فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی دختر شهید امنیت موقع یاد گرفتن کلمه «بابا» در کلاس درس
حلما کرم پور فرزند شهید فراجا پرویز کرم پور
بغضش قلبمو به درد اورد 💔
#شهیدانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران
{ @Irannnnnmm }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر لات که محوز شهادتش را در ۲۳روز گرفت …
چیشد ؟!چیکار کردی ؟!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهیدانه
#امام_زمان
{ @Irannnnnmm }
حاج قاسم مےگفت🍃
حتےاگہیهدرصد
احتمالبِـدےڪہ
یهنفریهروزےبرگرده
وتوبہکنه..
حقنداری
راجبشقضاوتڪنۍ!🙃
قضاوتفقطڪارخداست!
فلذاحواسمونباشه🚶♂
#شهیدانه♥️
#حاج_قاسم
{ @Irannnnnmm }
«🔏🕊»
-
دستترابھاوبده،
مطمئنباشزمینتنمیزند!
شھیدڪمڪتمۍڪند...
بھمردانۍازجنسآسماناعتمادڪن!(:
#شهیدانہ #شهدا
{ @Irannnnnmm }
ازشهـــدا
به #جامانده ها💔
هنـــوز همـ شهادټ میدهند
اما بہ اهل درد
نه بے خیال ها
فقط دمــ زدن از شهدا
افتخار نیست
باید
زندگے مان
حرفهامان نگاهمــاڹ
لقمه هایمان رفاقتمان
همــه باید شهدایی باشد
دلمان راشهدایی کنیمــ
خادم شهدا باشیمــ🥀
#شهیدانه
#جان_فدا
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{ @Irannnnnmm } 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
#شهیدانه
- میز و صندلی ریاست نداشت ولی رئیس منطقه بود...
- هیچوقت مدعی نبود ولی مُچ مدعیان را خواباند...
- تنها و بدون تشریفات بود ولی عزیزدل میلیونها انسان بود...
- زندگی آنچنانی نکرد ولی به خیلیها زندگی بخشید...
- حاجیِ ما، مدیر و مدبر بود، مرد عمل بود
و در یک کلام مخلص بود...
#جان_فدا
#حاج_فاسم
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{ @Irannnnnmm } 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
یادمههمیشـهمـیگـفت:
سعـیکـنجـوریزنـدگـیکـنی🚶🏿♀️،
کـهخـداعـاشقتبشـه...!
اگـهخـداعـاشقـتبشـه،
خـــوبتوروخریــداریمـیکـنـه🙂🖐🏻!
#شهیدانه
#امام_زمان
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{ @Irannnnnmm } 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
مادری بود بنام ننهعلی
آلونکی ساخته بود در بهشتزهرا بر قبر فرزند شهیدش
شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند
سنگ قبر پسرش بالشش بود و همونجا هم چشم از دنیا میبندد و کنار فرزندش خاک میشود
این داستان یک #مادر شهید است
خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم...
#شهیدانه
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{ @Irannnnnmm } 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{☃❄️}
•
•
#تلنگرانه
✨گاهـــۍ یڪ تلنگر مۍ تۅانـد همـین باشد ...
ڪہ شہیدۍ بـگۅید :
🌷ما از حـلالش گذشتیم شما از حــرامش نمۍ تۅانیـد بگذرید ؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[🕊🏳]••••
آری؛ رَفتـ وُ رَفتـَند...🌿
تا آراّمـ سَر بر بالیّـن بُگـذاری🪁
او بـَرای آرامـِش تو جـاّنــ، داد...♥️
حاّلـ تو چه کــَردی برایِ او...(":
#شَهیدانِہ
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{ @Irannnnnmm } 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما تو خونه نشستید از لب مرز چه خبر دارید؟
⭕️ شهدای مرزی ما مظلومند!
#مرزبانان
#شَهیدانِہ
#شهدای_مرزبانی
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{ @Irannnnnmm } 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
روز بهترین پدر های دنیا مبارک:)❤️
#میلاد_امام_علی
#شهیدانه
#روز_پدر
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
⭕️ارسالی
🔻.. زمین گِلی و خیلی لیز بود. هر چند قدم دو یا چند نفر نشسته بودند و ما را به سمت جلو راهنمایی می کردند: «برویدجلو، ماشاالله، عراقی ها فرار کردند.»
🔸چند قدم که رفتیم از روی بدنی رد شدم که در حال جان دادن بود جانم فشرده شد. اولین بار بود که چنین لحظه ای را مشاهده می کردم چه حالی به من دست داد ۲-۳ متر آن طرف تر نوجوان کم سن و سالی آه و ناله می کرد و کمی آن طرف تر، دو نفر یکی را که ترکش خمپاره خورده بود می بستند ولی هیچ کدام را در تاریکی نمی شناختم.
🔸ناگهان به خود آمدم خدایا چه می بینم؟ خدایا چه دردناک و چه مظلومانه بچه ها درون خاک و گِل و خون می غلتند. دلم خدا را صدا کرد و قلبم فشرده می شد. خدایا این بچه ها به چه جرمی مظلومانه و چطور در این جزیره ی دور افتاده جان میدهند.
کجایند مادرانشان؟ اشک میخواست فوران کند که با خود گفتم، آیا الآن وقت گریه و زاری است؟ آیا باید سست شد؟ یا حسین مظلوم، الآن دیگر وقت رزم است و باید الآن مقاوم بود،
گریه به جای خودش..
📚 خاطرات شهید اسدالله قاضی
برگرفته از کتاب «عملیات فریب»
#شهیدانه
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
⭕️ارسالی
✳️ هر وقت با من خداحافظی میکرد،
لحظه ی آخر می گفت: «دعــاکـن اگـه شهید شدم جسدم نیاد و گمنام بمونم. همه ی ما از خاکیم و بـه خـاک بــرمی گردیم؛ چه بهتر که با شهادت بریم و نزد خدا روزی بخوریم.»
▫️ هیچ وقت طاقت شنیدن این حرفهایش را نداشتم همیشه فقط سکوت می کردم. عاقبت هم به آرزویش رسید.
🌷 بدنش تا ده سال بعد از شهادتش کنار دجله، میان نیزارهای هورالهویزه ماند. بعد از ده سال چند تکه استخوان و پلاک و پوتینش را برای ما آوردند.
🔺راوی خواهر شهید
📚برگرفته از کتاب «ازانتظار بسوخت» خاطراتی از شهید؛
#حسین_منتظری
#شهیدانه
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
⭕️ارسالی
✳️ ای مـــادر، هنگامی که فرودگاه تهران را ترک می گفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: «ای مصطفی، من تو را بزرگ کردم، با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که می روی از تو هیچ نمیخواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت می کنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی.»
🔹 ای مـــادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود باز می گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز، حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم، عـشق او آن قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود.
🔸 خوشحــالم ای مــادر،
نه فقط بخاطر این که بعد از هجرتِ دراز به آغوش وطن بر می گردم بلکه به این جهت که بزرگترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ظلم و فساد بر افتاده و نسیم آزادی و استقلال می وزد.
✍️ دست نوشته
شهید دکتر مصطفی چمران
بهمن ماه ۱۳۵۷
📚 برگرفته از کتاب؛
خدا بود و دیگر هیچ نبود...
#شهید_مصطفی_چمران
#انقلاب_اسلامی
#شهیدانه
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
⭕️ارسالی
✳️ راز آن دسـتور
🔻نيروهای دشمن و اشرار ضدانقلاب دست بدست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدی می ريختند. از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زير آتش.
#كـاوه گاهی با وسواس خاصی دوربين می كشيد روی مواضع دشمن، گاهی هم از طريق بیسيم با علی قمی صحبت میكرد و وضع دقيق نيروها را جويا می شد.
🔹بعد از اقامه نمـاز ظـهر، یک تصميم ناگهانی گرفت كه هيچ كدام از ما دليلش را نفهميديم. مسئول قبضه مينی كاتيوشا راصدا زد. نقشه منطقه را پهن كرد روی زمين و نقطه ای را به او نشان داد.گفت: «اين سه راهی را بكـوب.» كـاوه ايستاده بود کناراو و هرچند لحظه فرياد میزد: «رحــم نكن، مهمــات بده، بــزن، بــزن!».
🔸طولی نكشيد كه علی قمی تماس گرفت، صدايش هيجان و شادی خاصی داشت، گفت:
«محمود جان! ما رسيديم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتيم.» گل از گل محمود شكفت و به سجده افتاد، يادم هست همان روز مطلع شديم حدود 300 نفر از عراقيها و ضد انقلاب، در سه راهیِ پشت سياه كوه، به درك واصل شده اند و اين برای همه ما عجيب بود.
🔹راز آن دستور كاوه پس از سالها هنوز برايم كشف نشده باقی مانده است.
📚 برگرفته از کتاب «حمـاسـه کـاوه»
خـاطرات و زندگیـنامه؛
#سردار_شهید_محمود_کاوه
#شهیدانه
✍سلیمانی
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
⭕️ارسالی
✳️ سيد اینگونه میگفت:
🌷 ازصدراسلام همينطوربوده، ازجنگ بدرگرفته تاجنگ احد تاحماسه روز عاشورا كه اصحاب يك به يك جلوی چشم اباعبدالله (ع) جان دادند وشهيد شدند و ..
اين واقعه برای ماهم بوده.
🔸 در عملياتی، شهيد احمد باغپرور، و بعد از آن علی آقا رمضانپور و چند نفر ديگر از دوستان افتادند. به سر همه آنها تير سمينوف خورده بود. من بالای سر شهيد باغپرور رفتم؛ تير يك طرف سرش را متلاشی كرده بود. فكر كردم ميتوانم به او روحيه بدهم.
🔹 گفتم: «احمد جان شهادتين بگو، تسبيح بگو.»
اما زبانش كار نمیكرد. مغزش فرمان نميداد. دستهايش را گرفتم و گفتم:
«اگر ميخواهی من برايت شهادتين بگويم، دستانم را فشار بده.»
ديدم آرام از گوشه چشمانش اشكی جاری شد.
گفتم:«بگو يا صاحب الـزمـان(عج).»
احساس كردم كه دستم را فشار ميدهد. بعدشهادتين را برايش گفتم و او آرام چشمانش را بست.
📚 برگرفته از کتاب «عـلــمـدار»
زندگیـنامه و خـاطـرات
#سردار_شهید_سید_مجتبی_علمـدار
#شهیدانه
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
⭕️ارسالی
✳️ خواهرم، حجابت را رعایت کن
🔻 باناصر در خیابان قدم میزدیم که زن بدحجابی از کنارمان رد شد. میخواستم اعتراض کنم ولی ناصر مانع شد.روز بعد درخیابان دوباره همان خانم را دیدیم. ناصرصدا زد:
«خواهرم یک لحظه.» آن خانم ایستاد، ناصر رفت جلو و گفت: «خواهرم اگر از خانواده شما یک نفر فوت کند چقدر ناراحت میشوی؟»
آن خانم گفت: «این چه سؤالیه؟ خانواده من از جانم عزیزترند.»
🔸 ناصر گفت: «خانوادهای بوده که سه تا پسرداشته همه رو تقدیم انقلاب کرده تا دشمنان، حجاب شما را از بین نبرند. همین حجاب باعث میشه تا شما درجامعه ایمن باشید. شما فرض کنید ظرف روغنی که درش باز باشد همه حشرات هجوم میارن تا ازش بهره ببرند ولی وقتی در آن را بگذاریم، فرار میکنند. ازدید ما حجاب هم همین حکایت را دارد.»
👈 ناصر با دو دلیل قانع کننده آن خانم را راضی کرد تا حجابش را رعایت کند.
📚 برگرفته از کتاب «انتخاب عالی»
خاطرات و زندگینامه؛
#سردار_شهید_ناصر_قاسمی
#شهیدانه
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
ارسالی
✍️ «دلم نمیخواهدازسختیها با مهنازحرفی بزنم. دلم میخواهد وقتی خانه میروم جزشادی وخنده چیزی باخود نبرم، نه کسل باشم، نه بیحوصله و خوابآلود، تا دلِ مهناز هم شاد بشود.
اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کردهام. معدهام درد میکند. این استفراغ خونی هم که دیگرکهنهشده. دکتر میگویدفقط ضعف اعصاب است.
🔸 چطور میتوانم عصبی نشوم؟!
آن روز وقتی بلوارِ نزدیکِ پایگاهِ هواییِ شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را درچشمهای مهناز دیدم.خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط بهخاطر دل مهناز گرفتم و بهخاطراو و مردم که این همه محبت دارند وخوبند، پشت تریبون رفتم.
👈 ولی همینکه پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم.حواله را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر میکنند ما پرواز میکنیم و میجنگیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند!
🔹 کاش این سفر یکماهه کمی حالم را بهتر کند. سفریِ ما در راه است و من میفهمم مهناز چقدر به یک شوهر خوب و خوشاخلاق احتیاج دارد.
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقالم به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستوردادن برای من مثل مُردن است.»
(هشتم تیر ۱۳۶۰)
📚 برگرفته از کتاب: «آسمان؛ دوران به روایت همسر شهید»
بقلم زهرا مشتاق
نشر روایت فتح صفحه ۵۴
#شهید_خلبان_عباس_دوران
#شهیدانه
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
✳️ قبل از عملیات مطلع الفجر بود.
جهت هماهنگی بهتر، جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و شش نفر از فرماندهان ارتش و سپاه در جلسه حضور داشتیم. اواسط جلسه بود، که ناگهان از پنجره یک نارنجک به داخل پرتاب شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همانطور که نشسته بودم سرم را در بین دستانم گرفتم و به سمت دیوار چمباتمه زدم! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشهای خزیدند.
🔸 لحظات به سختی میگذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. باورکردنی نبود! با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم:
« آقا ابرام …! »
🔹 بقیه هم یکی یکی سرهای خود را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود.
🔸 در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمندهام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق شما!
👈 گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما و ابراهیم را بسنجد.
📚 برگرفته از کتاب «سلام بر ابراهیم »
زندگینامه و خاطراتی از اسطوره دفاع مقدس
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهیدانه
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
⭕️ارسالی
✳️ خيلی عصبانی بود.
سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن. ولی يك هفته نشده،خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه سربازها به خط شوند و بعد، يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه.
اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد. نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل، تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شده بود كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند.
😊 بچهها هم با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه گرفتند.
📚 برگرفته از کتاب « يادگاران ۲ »
شهيد همت، نويسنده مريم برادران
انتشارات روایت فتح
#سردار_شهید_ابراهیم_همت
#شهیدانه
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
⭕️ارسالی
✳️ یکبار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور، نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که برای نماز میآیی وسط بچهها؟
خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم بیام دنبال مُهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت: «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میخونم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مُهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم یه اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چطور بعداً بهشون بگم بیایین نماز بخونین !؟»
🔹 قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضانها بعد از سحر کنار بچهها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند. همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم میگرفتم و خط به خط با او میخواندم.
👈 اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم.
📚 برگرفته از کتاب «آسمان ۵ »
شهيد ستاری به روايت همسر
#شهید_سرلشکر_منصور_ستاری
#شهدا_الگوی_زندگی
#شهیدانه
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
⭕️ارسالی
✳️ زندگی ما طول چندانی نداشت اما عرض بی انتهایی داشت. ابراهیم بودنش خیلی کم بود؛ اما خیلی با کیفیت بود.
🔸 هیچ وقت نشد زنگ درِخانه را بزند و در برایش باز شود. قبل از اینکه دستش به زنگ برسد، در را برایش باز می کردم. می خندید. خنده ای که همه مشکلات و غم و غصه اش پشتش بود؛ اما خودنمایی نمی کرد.
🔹 تا بود نود و نه درصد کارهای خانه با او بود. آن قدر غرق محبتم می کرد که یادم می رفت از مشکلات جبهه اش بپرسم. تا از راه می رسید حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم. اگر می خواستم دست بزنم، گاهی تشرم می زد.
🔸 خودش شیر بچه ها را آماده می کرد، جای شان را عوض می کرد. با من لباس ها را می شست و می برد پهن شان می کرد و خودش جمع شان می کرد. خودش سفره را پهن می کرد و خودش جمع می کرد.
▫️می گفتم: «تو آنجا خیلی سختی می کشی، چرا باید به جای من هم سختی بکشی؟»
▫️می گفت: «تو بیش از آنها به گردنم حق داری. من باید حق تو و این طفل های معصوم را ادا کنم.»
▫️می گفتم: «ناسلامتی من زن خانه تو هستم و باید وظیفه ام را عمل کنم.»
▫️می گفت: «من زودتر از جنگ تمام می شوم ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهایت را چطور بلد بودم جبران کنم.»
راوی: ژیلا بدیهیان؛ همسر شهید
📚 برگرفته از کتاب؛
« به مجنون گفتم زنده بمان »
بقلم فرهاد خضری
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#شهدا_الگوی_واقعی
#شهیدانه
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
توییت میثم مطیعی مداح اهل بیت برای شهید غیرت :)
#شهید_غیرت
#شهیدانه
#شهید_حمیدرضا_الداغی
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈
{@Irannnnnnmmm} 🇮🇷
┈┉┅━❀♥️❀━┅┉┈