🏮 مقایسۀ ریش معاویه و #امام_حسن -؏-!
نقل ﺷﺪﻩ که ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺠﺘﺒﯽ -؏- ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﺧﻄﺒﻪ میخواندند و ﭼﺸﻤﻬﺎ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻭ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﮔﻮﺵ ﻭ ﻣﺤﻮ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻣﺎﻡ بودند ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻼمشان ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ..
ﻣﻌﺎﻭیه ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﻋﻈﻤﺖِ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﯾﺎ ﺍﺑﺎﻣﺤﻤﺪ! شما میگویید ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻣﺪﻩ.. ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺘﻮﯾﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺎﺧﺒﺮﯾﺪ..
[ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺭﯾﺶ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺳﺘﻬﺰﺍﺀ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ ]
ﭘﺲ،
ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﮕﻮﯾﯽ که ﺭﺍﺑﻄﮥ ﺭﯾﺶ ﻣﻦ ﻭ ﺭﯾﺶ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻣﺪﻩ؟!
ﺍﺷﺮﺍﻑ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ!
_ ﺭﯾﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ علیه السلام ﭘﺮﭘﺸﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺭﯾﺶ ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﮐﻢ ﻭ ﮐﻮﺳﻪ ﻭﺍﺭ _
ﺍﻣﺎﻡ حسن -؏- فرﻣﻮﺩند : ﻣﮕﺮ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯼ؟
﴿ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﮔﯿﺎﻫﺶ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ( ﺧﻮﺏ ﻭ ﭘُﺮ ) ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺪ ﺍﻣّﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺒﯿﺚ ﺷﻮﺭﻩ ﺯﺍﺭ، ﺟﺰ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯽﺍﺭﺯﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ.. ﴾ ( ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻋﺮﺍﻑ، ﺁﯾﻪ ۵۸)
ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ!
ﻋﻤﺮوﻋﺎﺹ ﻣﻠﻌﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻏﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺩﺭﻧﯿﻔﺖ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﺸﺎﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ اﺳﺖ ﻭ ﻋِﻠﻤﺸﺎﻥ ﮐﺎﻣل...
معاویه ﺑﺎ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﺮﺍﺏ ﻟﮕﺪﯼ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻋﻤﺮﻋﺎﺹ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ!
📖 برﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺤﻞ ﺍﺯ ﺗﺎﻟﯿﻔﺎﺕ ﺁﯾﺖﷲ ﺿﯿﺎ آبادی
• #حکایت
🆔 @ISTA_ISTA
🏮 حکمت موانع زندگی
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکسالعمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غُر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و... .
با وجود این، هیچکس تخته سنگ را از وسط برنمیداشت!
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود💰. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
«هر سد و مانعی میتواند یک فرصت برای تغییر زندگی انسان باشد.»
📖 سیره خوبان، ذخیره قبر
• #حکایت
🆔 @ISTA_ISTA
در كتاب فوايدالمشاهده از حضرت اميرالمومنين #امام_علی -؏- روايت شده كه در وقت قبض روح مقدسه #حضرت_فاطمه -س- در نزدش نشسته بودم، ديدم آن مخدره جواب سلام كسی را داد، گفتم : به كه سلام كردی؟ عرض كرد : به جناب جبرييـل كه آمده، به من سلام كرده و گفت : (السلام يقريك السلام ) ای فاطمه خداوند به تو سلام میرساند.
حضرت امير عليه السلام فرمود : ديدم دفعه دوم جواب سلام گفت گفتم : به كه سلام گفتی؟ عرض كرد : به ميكاييل.
حضرت امير عليه السلام میفرمايد: ديدم دفعه سوم آن مخدره رنگش زرد شد و چشمانش فرو رفت و گفت : (و عليكم السلام يا قابض الارواح عجل و لاتعذبني ) و بعد عرض كرد : (( اللهم اليك لا الي النار)) يعنی خداوندا مرا به سوی رحمت خود ببر نه به سوي آتش جهنم..
- آن صديقه طاهره به آن جلالت شٵن به چه قسم از خدا میترسيد كه به اميرالمۏمنين عرض كرد : " يا علي بعد از دفن من در سر قبر من بمان كه من از تنهايی قبر میترسم.. "
• #حکایت
🆔 @ISTA_ISTA
زمانیکه بشیر از کربلا برگشت و اخبار کربلا را آورد، خدمت #حضرت_ام_البنین -س- رسید. خبر شهادت فرزندانش را یکی یکی به او میداد. ام البنین هر بار میپرسید: از حسین -؏- چه خبر؟ فرزندانم و هر آنچه زیر آسمان کبود است به فدای حسین..
وقتی خبر شهادت #امام_حسین -؏- را شنید با آهی سوزان گفت: بشیر، با این خبر بندهای دلم را پاره کردی... 🖤
📖 مزینانی، 1390، ص 306
• #حکایت
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت شیرینتر از عسلِ ما! 🌙 |•
ابروانش پیوسته و مو بر چهرهاش تُنُک بود. قد و قوارهایخردتر از بلوغ داشت. هنوز قوت مردانه در استخوان شانه و سینهاش نجوشیده وعضلات ساق دست و بازوانش هم نیامده بود.
شال سبز عربی را تحتالحنک کرده و برآمدگیِ حرزِ پنهان شده در پوستین آهو از زیر آستین دشداشهاش نمایان بود .
عمو چشمِ محکدوخت به دستهای کوچکی که عبای بلندتر از قامت را روی شانه مرتب میکرد. محجوب بود و زیبا! پنداری که حجب در نگاه، زیر پرده مژگان بلند و انبوهش زیباترش میکرد! حسین -؏- شبیه به پدری شفیق، آشفته موهای روی لاله گوش ریختهاش را با دست کنار زد و پرسید :
بگو بدانم ! آرزویت چیست؟!
آفتاب در چشمهایش طلوع کرد و لبهایش به تبسم شکفت:
شهادت! نزد شما و برای شما...
باری تماشای چهرهی ملتهب و مشتاق قاسم -؏- ، نوجوانی حسن -؏- را به یادش آورد..
آنزمان که در کوچههای مدینه حسین -؏- را دنبال میکرد با دستاری سبز به پیشانی و همانطور که میدوید و میخندید، آمال و آرزوی دخترانِ نشسته روی بام میشد..!
دلفریب و چون رطبی بر نخیل که دست ها از دامنش کوتاه بود. به باغ و نخلستان که میرسیدند سهم گردو و خرمایش را در دستان منتظر حسین -؏- میریخت .
تمام هستیِ حسن-؏- پیشکش برادر و خواهرش بود و حالا آخرین پیشکش با پای خویش آمده بود تا فدا شود..
متانت در خون او آمیخته و تواضع با گوشت و استخوانش عجین شده. باز پرسید : مرگ نزد تو چگونه است ؟! قاسم -؏- بیدرنگ جواب داد:
احلیٰ من العسل.... 💛
- میمسادات هاشمی
#امام_حسین -؏- | #امام_حسن -؏-
#حضرت_قاسم
🆔 @ISTA_ISTA
♦️ #حکایت خدو انداختن خصم در روی #امام_علی -؏-
روزی امیرِمؤمنان با یلی از یلان پُر آوازۀ عرب پیکاری کرد.
در کشاکش این نبرد، حضرت، او را بر زمین افکند و تیغی رخشان از کام نیام برکشید تا کارش را تمام کند.
پهلوانِ شکست خورده مطمئن بود که دیگر کارش تمام است و امیدی بر ادامۀ زندگی نیست؛
از این رو از روی خشم و حقارت، آب دهانی بر رخسارۀ تابناک آن بزرگ راد مرد افکند ولی بر خلاف این انتظار دید که آن حضرت، بی درنگ، شمشیر خود را بر زمین افکند و دست از هلاکت او بداشت.
دیدگانِ بُهت زدۀ آن یل، نظارهگر این صحنۀ خیال انگیز و افسانهای بود. در کوران شگفتی و حیرت بود که از او پرسید:
تو که شمشیر بُرّا و آبدار داشتی و من نیز در چنگهای نیرومند تو اسیر بودم، چرا نکشتی مرا؟ امیرمؤمنان پاسخ داد:
شیر خدا و جنگآور راهِ حق، هرگز جانِ کسی را برای فرونشاندن عطشِ خشم و کین نمیستاند بلکه او تنها بر خواست و ارادۀ حق، گردن مینهد و بس.
- افتخار ماست شیعۀ تو بودن، مولا ♥️
🆔 @ISTA_ISTA
•• وقتی #حضرت_خدیجه با رسولﷲ ازدواج کرد، زنان مکه ترکش کردند. خدیجهۜ از تنهایی خود ناراحت و هراسان شده بود. وقتی به فاطمه ۜ باردار شد، #حضرت_فاطمه از داخل رَحِم با مادرش حرف میزد و آرامشِ قلبِ مادرش شده بود.💗
مدت زیادی نگذشته بود که حضرت خدیجه سراغ زنان قریش و بنیهاشم رفت و گفت :
مثل همهی زنان که در هنگام زایمان از یکدیگر مراقبت و پرستاری میکنند، مرا هم پرستاری کنید..
آنها اما پیغام دادند :
چون حرف ما را گوش ندادی و با محمدِ یتیمِ فقیر ازدواج کردی، از تو پرستاری نمیکنیم.
خدیجه ۜ ، ناراحت به خانه بازگشت..
در همین حال چهار زن بهشتی به دیدنش آمدند. خدیجه ترسید؛ یکی از آنان گفت :
نترس! ما فرستادگان خدا و خواهران تو هستیم؛ ساره، آسیه، مریم دختر عمران و خواهر حضرت موسی -؏- . خدا ما را فرستاده تا مراقبت باشیم.
خدیجه را کمک کردند و فاطمه ۜ به پاکیزگی متولد شد. از آن مولود، نوری متصاعد شد که فرشتگان نظیرش را ندیده بودند! ✨
ده حوریهی بهشتی وارد خانهی خدیجه ۜ شدند که در دست هر کدام تشتی بهشتی و ظرفی برای آب ریختن بود که پُر بود از آب کوثر.. آن چهار زن فاطمه را گرفتند و با آن آب شستند. سپس دو پارچهی بسیار سفید که از شیر سفیدتر و از مُشک عنبر خوشبوتر بودند، آوردند. با یکی از آنها تَن و با دیگری سرش را پوشاندند.
اهل آسمان بخاطر این میلاد به یکدیگر تبریک میگفتند و زنان بهشتی به خدیجه گفتند :
دختر پاک، وارسته و مبارکت را بگیر که نسلش برایت مبارک خواهد بود.. 🌙
خدیجه ۜ با خوشحالی نوزادش را گرفت و شروع به شیردادن کرد..
- نام اثر : میلاد یاس ' 🌸
• #حکایت
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت |•
نزد امیرالمؤمنین -؏- آمد و از ایشان، اسبِ قرمزِ خوشرنگی خواست.
حضرت هم به او هدیه داد، بی چشم داشت و کریمانه.
وقتی ابن ملجم سوار بر آن اسب شد و رفت، امیرمؤمنان این شعر را خواند:
«أُریدُ حیاتَهُ و یُریدُ قَتلی، عذیرَکَ مِن خلیلِکَ مِن مُرادِ» یعنی «من برای او حیات و سلامتی را آرزومندم، اما او قصد کشتن مرا دارد».
کسی را از قبیله مراد بیاورید که عذر مرا (در اینکه به بدخواه خود محبت میکنم) بپذیرد!
سپس رو به دوستان خود فرمود :
به خدا قسم که این مرد قاتل من است..!
مردم بارها دیده بودند درستی پیشبینیهایش را، با تعجب پرسیدند :
پس چرا او را نمیکُشی؟
پاسخ داد :
پس چه کسی مرا بُکُشد؟
او که دستِ رد به سینۀ قاتلش نزد، چگونه ممکن است محبان امیدوارش را ناامید کند...؟ 💚
• #امام_علی -؏-
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت |•
یه روایتی هم خوندم عجیب بود.
منقوله از شیخ کلینی در همین منتهی الآمال که #امام_صادق -؏- غلامی رو برای کاری فرستادن.
غلام تاخیر کرد.
حضرت پیِ غلام رفتن، دیدن جایی خوابش بُرده.
امام زمان، معدنِ علمِ الهی، صادقِ آل محمد ﷺ نشست بالای سر غلام و بادش زد تا موقعی که بیدار شد..
اینطور امامی داریم :) 💛
👤 دواهکین گلفری-ساما
🆔 @ISTA_ISTA
فرموده بود : سُدَیر!
اگر به اندازۀ این گلّۀ گوسفند یار داشتم، قیام میکردم..
سُدیر گوسفندها را شمرده بود؛ هفدہ تا بودند...
🍁 #امام_صادق -؏-
👤 مهدی خداپناه | #حکایت
🆔 @ISTA_ISTA
خوش آمدید :)
🔹 لیست #راهنما :• #عشق_یعنی_ایستادگی 🤍 • #پروفایل 🌌 • #موزیک_تایم 🎧 ( اگه اسم آهنگ یا خواننده رو با هشتگ سرچ کنید دسترسی سریعتری خواهید داشت ) • #موزیک_ویدیو #ویدئو_تایم | #ویدیو_تایم 🎞 • #استوری_پیشنهادی | #استوری_سایز ( عکسها و ویدیو استوریهایی که پیشنهاد ما به شما برای مناسبتهای مختلفه! ) • #مداحی ( اگه اسم مداحی یا مداح رو با هشتگ سرچ کنید دسترسی سریعتری خواهید داشت ) • #پس_زمینه | #والپیپر 🌃 • #بیو ( متنهای کوتاه بیوگرافی! ) • #تم ( تمهای اختصاصی کانال ) • #پیشواز ( کدِ آهنگپیشوازهای درخواستی شما ) • #منبریستا ( گفتههای ناب! ) • #شهیدانه ( هرآنچه مربوط به شهداس ) 🕊 • #حدیث_نگاشت ( احادیث کمیاب از اهل بیت علیهالسلام ) • #شبهه ( پاسخ به یكسری از شبهات ) • #حکایت ( حکایتهای کوتاهِ شنیدنی ) 📖 • #انگیزشی ( حرفای مثبت! ) • #آیههایعشق ( ازطرف خدا پیام داری! 💌 ) • #گامهای_خودسازی (چندقدم بیشتر به آسمون نزدیكتر شیم! ) • #محرم_ایستاده_ها | #محرم ( پستهای ماه محرمیمون ) • #فاطمیه_ایستاده_ها | #فاطمیه ( پستهای دهه فاطمیهای ما ) • #آیا_میدانید_مذهبی ( واقعیتهای مذهبیای که کمتر شنیدیم ) • #باز_ارسال ( پستهایی که از بین رفته بودن و مجددا قرار داده شدن ) • #درست_بنویسیم ( برای بهبودی اوضاع زبان فارسی زیبامون ) • #مناجات ( گفتگو با خدا ) • #ترور 💔 • #معجزه_عشق ( رمانمون ) • آشنایی بیشتر با قهرمانامون: #حاج_قاسم_سلیمانی | #حاج_قاسم #ابو_مهدی_المهندس #شهید_محسن_فخری_زاده #شهید_جمهور | #خادم_مردم • #سخنرانی • #مرور ( بازخوانی مطالب قدیمی کانال ) • #جشن_ایستاده_ها • #ارسالی_اعضا | #ارسالی ( شما فرستادید ) • #درخواستی • #بی_نهایت ( معرفی یه دوره فوق جذاب محتوایی و جایزهدار برای نوجوونامون 😎 ) • #اثر_خاص • #جام_جهانی 🏆 • #کتاب 📚 + با جستجو کردن اسم هریك از ائمه اطهار بصورت هشتگ، احادیث، روایات و سایر پستهای مرتبط به اون حضرت شریف برای شما نمایش داده میشه؛ بطور مثال سرچ کنید : #امام_حسین ______________________________________ — و پستهای مربوط به حامد زمانی: • #حامد_زمانی • #خاطره_بازی | #یادش_بخیر ! • #ایستا_خند ( یکم فان برا شما ☺️) • #قرار_ایستاده_ها • #اتحاد_ایستاده_ها • #استوری ( استوریهایاینستاگرامحامدزمانی ) • #اجرا_تایم | #اجراهای_قدیمی ( اجراهایسالهایاخیرحامدزمانی ) • #توییت ( توییتهایپیجتوییترحامدزمانی ) • #پست_قدیمی_اینستاگرام . • #گیف❗️ • #لایو | #لایو_هفتگی ( لایوهایقدیمیاینستاگرامحامدزمانی ) • #پشت_صحنه ( پشتصحنهموزیكویدیوها وریکوردِموزیكها ) • #خبر ( اخبار مربوط به حامد زمانی شامل تغییرات پستهای پیج اینستاگرام و.. ) • #پرونده_سلبریتی ( مجموعه پستهای کانال تلگرامی حامد زمانی درباره سلبریتیها ) • #ویژه_نامه
عمر خطاب میگوید :
زمانیکه حضرت علی ؏ در گهواره بود، ماری را دید که قصد نیش زدن آن حضرت را دارد.
دستان امام بسته بود، ولی او تلاش نموده و دست راست خود را خارج نموده و با آن گردن مار را گرفت و آنچنان فشرد که انگشتان به داخل بدن مار فرو رفته و مار در چنگ آن حضرت جان سپرد.
وقتی مادرش سر رسید و مار را در دست فرزند دید، فریاد زده از مردم کمك خواست.
مردم نیز جمع شدند. آن گاه مادرِ حضرت، خطاب به وی گفت: کانّك حیدرة؛ گویا تو یك شیر خشمگین هستی! ☺️
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📖 بحارالانوار، ج 41، ص 274
#امام_علی ؏ | #حکایت
🆔 @ISTA_ISTA
خیبر فتح نمیشد؛
فرماندهان یکی پس از دیگری شکست میخوردند و فرار میکردند. این خبر به #حضرت_محمد ﷺ رسید. او بسیار ناراحت شد و فرمود :
فردا این پرچم را به مردی خواهم داد که خدا و رسولش او را دوست دارند و او نیز خدا و رسولش را دوست دارد؛
او هجومکننده است و فرارکننده نیست، از حمله برنمیگردد تا خدا بدست او قلعه را فتح کند..
فردای آنروز که همه انتظار بدست گرفتن پرچم و این مقام را داشتند، حضرت محمد ﷺ علی ؏ را خواست، پرچم را به ایشان داد و #امام_علی ؏ توانستند خیبر را فتح کنند . .
ـــــــــــــــ🌤✨ـــــــــــــــ
#حکایت
🆔 @ISTA_ISTA
پلهپله بالا میرود. این قصر، پروازگاه اوست و نردبان صعودش به بهشت. تا وصل فاصلهای نیست. 🕊
چهارشنبه ۹م ذیالحجه است. حسین ؏ در راه است و او در پشتبام قصر کوفه. به بکربنحمران میگوید : بگذار دو رکعت نماز بخوانم.
میخواند. زود و کوتاه میخواند؛ بعد میگرید و میگوید : خدایا، این بیدادگرترین و شرورترین قوم را مجازات کن؛ چراکه دعوتمان کردند و حقِ ما را زیرِ پا نهادند و به ریختنِ خونمان برخاستند!
انگارنهانگار که او #مسلم_بن_عقیل ، فرستادۀ حسین ؏ به کوفه است!
از پشتبام صدای هلهله میآید. دیروز به او چنگ زدند و امروز سنگ و نیرنگ! دیروز تکیهگاهشان بود و امروز حتی دیوار هم برای او تکیهگاه مطمئنی نیست!
امروز کوفۀ سلام، کوفۀ دشنام شده است. جاده را مینگرد. غبار را میکاود تا شاید حسینِ خویش را بیابد. فردا عید قربان است و مسلم، پیشاهنگِ قربانیان و ذبیحِ نخستینِ کوفه.. 🖤
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📖 آیینهداران آفتاب، ج۱، ص۲۸۰
#حکایت
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت |•
•••
موسی ع از محلی عبور میکرد، دید شخصی با گریه و راز و نیاز، مکرر میگوید :
«خدایا خواستهام را برآور.»
موسی از آنجا گذشت و پس از یك هفته به آنجا بازگشت، دید هنوز آن شخص مشغول دعا است و خواستهاش را از خدا میطلبد، خداوند به موسی چنین وحی کرد :
«اگر این شخص آنقدر دعا کند که زبانش بریده گردد و از دهانش بیرون بیفتد، دعایش را مستجاب نمیکنم، زیرا او مرا از غیر طریقی که تعیین کردهام (بدون اعتقاد به رهبری تو) دعا میکند...»
•••
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت |•
🏮 سخن گفتن امام معصوم به زبان تُرکی!
ابوهاشم جعفری میگوید :
در مدینه بودم زمانی که "بغا" در زمان متوکل عباسی از آنجا میگذشت.
#امام_هادی ؏ فرمودند : برویم و گروه بغا را ببینیم.
پس خارج شدیم و به تماشا ایستادیم. گروه از مقابل ما عبور میکرد و یک تُرك از مقابل ما میگذشت.
امام هادی ؏ به زبان تُرکی با او صحبت کرد؛ آن شخص از اسبش پایین آمد و سُم اسب امام را بوسید.
ابوهاشم میگوید:
آن شخص را قسم دادم که امام به شما چه فرمود؟
پاسخ داد : آیا او پیامبر است؟!
گفتم: نه، پیامبر نیست.
مردِ تُرك زبان گفت : او من را به نامی صدا زد که در کودکی من را به آن اسم میخواندند و هیچکس از این نام [در اینجا] با خبر نبود..!
ـــــــــــــــــــــــــ•🌼•ــــــــــــــــــــــ
📚 اعلام الوری بأعلام الهدی شیخ طبرسی ج۲ ص۱۱۷، بحار الانوار ج۵۰، ص۱۲۴ و...
🆔 @ISTA_ISTA
شخصی از راهِ دور به #امام_هادی ؏ نامهای نوشت :
آقا؛ من دور از شما هستم؛ گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، بههرحال چه کنم؟
حضرت درجوابِ ایشان نوشتند :
لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو؛ ما دور نیستیم...
ـــــــــــــــــــــــــ💙🦋ــــــــــــــــــــــ
#حکایت
🆔 @ISTA_ISTA
روزی حضـرت امیرالمؤمنین #امام_علی علیه السلام به اصحاب خود فرمودند :
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری میسوزد . .
خدا رحمتش ڪند.
اصحاب پرسیدند : چطور؟
مولا فرمودند :
آن شبی ڪه به دستورِ خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانهی او رفتند، چهار ڪیسهی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت ڪند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت :
شما دو توهین به من ڪردید؛
اول آنڪه فڪر ڪردید من علیفروشم و آمدید من را بخرید،
دوم بیانصافها!
آیا ارزشِ علی چهار ڪیسه اشرفیست؟
شما با این چهار ڪیسه اشرفی میخواهید من "علیفروش" شوم . . ؟
تمام ثروتهای دنیا را هم ڪه جمع ڪنید، با یك تارِ موی علی عوض نمیڪنم.
آنها را بیرون ڪرد و در را محڪم بست.
مولا گریه میکردند و میفرمودند :
به خدایی که جانِ علی در دست اوست قسم، آن شبی ڪه ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محڪم بست، سه شبانه روز بود ڪه او و خانوادهاش هیچ نخورده بودند . . 💔
•| #حکایت |•
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت ِ اشكهای ما برای #امام_حسین ؏ ! |•
چون روز قیامت شود و بنده را در موقفِ حساب و کتاب بیاورند، وقتی نامۀ عملش را از حسنات تهی میبیند، با یأس راهِ جهنم را در پیش میگیرد. خطاب میرسد:
_ ای بنده به کجا میروی!؟
میگوید: خود را مستحقِ آتش میدانم. در این هنگام خطاب میرسد که:
_صبر کن، زیرا نزد ما امانتی داری . .
پس دانهای از دُرّ میآورند که شعاعِ نورش همه عرصات را روشن مینماید.
میپرسد من چنین دانۀ گرانبهایی نداشتم!
ندا میرسد:
_ این دانه، قطرۀاشکی است که در فلان مجلس در مصیبت حسین بن علی ؏ از دیدگانت جاری شد و ما آن را برای این روز که یومالحسرة است، ذخیره کردیم تا به کارَت آید. حالا این دُرّ را از تو خریداریم. آن را نزد انبیاء ببر تا قیمتگذاری کنند!
[ او میرود ]
[ دُر را ] نزد آدم صفی ﷲ میبَرَد و آن حضرت میفرماید: من سررشتۀ قیمت این دُرّ را ندارم. نزد نوح ؏ و سایر انبیاء هم میآورد و همه به دیگری حواله مینمایند تا نزد خاتم الانبیاء ﷺ میآورد. حضرت میفرماید: نزدِ علی مرتضی ؏ ببر. امیرالمؤمنین نیز او را نزدِ فرزندش حسین ؏ میفرستد.
وقتی درّ را به حضرتِ اباعبدﷲ میدهد، آن حضرت دُرّ را نزد خداوند میآورد و عرض میکند:
خدایا قیمت دانه این است که این بنده را به همراهِ پدر و مادرش به من ببخشی و ایشان را با من محشور کنی . . 🌿
خطاب می رسد که:
_ او را با پدر و مادرش به تو بخشیدیم و همسایهات در بهشت خواهند بود . .
ــــــــــــــــــــــــ🖤🕊ــــــــــــــــــــــــ
📖 از کتاب ارزشمند حسینیه؛ نوشته ملا حبیبﷲشریفکاشانی (ره)، ص۳۴و۳۵
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت |•
اسماعيلِ پيامبر گوسفندانش را به كنارۀ فرات آورده بود تا سيرابشان كند، سه روز تمام گذشت و هيچ گوسفندی لب به آب نزد.
پرسيد: «خداوندا؛ چه شده است؟»
وحی آمد كه: «خود از گوسفندان بپرس.»
آنان به سخن آمدند: «ما دريافتيم كه فرزند تو حسين در كنارهی اين رود، عطشناک به شهادت خواهد رسيد. ما چگونه اين شهادت عطشآلوده را بدانيم و آب بنوشيم؟»
پدر! گوسفندان اسماعيل از مصيبت تو اندوهگين شدند و اسماعيل منقلب شد و بغض در گلويش شكست.
اسماعيل فقط شنيد كه تو فرزند پيامبر خاتم، در اين وادی سوزان، تشنه شهيد میشوی و هيچ نديد از آنچه ما ديدهايم و گريه امانش بريد.
اسماعيل با تو نزيسته بود، اسماعيل دختر تو نبود، اسماعيل از چشمهای تو مهر پدری ندیده بود.
«اسماعیل یك "بابا" از زبانِ تو نشنیده بود..»
ـــــــــــــــــــــــــــ✨🏴ـــــــــــــــــــــــــــ
📖 خدا کند که بیایی/سید مهدی شجاعی
#محرم | #امام_حسین (؏)
🆔 @ISTA_ISTA
- خدمت #امام_علی علیهالسلام
یك پیرهن آوردن
خیلی خوششون اومد..
یه نگاه اینور میکردن یه نگاه اونور.. چرا؟
میخوان یکیو ببینن بدن بهش :))))))
#حکایت ِ امیرالمؤمنینِ ما 😌
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت |•
_ عذاب شمر از زبان علامه امینی (ره)
مدتها فکر میکردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب میکند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگیِ حضرت سیدالشهدا را چگونه به او میدهد؟
تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین(ع) در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام، در کنار ایشان دو کوزه بود،
- فرمود: این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی فرمود که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست.🌿
کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین(ع) بازگردم.
ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمیِ هوا و سوزندگیِ صحرا بیشتر میشد، دیدم از دور کسی به طرف من میآید و هرچه او به من نزدیكتر میشد، هوا گرمتر میشد؛
گویی همۀ این حرارت از آتش اوست..
در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت #امام_حسین است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاك هم شوم نمیگذارم از این آب قطرهای بنوشد.
حملۀ شدیدی به من کرد و من ممانعت مینمودم، دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد؛ لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزهها شکسته و آبِ آنها به زمین ریخت چنان آب کوزهها بخار شد که گویی قطرهی آبی در آنها نبوده است.. 🥀
او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بیاندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشك شد چنان که گویی سالهاست یك قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشك شده بودند؛ او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند.
به حضور امیرالمؤمنین شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد، اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناكتر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم.
ـــــــــــــــــــــــــــ🌓🍃ـــــــــــــــــــــ
📚 منابع ؛
1-البدایه النهایه، ج 8، ص 297
2-یادنامه علامه امینی ص 13 و 14
3-سرنوشت قاتلان شهدای کربلا، عباسعلی کامرانیان
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت |•
دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمیآمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدند بچهای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند.
گفتند: « از شما بعید است، نماز دیر شد.»
رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض میکنی؟»
بچه چیزی گفت.
گفت: «بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.»
کودک میخندید، پیامبر هم.
ـــــــــــــــــــــ•🌸•ـــــــــــــــــــــ
#حضرت_محمد ﷺ
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت |•
#امام_باقر مرد فقیر را که دید، نشست کنارش توی خرابه. گفت: کاری داری بگو برایت انجام دهم.
- شما امامید، نشستهاید توی خرابه؟!
نگاهش کرد و گفت: پدرمان که یکی است. پس برادریم! شهرمان هم که یکی است، پس همسایهایم! خدامان هم که یکی است. پس بندهایم!
چرا ننشینم..؟
ـــــــــــــــــــــ🌸🦋ـــــــــــــــــــــ
📖 آفتاب در مُحاق
🆔 @ISTA_ISTA
هدایت شده از •| عشقیعنیایستادگی |•
•| #حکایت |•
یه روایتی هم خوندم عجیب بود.
منقوله از شیخ کلینی در همین منتهی الآمال که #امام_صادق -؏- غلامی رو برای کاری فرستادن.
غلام تاخیر کرد.
حضرت پیِ غلام رفتن، دیدن جایی خوابش بُرده.
امام زمان، معدنِ علمِ الهی، صادقِ آل محمد ﷺ نشست بالای سر غلام و بادش زد تا موقعی که بیدار شد..
اینطور امامی داریم :) 💛
👤 دواهکین گلفری-ساما
🆔 @ISTA_ISTA
•| عشقیعنیایستادگی |•
میلاد باسعادت پیامبر بزرگ خداوند، حضرت عیسی مسیح(ع) مبارك (:
•| #حکایت |•
در روایتی نقل شده است:
روزی حضرت عیسی (ع) با حواریون از راهی گذر میکردند که ناگاه به مردارِ گندیدۀ سگی رسیدند؛ حواریون گفتند:
«چقدر این سگ بوی بدی دارد و متعفن است!»
#حضرت_عیسی (ع) فرمود:
«این سگ چه دندانهای سفید و خوشآیندی دارد..»
ایشان با این سخن به حواریون آموختند که در کنار بدی، خوبی را نیز میتوان دید.. 🙂
ــــــــــــــــــــــــــــ💕☁️ـــــــــــــــــــــــــ
+ از مولودِ باعظمتِ این شب درس بگیریم.. (:
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت |•
به دعای غلامی باران گرفت، تعقیبش کردم
تا محل خدمتش را پیدا کنم و به خدمت
بگیرمش، چه غلامیست که به دعایش باران
رحمت الهی نازل شد..؟
دیدم وارد خانهی حضرت سجاد علیه السلام
شد، به محضر صاحب خانه رسیدم، پرسیدم:
این غلام را میفروشید؟
غلام تا این حرف را شنید، از اتاق خارج شد
و خودش را به کاری مشغول کرد.
حضرت فرمودند: از خود این غلام باید پرسید.
حضرت به سراغ غلام رفتند و گفتند: او چنین
میگوید که به دعایت باران آمده و میخواهد
تو را به خدمت بگیرد..
غلام گفت: هر طور مایلید آقا جان! اما من به
نان سفرهی "شما" عادت کردم...
آقاجان..
«نمک سفرهی تو کام مرا شیرین کرد
بعد از این، ننگ به این میل شکر خواستنم..»
📖 | کتاب القطره
[ #میلاد_امام_سجاد ]
🆔 @ISTA_ISTA
•| #حکایت ِ #عاشورا |•
با صدای فریادش از خواب بیدار شدم. از سر و صورتش عرق می ریخت و نفس نفس می زد. برایش آب آوردم. توی رختخواب نشست. کوزه کوچک سفالی را نزدیک دهانش بردم. کمی آب خورد و شروع کرد به گریه کردن. کمی که گریه کرد و آرام شد پرسیدم: چه شده امّ سلمه؟ برای چه گریه می کنی؟
با چشمان اشک آلود گفت: از زمان فوت رسول خدا صلی الله علیه و آله ایشان را در خواب ندیده بودم. امشب به خوابم آمده بود.
خواستم چیزی بگویم که ادامه داد: بر سرو صورتش خاک نشسته بود. پرسیدم: یا رسول الله، چرا صورت و لباس هایت خاک آلوده است؟
فرمود: الان در کربلا بودم. داشتم برای حسین و اصحابش قبر می کندم..
ام سلمه این را گفت و با دست ها، صورتش را پوشاند و زار زار گریست. از کنار بسترش بلند شدم و سرم را به دیوار گذاشتم؛ صدای هق هقم توی اتاق پیچید 🌘🖤
نویسنده: زینب علیزاده لوشایی
[ #محرم ]
@Islamic_Resistance
•| عشقیعنیایستادگی |•
•| #حکایت ِ #عاشورا |• با صدای فریادش از خواب بیدار شدم. از سر و صورتش عرق می ریخت و نفس نفس می زد.
•| #حکایت ِ #عاشورا |•
صدای سم اسب ها و زنگوله شترها نزدیک و نزدیک تر می شد. هنوز وارد شهر کوفه نشده بودند. چادرم را زیر بغلم زدم و بالای تپه ای رفتم تا بهتر بتوانم تماشای شان کنم. کاروان بزرگی بود به همراه سربازها و ابزارهای جنگی شان و اسب ها و شترها و تعدادی مردم سواره و پیاده. بین شان زن و بچه هم دیده می شد که به نظر می رسید اسیر باشند. قیافه هاشان خسته و ناراحت بود. اشک ها روی صورت هاشان خشکیده بود. سربازها آنها را به دنبال هم راه می بردند و با نیزه هایی که به بلندی قدشان بود، مراقب بودند فرار نکنند. زن ها پوشش درستی نداشتند و بعضی از دخترها سرشان برهنه یا نیمه برهنه و لباس های شان خونی بود. آنها که سرشان برهنه یا نیمه برهنه بود با دست سرهاشان را پوشانده بودند.
منتظر ماندم تا نزدیک شدند. از تپه پایین رفتم. به یکی از زن ها نزدیک شدم و پرسیدم: شما از کجا می آیید و اسیران کدام طایفه اید؟
زن گفت: از کربلا می آییم و اسیران آل محمدیم.
با شنیدن این حرف انگار خون در رگ هایم ازجریان افتاد. نگاهی به بقیه زن ها و بچه ها انداختم و دوان دوان به طرف محل زندگی ام رفتم که همان نزدیکی بود. توی کوچه که رسیدم، دو تا از زن های همسایه را دیدم که داشتند با هم حرف می زدند. قضیه را برای آنها هم تعریف کردم. هر سه به خانه هامان رفتیم و با دستی پر به سوی اسیرها برگشتیم. هر چه چادر، مقنعه و لباس خوب داشتیم به زن ها و بچه های اسیر دادیم تا خودشان را بپوشانند. وقتی چشمم به سرهای روی نیزه افتاد، نتوانستم تحمل کنم؛ شروع زدم به جیغ زدن. زن های همسایه هم که آمده بودند، همراهی ام کردند. اندک اندک مردهای شهر دور کاروان جمع شدند و وقتی هویت اسیران را فهمیدند، آنها هم بلند بلند گریستند.
روی یکی از شترها جوانی با حالت نزار و صورتی در هم و رنگ پریده نشسته بود. بعدها فهمیدم علی بن الحسین است که به دلیل بیماری او را نکشته اند. او لبان خشکیده اش را از هم باز کرد و با اشاره به مردم کوفه که دور کاروان جمع شده بودند گفت: اینها برای ما گریه می کنند؟ پس ما را چه کسی کشت؟
با این حرف سر و صداها و گریه ها بیشتر شد. دیگر نفسم بالا نمی آمد؛ کم کم همه چیز جلو چشمانم تاریک شد.
نویسنده: زینب علیزاده لوشایی
[ #محرم ]
@Islamic_Resistance
•| #حکایت |•
ڪجایی مرد خراسانی؟
صدایش از پشت در میآمد.
دستش را از لای در بیرون آورد؛
یك کیسه پُر از طلا!
اینها را بگیر و برو، نمیخواهم ببینمت.
گرفت و رفت.
پرسیدند: خطایی کرده بود؟
گفت: نه، اگر مرا میدید، خجالت میکشید..
#امام_رضا جانمان 🦋
[ #شهادت_امام_رضا ]
@Islamic_Resistance