#رمان_شهید_عبدالمهدی
پارت 6⃣1⃣
رفتارشان زهرايي باشد. نمونه باشند. يك بار ريحانه تب كرد يك هفته تمام تب داشت. خوب نميشد.
به بيمارستان بردم و دارو دادم، تبش پايين نميآمد. نگران بودم تشنج نكند. نميدانستم چه كار كنم.
#عبدالمهدي قبلتر به من گفته بود كه كمك خواستي به #حضرت_زهرا (س) متوسل شو و من را صدا كن.
توسل كردم و #زيارت_عاشورا خواندم. سلام آخر را كه دادم، به حضرت زهرا(س) گفتم: امروز #پنجشنبه است و من ميدانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند.
گفتم به عبدالمهدي بگويند اگر براي دخترش اتفاقي بيفتد نگويد كه من نتوانستم از بچهاش نگهداري كنم. آنها امانت هستند دست من.
رفتم بالاي سر ريحانه ناگهان بوي عطري در خانه پيچيد. عطري كه هر لحظه زياد و زيادتر ميشد.
ناگهان من صداي عبدالمهدي را شنيدم. گفت: همسرم بخواب من بالاي سر ريحانه هستم. خوابيدم وقتي بلند شدم ديدم ريحانه تبش پايين آمده و از من آب ميخواهد.
حس كردم كه عبدالمهدي در كنارم است. حسش ميكردم. همه حرفهايم را با عبدالمهدي زدم. او به قولش عمل كرده بود. آمده بود تا كمكم كند، بحق فرمودهاند كه شهدا عند ربهم يرزقونند.
ادامه دارد...👇👇
کپی آزاد
#نماز_خوب
#ترک_گناه
#فصل_تازه_عاشقی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋
@newlove
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸