میزدند و میگفتند: «ما از قدم کوچکتر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمیدهید؟!» پدرم بهانه میآورد: «دوره و زمانه عوض شده. »
از اینکه میدیدم پدرم اینقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. میدانستم به خاطر علاقهای که به من دارد راضی نمیشود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیلها کوتاه میآمدند. پیغام میفرستادند، دوست و آشنا را واسطه میکردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالاحالاها مرا شوهر نمیدهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بیخبر به خانهمان آمدند. عموی پدرم هم با آنها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعتها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند و من توی حیاط، زیر یکی از درختهای سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمیدید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، میدیدم.
کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.»
🔰ادامه دارد....🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄