•| عشقیعنیایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتــــ❤️72❤️ حاضر شدم و رفتیم به اتاق پدرو
مــعــجــزه_عــشــق
رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق
پـــارتـــ❤️73❤️
منم که هر روز حیطه فعالیت هام گسترده تر میشد!
تا اینکه تقریبا بعد از دو هفته:
-سلام خانمممم😍
+سلام عزیزم چی شده انقدر خوشحالی؟!😜
-اگر بگم تو هم خیلی خوشحال میشی!😉
+خب بگو😠
-باشه عصبانی نشو!
امروز بالاخره به نتیجه رسیدم😍
+چه نتیجه ای؟!
صبر کن ببینم .. استخدام شدی تو سپاه؟!
-اره فکر میکردم باید برم سربازی ولی چون شرایط معافیت رو داشتم معاف شدم!
امروز هم بعد از مدتها تلاش وقتی رفتم سپاه صحبت کردم و ...
قبول کردن و استخدام شدم!
البته علی هم یکم پارتی بازی کرد!
+واااااای حامد باورم نمیشه!😍😍
مبارک باشه!
شیرینی نمیدی؟!😉
-ممنونم شیرینی هم میدم!
میخوای امروز شام بریم بیرون؟!
+آفرین موافقم😉
-پس حاضر شو بریم!
+باشه تو هم برو لباساتو عوض کن😉
-چشم حتما میرم!😌
...
اماده شدیم و رفتیم همون رستورانی که موقع نامزدیمون رفته بودیم!
چه قدر خوش گذشت اون شب!
بعدش اومدیم خونه و خوابیدیم ..
شب خیلی خواب های آشفته ای میدیدم!
نمیتونستم بخوابم! پس بلند شدم و نماز شب خوندم ..
خیلی حالم بد بود به خاطر خوابهایی که دیده بودم!
نمیدونم چرا نگران بودم ..
شاید به خاطر حامد بود ..
ولی باید محکم میبودم!
از بی بی زینب خواستم هوامو داشته باشن!
خواستم دل گرمم کنن!
داشتم دعا میکردم و زیارت های مختلف رو میخوندم که اذان صبح رو داد!
وضو داشتم ..
اومدم که بلند بشم نماز بخونم حامد پاشد و رفت وضو گرفت ..
واستادم تا بیاد و با هم نماز بخونیم!
بهش اقتدا کردم ..
چه نمازی بود! ...😍😍
خیلی حالم خوب شده بود ..
با آرامش رفتم و خوابیدم ..
صبح بلند شدیم و حامد رفت سراغ کاراش،منم رفتم بسیج محلمون ..
هر روز مسئولیت هام بیشتر میشد!
و کارم سختتر ..
و سرم شلوغ تر ..
تا اینکه به عنوان فرمانده بسیج بانوان محل انتخاب شدم ..
هم خوشحال بودم و هم نگران ..
میترسیدم که نتونم موفق بشم ..
و از پس مسئولیتم بر بیام ..
ولی حامد مثل همیشه ارومم میکرد و بهم امید میداد!
خودشم وارد سپاه شده بود و آموزشهای مقدماتیش شروع شده بود.
خیلی سرش شلوغ بود و بعضی وقتها شبهام نمیومد خونه!
ولی تا سرش خلوت میشد میومد و با هم میرفتیم بیرون!
خستگی رو تو چشماش میدیدم ولی به روی خودش نمیاورد!
لباسای سپاهی خیلی بهش میومد😍
خیلی تلاش میکرد ..
به جز خانوادش و دوستای نزدیکش هیچکس نمیدونست وارد سپاه شده!
اونارو هم من مجبورش کردم بگه!
و گرنه حامد از ریا و تظاهر بدش میومد!
نمیخواست مغرور بشه و ..
البته از مادرش اجازشو گرفته بود!
و باهاشون مطرح کرده بود ..
از یک ماه بعد ماموریتهای آموزشیش شروع شد!
این آموزش ها با اموزش های قبلیش خیلی فرق داشت!
حدود یک ماه ماموریتش طول کشید!
این یک ماه خیلی سخت بهم گذشت!
درسته خودمو مشغول بسیج و کاراش کرده بودم ولی خیلی دلتنگ حامد میشدم!
البته اینم طبیعی بود ..
راجع به مکان ماموریت هاش چیزی نمیگفت ولی زمانش مشخص بود!
خودش بهم زنگ میزد ..
در حد هفته ای یک بار و ..
منم بیشتر اوقات میرفتم خونه مادر خودم یا مادر حامد ..
مامان زهرا هم خیلی نگران میشد!
حامد هفته ای یک بار هم به مادرش زنگ میزد ..
بعد از مدتها بالاخره روز اومدن حامد بود ..
بعد از ماموریتهای اینطوریشون یک هفته ای مرخصی میدادن!
پایان پارت💗73💗
#معجزه_❤️عشق❤️
✍:نویسنده/یک ایستاده
🎉 @ISTA_ISTA 🎉
•| عشقیعنیایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ❤️73❤️ منم که هر روز حیطه فعال
مــعــجــزه_عــشــق
رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق
پـــارتـــ ...❤️74❤️
بعد از اینطور مرخصی هاشون یک هفته ای مرخصی میدادن ..😍
منم از صبح کلی خونرو مرتب کردم و غذای مورد علاقه حامد و درست کردم ..
خودمم لباسامو عوض کرده بودم و اماده و منتظر حامد😍 بودم ..
قرار شده بود ساعت ۳ بعد از ظهر بیاد!
ولی من تا ساعت ۴ منتظرش بودم و نیومد!☹️
خیلی نگرانش بودم!
تا اینکه ساعت ۴:۳۰ صدای در اومد.
با ناراحتی رفتم و درو باز کردم!
واااااای خداااا😍😍😍
حاااامد از دست تووووووو😉😍😍
داشتم سکته میکردم کجا بودی عزیزم اخه😠😠😠😜
-اجازه میدی بیام تو خانم؟!😌
+بیا تو خب ..😒
-یعنی از دیدن من خوشحال نشدی؟!😂
+چرا معلومه که شدم ولی دیر کردیییی!
-خب کارم طول کشید!
+من قبول نمیکنم😠😡
-باشه خانمم شما ناراحت نشو میگم برات .. ببخشید !!!!!!!!🙏🙏
+حالا که میگی اشکالی نداره خواهش میکنم😉😌
-آخیییش🙂
حواسم نبود هااااا چه بویییی میاد😋
+بوی قرمه سبزیه ..😍😍😍
ولی حواست به خیلی چیزا نبوده ..
به مادرت زنگ زدی؟!
-آخخخخخخخ جوووون😍😍😍😎
اره زنگ زدم ..
+خب باشه حالا بدو برو حمام ..😂
-نمیشه نرم؟!😴🤕
هم خوابم میاد هم خسته ام ..
+نههههه خیرم باید بری!
بعدش هرکار دوست داری بکن😉
-باشه چشم ناچارم دیگه😪
+افرین
حامد رفت حمام و من هم سریع یک سجده شکر به جا آوردم .. حدس میزدم ماموریتهاش خارج از ایرانه و خطرناک!
و خیلی براش دعا میکردم!
حامد که اومد،غذا آماده بود ..
میز رو هم چیده بودم!😍
خیلی خوشگل شده بود!😊
غذا رو کشیدم و با هم خوردیم ..
چقدر دلم تنگ شده بود ..
واسه شام هم خانواده خودم و حامد و دعوت کردم ..
زرشک پلو درست کرده بودم!😋😋😍😍
حامد خیلی خسته بود رفته بود تو اتاق بخوابه ..
مادرم یکم زودتر از بقیه اومد کمکم کرد!
حامد پا شد و با هم نماز مغربمونو خوندیم!
نمازی که من به حامد اقتدا میکردم .😍
و چقدر خوب بود اون نماز ها ..
یواش یواش بقیه هم اومدن!
خانما که من و مادرم و مامان زهرا بودیم با هم تو آشپزخانه بودیم و اقایون هم که طبق معمول بحث های مردونه میکردن!
غذا رو کشیدم و رو زمین سفره انداختم ..
سفررو با سلیقه خودم چیدم ..
حامد و بابا امیر و پدر خودم رو هم صدا کردم که بیان ..
همه از غذام و چینش سفره خوششون اومده بود!
حامد هم طبق معمول فقط مسخره بازی در میآورد ..
یه کاری میکرد ماها بخندیم ..
با اینکه تو چشماش یک اندوه و حسرت بزرگ میدیدم ..
انگار چیزی میخواست بهم بگه و نمیتونست!
ولی من حدس میزدم ..
مطمعن بودم راجع به سوریه است ..
ولی انگار خجالت میکشید بهم بگه ..
منم به روی خودم نیاوردم!
وقتی که شب مهمونامون رفتن ، با حامد ظرفارو شستیم و خونرو مرتب کردیم!
بعدشم باهم رفتیم خوابیدیم😴😴
نیمه های شب بود که بخاطر یک کابوس بد از خواب پریدم ..
دیدم یه صداهایی میاد ..
در اتاق نیمه باز بود ..
رفتم بیرون ..
دیدم حامد داره نماز شب میخونه و گریه میکنه ..😭
همونجا که ایستاده بودم و نگاهش میکردم تو دلم گفتم:
+خدایا .. من راضی ام به رضای تو ❤️💔
فقط بی بی زینب .. به من صبر بده و کمکم کن!😭
خدایا .. هرچی خیره برای حامدم پیش بیار ..
ولی قبلش به من هم صبر بده ..
بعدش بلند گفتم:
+من ..چیزه .. من .. ام ..
من ررراضی ام حامد جان ..😭
-راضی چی؟!😳
شما اینجا چیکار میکنی خانوم؟!😳😳
+راضی به رفتنت به سوریه😭
فقط حامد جان قبلش از مادر خودتم رضایت بگیر!😭
من با اینکه برام سخته رضایت میدم ..
حامد جان رفتی اونجا حتما از من برا بی بی زینب زیاد بگو!
برا منم دعا کن ..
میدونم تو به آرزوت میرسی ..
میدونم تو آرزوت چیه!
من مانعت نمیشم ..
من همه چیزمو فدای بی بی زینب میکنم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
فقط بهشون بگو هوااااای منم داشته باشن!
-فاطمه جان .. میخواستم خودم بگم ولی خجالت میکشیدم چون ما تازه ازدواج کرده بودیم .😔😔😔
این ماموریت ..
پایان پارت💗74💗
#معجزه_❤️عشق❤️
✍:نویسنده/ یک ایستاده
💔 @ISTA_ISTA ❤️
•| عشقیعنیایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ ...❤️74❤️ بعد از اینطور مرخصی هاشون
مــعــجــزه_عــشــق
رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق
پـــارتـــ ... ❤️75❤️
-این ماموریت خیلی خطرناکه ..
فاطمه جان میدونی که آرزوی من چیه؟!
من میخوام تو کاملا راضی باشی!
اگر میشه با مادرم هم صحبت کن😔
شرمنده ام عزیزم ولی این تکلیفیه که به گردن منه!😔
+حامد جان😭😭
برای من خیلی سخته خودتم خوب میدونی!
ولی با مادرت نمیتونم واقعا صحبت بکنم ..
بهتره خودت باهاشون صحبت بکنی ..
من تمام سعیم رو میکنم که از ته دل راضی بشم😭😭😭
-ممنونم فاطمه جان که درک میکنی ..
چشم ..
اون رو هم خودم صحبت میکنم!😉
حالا اجازه میدید ادامه نماز مونو بخونیم😉😂😂
+ممنونم ..😒 باشه بخون من میرم بخوابم!
-آخه الان پاشدی میخوای بری بخوابی؟!!
+پس چیکار کنم؟!
-خب برو وضو بگیر بیا با هم نماز بخونیم!😉
+🤔🤔باشه میام الان!!
وضو گرفتم و با هم نماز خوندیم ..
میدونستم ممکنه آخرین لحظاتم رو در کنار حامد بگذرونم ..
پس بهترین استفاده رو از تک تک لحظه ها میبردم ..
حامد هم سعی میکرد خاطرات خوب برام بسازه!
یه هفته مرخصیش خیلی زود گذشت!😔
از فرداش باید میرفت سرکارش ..
دو ماه دیگه میخواستن برن ماموریت جدید !!!
مطمعن بودم این همون ماموریت خطرناکشونه!
خیلی آشفته بودم ..
خیلی میترسیدم ..
خیلی ناراحت بودم ..
میدونستم بدون حامد خیلی سخته!😭
نمیدونستم اصلا بدون اون میتونم زندگی کنم یا نه؟!!
یه چله گرفتم ..
چله زیارت عاشورا و ختم قرآن!!
به نیت اینکه خدا بهم صبر و ایمان بیشتر بده!
میدونستم خیلی نیازشون دارم ..
باید خودم رو آماده میکردم ..
باید رو خودم کار میکردم ..
من خواب شهادت حامد و دیده بودم ..
واسه همین کاملا مطمعن بودم😭😭😭
ای کاش اون خواب و نمیدیدم😭😭😭
حامد صبح زود میرفت و شبا دیر وقت میومد!
زیاد نمیدیدمش!
وقتی میخوابید یکی دو ساعت میشستم و تماشاش میکردم!😭😭
زل میزدم بهش و آروم آروم اشک میریختم!
من همیشه سعی میکردم آدم منطقی باشم .. اما این مورد فرق داشت ..
من تمام تلاشم رو میکردم تا کسی متوجه شکسته شدنم نشه!
میخواستم تمرین کنم قوی بودن رو ..
وقتی حامد با مادرش مطرح کرد خیلی حال مادرش بد شد ..
بردیمش بیمارستان ..
دکتر گفت نباید شوک یا استرس بهش وارد بشه!
حامد خیلی تو خودش بود ..
چطوری با مادرش مطرح میکرد که ناراحت نشه؟!
مگه راهی بود؟!
من که هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم!
رفتم و نشستم کنار تخت مامان زهرا!
خواب و بیدار بود!
+مامان جون میدونم خیلی براتون سخته!
من به سختی خودم و راضی کردم!
توکل کنید به خدا!
این هم امتحان ماست ..
اگر واقعا ایمانمون قوی باشه از این امتحان هم موفق بیرون میاییم!
از بی بی زینب کمک بخواید!
حامد ماموریت داره و موظفه که بره!
خیلی زحمت کشیده که وارد سپاه بشه!
شما هم بهتر از هر کسی میدونید!
انشالله که سالم برمیگرده😊
شما نگران نباشید!
بهش بگید که راضی شدید تا با خیال راحت بره!
+فاطمه جان😭 عزیزم تو که میدونی ..
حامد تنها فرزند منه!
تو شاهد بودی اونروزا چقدر سخت گذشت بهم ..
میترسم باز هم اونروزها تکرار بشه!
+خب به نظر شما چرا حامد نجات پیدا کرد از اون همه اتفاق؟!
واسه اینکه سرباز بی بی زینب بشه دیگه!
خدا حامد و به عنوان امانت به ما دوباره برگردونده!
دست خودشه که این امانتو بگیره یا نگه داره!
(وقتی اینارو میگفتم نگران بودم متوجه بغضم بشه)
شما رو من خوب میفهمم ..
برای منم آسون نبوده!
ولی وقتی یاد مصیبت بی بی زینب افتادم دیدم حامد هم حق داره ..
حق داره بره و دفاع کنه از حرم بی بی!
پایان پارت💗75💗
#معجزه_❤️عشق❤️
✍: نویسنده/یک ایستاده
@ISTA_ISTA
•| عشقیعنیایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ ... ❤️75❤️ -این ماموریت خیلی خطرناک
مــعــجــزه_عــشــق
رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق
پــارتـــ ... ❤️76❤️
حق داره بره و دفاع کنه از حرم بی بی ..
اینارو گفتم و بلند شدم و رفتم بیرون ..
نمیتونستم بغضم رو کنترل بکنم!
میترسیدم مامان زهرا ببینن بغضم رو ..
تو محوطه بیمارستان قدم میزدم و آروم آروم اشک میریختم ..😭😭
تصور اینکه حامد کنارم نباشه دیوانم میکرد😭😭
سعی میکردم زیاد فکر نکنم!
وقتی آروم شدم برگشتم به اتاق مامان زهرا.
دکتر گفت که میتونیم ببریمش خونه!
رفتیم خونشون و موندیم پیشش.
میدیدم حامد ناراحته ..
میدونستم از چیه!
رفتم و نشستم کنارش:
+حامد جان چی شده؟!
چرا ناراحتی؟!
-فاطمه جان الان من باید چیکار کنم؟!
چطور مادرمو راضی کنم؟!
دو سه هفته دیگه اعزامیم!
وقت ندارم!
+نگران اینا نباش!
برو بشین کنار مادرت و صادقانه بهش بگو ..
بگو که چه خوابی دیدی و چرا میخوای بری ..
مطمعن باش رضایت میده!
-واقعا؟!
+اره تو برو ..
-باشه میرم
پا شد و رفت اتاق مادرش
وقتی اومد بیرون خیلی گریه کرده بود ..
فهمیدم که حسابی صحبت هاشو کرده ..
راضی بود ..
و این نشون میداد که مادرش راضی شده!
+حامد جان؟!
-جانم خانم؟!!
+چیشد عزیزم؟!
راضی به نظر میرسی؟!
-هیچی ..
همه حرفهامو زدم
آخرشم یه آهنگ براش گذاشتم و اومدم بیرون ..
مطمعنم رضایت میده ..
+خداروشکر
چه آهنگی بود؟!
-سپر حامد زمانی
+آها .. مطمعنی این آهنگ راضیش میکنه؟!
-اره مطمعنم!
من با این آهنگ فکر رفتن به سوریه تو سرم افتاد ..
و بعدشم که اون اتفاقات افتاد و بقیشم که خودت میدونی ..
این اعزامم با علی با همیم!
دعا کن برامون!
دعا کن خدا بخرتمون!
+چه جالب منم برم بشنومش!
دعا هم میکنم و کردم و خواهم کرد😭
انشالله ..
و بلند شدم و رفتم به آشپزخونه ..
نمیخواستم حامد ببینه بغض و گریمو ..
نمیخواستم مرددش کنم ..
نباید این اتفاق می افتاد!
برای شام زرشک پلو درست کردم.
خیلی خوش مزه شده بود.
هیچ کدوم حال خوبی نداشتیم ولی حامد سعی میکرد حالمونو خوب بکنه و از یادمون ببره!
اون شب ما رفتیم خونه خودمون ..
دو هفته هم به سرعت گذشت!
آخر این هفته روز اعزامشون بود.
بهشون مرخصی داده بودن تا کنار خانوادشون باشن ..
ما هم با مامان زهرا و بابا امیر و مامان و بابای خودم رفتیم شمال ..
بعد هم رفتیم مشهد ..
خییلی خوش گذشت!
مگه میشد با حامد جایی بری و بهت بد بگذره؟!😍
تو راه برگشت خیلی ناراحت بودم ..
دلم میخواست جاده هیچ وقت تموم نشه!
ولی مگه میشد؟!
رسیدیم خونه ..
فردا روز اعزامشون بود ..
شبش رفتیم خونه مامانمینا ..
حامد از همه حلالیت گرفت و بعدم رفتیم خونه بابا امیر ..
اونجا هم از مامان و باباش حلالیت گرفت ..
خیلی سخت بود برام ..
دیدن اون لحظات و تصوراتم از آینده ..
نصفه شب بود که برگشتیم خونه ..
تا سحر با هم صحبت کردیم ..
حامد خیلی نگران من بود ..
و منم نگران اون ..
بعد از نماز صبح خوابیدیم ..
و صبح که پاشدیم ..
ساعت نه صبح حامد باید میرفت فرودگاه ..
با هم صبحونه خوردیم ..
ساک حامد و جمع کرده بودم،رفتم و چکش کردم!
هر لحظه استرس و نگرانیم بیشتر میشد ..
یواش یواش ساعت نه میشد!
ساعت اعزام و .. فقط من میدونستم!
و اونروز تنهایی من بیشتر از هرروز بود!
وقتی حامد داشت میرفت ..
پایان پارت 💗76💗
#معجزه_❤️عشق❤️
✍:نویسنده/یک ایستاده
✨ @ISTA_ISTA ✨
•| عشقیعنیایستادگی |•
مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پــارتـــ ... ❤️76❤️ حق داره بره و دفاع کنه از
#مــعــجــزه_عــشــق
رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق
پـــارتـــ ... ❤️77❤️
وقتی حامد داشت میرفت انگار تمام وجودم داشت میرفت ..
آب و که ریختم پشت سرش و رفت ..
سرم گیج رفت ..
پاهام بی توان شد ..
+خدایا ... حامدمو به تو میسپرم ..
و من موندم و یه خونه ..
خونه ای که احساس میکردم تنگ تر از همیشه شده!
احساس خفگی داشتم ..
حامد نمیخواست تا فرودگاه برم ..
و گرنه من میرفتم ..
نشستم و دعای کمیل و خوندم ..
زیارت عاشورا رو خوندم ..
دعای توسل خوندم ..
یکمی آروم شدم ..
بعدش یاد اون شبی افتادم که حامد داشت مادرشو راضی میکرد ..
گفت یه آهنگی براش گذاشته که حتما راضیش میکنه ..
اسمشم گفت سپرهه!
گوشیم و برداشتم و تو گوگل زدم آهنگ سپر
آورد برام ..
پلی اش کردم ..
″تا بهار عربی روی علف باز کند ..
جبهه در شام وعراق از سه طرف باز کند ..
واااای اگر دست کجی پا به نجف باز کند ..
عاشق شیر خدا .. وارث شمشیر خداست ..
سینه شیعه و سنی ... سپر شیر خداست ..″
با گوش کردنش فهمیدم چرا مامان زهرا راضی شد ..
خواننده این آهنگ و از قبل میشناختم ..
ولی این آهنگشو نشنیده بودم ..
رفتم دنبال آهنگهای دیگش که گوش نداده بودم ..
یکیش شمشیر بود ..
یکیش هفتیر ..
یکیش بگذرد ..
یکیشم سرانجام ..
وقتی اینارو گوش دادم خیلی حالم خوب شد ..
خداروشکر کردم بخاطر اینکه کسی پیدا شده که حرفهای خیلی از ماهارو میزنه ..
کانال تلگرامشو پیدا کردم ..
عضوش شدم و مصاحبه هاشو دیدم ..
درباره داعش و سوریه تحقیق کردم ..
یواش یواش داشتم حامد و درک میکردم ..
یک هفته ای گذشت ..
حامد دو سه بار زنگ زده بود بهم ..
یه روز رفتم کتابخونه ..
به یک کتابی برخوردم ..
راجع به حضرت زینب بود ..
برداشتمش و همونجا خوندمش ..
زیاد نبود ..
انقدر درگیر موضوعش شدم که یادم رفت اسمشو با دقت نگاه کنم ..
انگار خدا داشت چیزهایی که قبلا یاد گرفته بودم رو بهم یادآوری میکرد ..
تازه تازه داشت یادم میومد ..
دغدغه های قبلیم ..
قبل از اینکه با حامد آشنا بشم خیلی در این مورد تحقیقات میکردم ..
حتی تو بسیجمون .اونجا هم یه مدتی بود نرفته بودم ..
فک کنم یه ماهی میشد ..
دوباره مصمم شدم و بلند شدم و #یاعلی گفتم ..
رفتم بسیج و با قاطعیت فعالیت هامو از سر گرفته بودم ..
جای من کس دیگه ای فرمانده شده بود.
ولی من ناراحت نشدم ..
این مدت که با حامد زندگی کرده بودم رفتارهاش روم تاثیر گذاشته بود ..
نغییر رو توی خودم حس میکردم ..
حدود یکی دوماه همینطور گذشت ..
حامدم هفته ای سه چهار بار بهم زنگ میزد ..
ولی یک هفته ای بود که بهم زنگ نزده بود.
تو آخرین تماسمون گفته بود که عملیات دارن ..
خیلی نگرانش بودم ..
تا اینکه ..
پایان پارت 💗77💗
#معجزه_❤️عشق❤️
✍:نویسنده/یک ایستاده
😭 @ISTA_ISTA ❤️
•| عشقیعنیایستادگی |•
#مــعــجــزه_عــشــق رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق پـــارتـــ ... ❤️77❤️ وقتی حامد داشت میرفت ان
مــعــجــزه_عــشــق
رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق
پــارتـــ ... ❤️78❤️
تا اینکه ...
جمعه بود ..
منم داشتم کتاب میخوندم ..
خیلی نگران حامد بودم ..
یک هفته ای بود زنگ نزده بود بهم!
چون بهم گفته بود فقط خودش زنگ میزنه منم منتظر بودم!
از صبح اونروز خیلی حال بدی بهم دست داده بود!
دلیلشم نمیدونستم!
تا اینکه تلفن خونمون زنگ خورد☎️
فکر میکردم حامده!
+بله بفرمایید؟!
-منزل آقای تهرانی؟!
+بله درسته شما؟!
-من فرمانده شون هستم ..
حاجی زاده ..
اسممو نشنیدید؟!
+چرا حامد جان زیاد ازتون تعریف کرده بودن!
راستی معذرت میخوام ..
سلام
-خواهش میکنم دخترم
سلام
+امری داشتید؟!
-ببخشید باید باهاتون صحبت کنم!
+بله ..راجع به چی؟!
-میگم خدمتتون
میشه مزاحمتون بشیم؟!
+بله چرا که نه!
مراحمید
قدمتون سر چشم!
منتظرتون هستم!
-خیلی ممنونم پس فعلا یا علی
+یا علی
...
تلفن و که قطع کردم تمام تنم میلرزید!
نمیدونستم باید چیکار کنم!
خدایااااا ..😭😭😭
رفتم و خونرو مرتب کردم ..
ولی اصلا به دلم ننشست!
فقط واسه اینکه بد نباشه!
حدود یک ساعت بعد رسیدن!
زنگ در رو زدن ...
+بفرمایید داخل
-خیلی ممنونم
+سلام خوش اومدید
-سلام دخترم خیلی ممنونم
+بفرمایید بشینید
چایی آمادست الان میارم
-ممنونم من زود باید برم خیلی کار دارم
فقط اومدم با شما صحبت بکنم!
+یکم صبر کنید چایی رو میارم
-نه من باید سریع تر برم ..
+بله چشم بفرمایید
-دخترم ..
شما میدونستی که این عملیات خیلی حساس و خطرناکه
واسه همینم خیلی طول کشیده!
+بله مطلع بودم ولی فقط در همین حد!
-راستش این عملیات انجام شده و خداروشکر موفق هم بوده!
ولی شهدای زیادی ما داشتیم در این عملیات ..
تودلم گفتم:
+خدایاااا به حق بی بی زینب هوامو داشته باش!
-پیکر بیشتر این شهدا هم برنگشته!
راستش ..
ررراستش ..
آقای تهرانی هم جزیٔ این شهدا هستن😔
+چی؟!😭😭😭
پس دل نگرانی من به خاطر همین بود؟!
خوش به حالت حامدم😭😭😭
(اینارو با خودم میگفتم)
و دیگه چیزی نفهمیدم ..
چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم ..
یه سرم توی دستم بود ..
مامانم کنارم خوابش برده بود ..
چشماش پف کرده بودن و قرمز بودن ..
خیره شده بودم به دیوار و با خودم میگفتم:
دمت گرم آقا حامد ..
بدون من رفتی؟!
الان من چیکار کنم؟!
تعریف من و کردی پیش بی بی زینب ..
من به مادرت چی بگم؟
بدون تو چطوری زندگی بکنم؟!
وقتی دلم از این شهر و آدماش گرفت برای کی درد و دل کنم؟!
وقتی خسته شدم پیش کی برم تا خستگیمو در بکنه؟!!
میخواستم خبرهااای خوبی بهت بدم ..
ولی نشد حااامدم ..
ما داشتیم پدر و مادر میشدیم ..😭😭
من با یادگاریت چه کنم عزیزم؟!😭😭
همینطوری فکر میکردم که خوابم برد ..
حاامدم😍😍 اومده بود به خوابم ..
-خاانممم؟!!
چرا چشمات قرمز شده؟!!
چرا خودتو اذیت میکنی؟!
مگه ما با هم صحبت نکرده بودیم؟!
قرارایی داشتیم با هم!
قرار شد شما محکم باشی!
منم سفارشتو پیش خدا بکنم ..
+اخه حاامد ..😭😭
خیلی زود بود ..
من تازه خبر های خوبی برات داشتم که میخواستم وقتی برگشتی بهت بگم ..
به هیچکس نگفتم که تو اولین نفر باشی ..
حاااامد😭😭😭
خیییلی زود بود ..
حاامد ..
سالگرد ازدواجمون نزدیکه😭😭😭
اولین سالگردمون بود ..
تو که هیچ وقت نمیزاشتی من تنها باشم ..
ولی الان منم و من ..
فقط خدارو دارم ..
-عزیزززم من میدونستم ..
از صدات یه چیزایی دستگیرم شده بود ..
اسمشو بزار حسین ..😍
حسین وار تربیتش کن بانووو😍
من هم اینجا بیشتر سفارشتو میکنم ..
هم خودم هواتو دارم ..
نگران منم نباش ..
اینجا خییلی بهم خوش میگذره ..
علی با منه ..
ولی مهدی زخمی بود ..
مثلا با خانمش دوستید هااا!
حالشو بپرس ..
محکم باش عزیزم😍😉
مراقب حسینمون هم باش ..
خداحافظ👋👋👋
+صبر کن ..
حرفاتو میزنی و میری؟!
حاامد ..
من تنهایی یه بچه رو بزرگ کنم؟!
به بی بی زینب بگو هوامو داشته باشن ..
و گرنه میشکنم ..
دووم نمیارم ..
بدون تو زندگی خییلی سخت میشه برام!
-من میگم ..
فاطمه بانو ..
من میدونم میتونی محکم باشی ..
نشکن ..
که اگر بشکنی دشمنارو شاد کردی ..
مراقب چادرت باش عزیزم ..
مطمعن باش سخت نمیگذره بهت ..
یا علی 😭
+برو .. خدا به همراهت ..بازم بیا به خوابم ..
دلم تنگ میشه برات ..
مطمعن باش مراقب حسینت هم هستم ..
به بی بی زینب سلام منم برسون ..
...
و از خواب پریدم ..
چه خواب خوبی بود ..
کلی گریه کرده بودم تو خواب ..
صورتم خیس خیس بود ..
مادرم هم بیدار شده بود ..
-چیشده دخترم؟!
حالت خوبه؟!
+خوبم مامان .. کِی میتونیم بریم خونه؟!
-میریم حالا ..
من باید از دکترا بفهمم داذی مادر میشی؟!
به حامد هم گفتی؟!!
+میخواستم حامد اولین نفری باشه که بهش میگم ..
ولی خودش زود تر از من فهمیده بود ..
دیگه نمیتونم بهش بگم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
حامد من رفته مامان ..
رفته ..
دیگه نیست ..
به آرزوش رسیده ..
منم تا شنیدم اینطور شدم😭😭😭😭
مــعــجــزه_عــشــق
رمان ناب و محتوایی #معجزه_عشق
پـــارتـــ ... ❤️79❤️
+یا علی عزیزم ..
از بابا امیرم خداحافظی کردم و اومدم بیرون ..
وقت نکردم باهاش صحبت بکنم ..
رفتم خونه زهرا اینا ..(همسر مهدی)
مادرش گفت که بیمارستانه ..
رفتم بیمارستان ..
آقا مهدی حال خوبی نداشتن ..
زهرا هم خیلی حالش بد بود ..😭
-سلام زهرا جان🙂
+سلام فاطمه جان😭
-چیشده؟!!
+میبینی که مهدی اصلا حالش خوب نیست ..😭
علی آقا و آقا حامد🌹شهید🌹 شدن ولی مهدی من مجروح شد😭😭
اونم چه مجروحی ..
شانس آوردم که همین الانم نفس میکشه!
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
اگه .......
اونوقت چیکار بکنم فاطمهه؟!!!!
-عزیزم ..
حامد همه چیز من بود ..
بیشتر از همهههههه چیزم حتی خودم دوسش داشتم ..
اما بخاطر بی بی زینب.س. ازش گذشتم ..
میدونستی دارم مادر میشم؟!!
میدونستی چقدر من و حامد منتظر شنیدن این کلمه هاااا از دکترا بودیم؟!!
میدونم که میفهمی ..
و الان منم که باید این بار سنگین مراقبت از یادگار حامدمو به دوش بکشم ..
اونم تنها ..
بچه من قبل از اینکه بخواد بفهمه چی به چیه فرزند شهید شد ..😭😭😭
میخواستم زود تر از اینا بیام پیشت ..
ولی چون حالم خوب نبود نیومدم تا حالتو بدتر نکنم ..
همون روزی که خبر🌹شهادت🌹 حامدم رو شنیدم خیلی حالم بد شد و بردنم بیمارستان ..
وقتی به هوش اومدم خیلی گریه میکردم و ..
دکترا بهم آرامبخش زدن و خوابم برد ..
حامدم❤️اومد به خوابم😍
کلی باهاش حرف زدم ..
گفت که اسم پسرمون حسینه ..😭😍
ازم خواست محکم باشم ..
بعدم گفت تو و آقا مهدی رو تنها نزارم ..
من به حامد قووول دادم محکم باشم ..😭
به همه چیزم قول دادم ..
میتونم بهش عمل نکنم؟!!!
این و میگفتم و آروم اشک میریختم ..
زهرا هم کلی دل داریم داد ..
منم اونو دلداری دادم ..
-مطمعن باش آقا مهدی حالشون خوب میشه!
+از کجا؟!!
-چون خدا اینطور میخواد!
+وااقعااا؟!!!😍😍😍😭
-آره ..🙂
+انگار حالت خوب نیست؟!!
میخوای ببرمت خونه؟!!
-نه عزیزم ..
میرم خودم ..
شما بمون پیش همسرت ..
فقط هر از گاهی به منم سر بزن ..
+نه عزیزم وایسا میرسونمت!!!
سرم میزنم بهت ..
شما نگران نباش!🙂
-ممنونم عزیزم
زهرا رسوندم خونمون ..
یکم موند پیشم و رفت ..
و بعدش من موندم و خونه ای که همه جاش بوی حامد و میداد!😭😭
تک تک لحظاتی که با حامد بودم و برام تداعی میکرد ..
اون روز تا شبش خییلی فکر کردم ..
باز هم باید زندگیمو شروع میکردم ..
باز هم باید فعالیتهای قبلبمو از سر میگرفتم ..
باید همه سختیارو به جون میخریدم ..
تازه باید مراقب پسرم هم میبودم ..
قبل از اذان صبح دعای توسل خوندم و از خدا خواستم صبر و تحمل بهم بده ..
فرداش جمعه بود و وقت استراحت کردن و داشتم ..
بعد از خوندن نماز صبح خوابیدم ..
وقتی بیدار شدم ساعت ۵:۰۰ عصر بود ..
وااای😱😱
چقدر خوابیده بودم ..
چقدر گرسنم بود ..
پا شدم و برای خودم غذا پختم ..
با اینکه خیلی حالم بد میشد ولی غذا پختم ..
خوردمش ..
خییلی خوش مزه شده بود ..😋
بعدش لباس پوشیدم و سوییچ حامد و برداشتم ..
ماشینش تو پارکینگ مونده بود!
رفتم و سوارش شدم ..
از پارکینگ آوردمش بیرون و رفتم خونه مادرمینا!
ضبطشو روشن کردم ..
چقدر آهنگش قشنگ بود ..
اسمشو نمیدونستم ولی متنش:
✨ غیرت مشخص میکنه فرق؛
بچه مسلمون با یه بی دینو!
ما شیعه ها از پا نمی افتیم!
تاریخ ثابت میکنه اینو ✨
این آخرین آهنگی بوده که حامد تو ماشینش گوش داده بود ..
خوانندش 💫حامد زمانی💫 بود!
بعد از رفتن حامد خیلی راجع بهش تحقیق کرده بودم!
میدونستم به طرفداراش میگن ☝️ایستاده☝️!
میدونستم هدفشون چیه!
کلی مطالعه کرده بودم راجع به اهداف و صحبتهاش!
رسیدم ..
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.
زنگ و زدم!
+کیه؟!!
-منم مامانجون
+بیا تو
-اومدم
{رفتم داخل}
+سلام عزیزم
-سلام مامانجون
+خوبی دخترم؟!!
چرا بهت زنگ زدم جواب ندادی؟!!
-ممنون خوبم
خواب بودم
+آها
بیا بشین حالا
بزار برات شربت درست کنم
-ممنونم زحمت نکشید
+خواهش میکنم زحمتی نیست!
ما با هم تعارف داریم مگه؟!!
-نه مامانجون
چه خبرا؟!!
+سلامتی
میگم ای کاش میتونستی بمونی اینجا تا بچت به دنیا بیاد!
اینطوری منم خیالم راحته
-ممنونم مامانجون ولی خونه خودم راحتترم
نمیخوام برای شما زحمت بشه!
ولی خودم میام خونتون
زیاد مزاحم میشم!
+باشه هر طور راحتی
مراحمی عزیزم
...
شب رفتم خونه ..
خوابیدم ..
صبحم پا شدم و رفتم دنبال مجوز گرفتن..
میخواستم وکیل بشم ..
کاری که براش خیلی زحمت کشیده بودم ..
مدرک داشتم فقط مجوز نداشتم ..
بعد از کلی تلاش و دوندگی بالاخره مجوز و گرفتم ..
آزمون دادم و به عنوان وکیل دادگستری در قوه قضائیه استخدام شدم ..
کارام خیلی خوب پیش میرفت ..
آقا مهدی هم حالشون بهتر شده بود.
هر از گاهی که وقت داشتم بهشون سر میزدم!
البته از طرف حامد
پایان پارت 💗79💗
#معجزه_❤️عشق❤️
✍:نویسنده/یک ایستاده
دوستانی که علاقه دارن رمان رو بخونن
#معجزه_عشق رو در کانال جست و جو بکنن حتما براشون میاره👍
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید!
اگر کسی ایده یا پیشنهادی برای ادامش داشت خوشحال میشم بشنوم!
#ادمین_نوشت
تو این روز های سخت ..
هزار نفره شدنمون خییلی حالمو خوب کرد ..
خداروشکر که کانال ما مورد توجهتون قرار گرفته ..
دوستانی که دوست دارن رمان مارو بخونن #معجزه_عشق رو جست و جو بکنن در کانال ..
امید وارم همین مقدار باقی بمونیم ..
این انگیزه بنده و دوستانم رو بیشتر کرد ..
و وظیفمون رو سنگینتر ..
انشاالله نگاه ارباب همراهمون باشه ..
و یاورمون ..
#ادمین_نوشت
#ادمین_۱
#مخلصیم
#حامد_زمانی
#ایستائیسم
❤️ @ISTA_ISTA ❤️
خبر خبر 😍🗣
🔊🔊🔊🔊🔊🔊
ایستاده ها به گوش❗️
یه کانال زدیم😳
کانالی که خیلی مهمه براتون!😁
اگر هوادار حامد زمانی😍
خواننده انقلابیمون هستید جا نمونید ...
این کانال هوادارانه نیست!
این کانال ایستادگیه!
همه فعالیت هاش هم دلیه ..😅
در ضمن!
تمای جذاب و رمان خوندنی #معجزه_عشق رو هم از دست ندید!
لینکش؟؟!!
بفرمایید👇
😍 @ISTA_ISTA 😍
ادمین تبادلات👇
@alizade1127
رفقایی که تازه به جمع ما اضافه شدند😍❤️
برای یافتن هرچیزی که مورد نیازتونه:
#پروفایل
#موزیک_تایم
#ویدئو_تایم
#قرار_ایستاده_ها
#استوری
#استوری_پیشنهادی
#منبریستا
#استوری_سایز
#اجرا_تایم
#توییت
#پس_زمینه
#اجراهای_قدیمی
#خاطره_بازی
#ایستا_خند
#یادش_بخیر
#بیو
#ویژه_نامه
#محرم_ایستاده_ها
#حامد_زمانی
#اتحاد_ایستاده_ها
#ارسالی_اعضا
#درخواستی
#پست_قدیمی_اینستاگرام
#معجزه_عشق 😍😍👇
رمانمونهههه❤️❤️❤️❤️❤️💥💥💥💥💥
#حاج_قاسم_سلیمانی
#دلتنگی
و برای یافتن هر آهنگی اگر اسمش رو با # جست و جو کنید در کانال
سریعتر به محتوای مورد نظرتون میرسید😍😉
#مدیر
خوش آمدید :)
🔹 لیست #راهنما :• #عشق_یعنی_ایستادگی 🤍 • #پروفایل 🌌 • #موزیک_تایم 🎧 ( اگه اسم آهنگ یا خواننده رو با هشتگ سرچ کنید دسترسی سریعتری خواهید داشت ) • #موزیک_ویدیو #ویدئو_تایم | #ویدیو_تایم 🎞 • #استوری_پیشنهادی | #استوری_سایز ( عکسها و ویدیو استوریهایی که پیشنهاد ما به شما برای مناسبتهای مختلفه! ) • #مداحی ( اگه اسم مداحی یا مداح رو با هشتگ سرچ کنید دسترسی سریعتری خواهید داشت ) • #پس_زمینه | #والپیپر 🌃 • #بیو ( متنهای کوتاه بیوگرافی! ) • #تم ( تمهای اختصاصی کانال ) • #پیشواز ( کدِ آهنگپیشوازهای درخواستی شما ) • #منبریستا ( گفتههای ناب! ) • #شهیدانه ( هرآنچه مربوط به شهداس ) 🕊 • #حدیث_نگاشت ( احادیث کمیاب از اهل بیت علیهالسلام ) • #شبهه ( پاسخ به یكسری از شبهات ) • #حکایت ( حکایتهای کوتاهِ شنیدنی ) 📖 • #انگیزشی ( حرفای مثبت! ) • #آیههایعشق ( ازطرف خدا پیام داری! 💌 ) • #گامهای_خودسازی (چندقدم بیشتر به آسمون نزدیكتر شیم! ) • #محرم_ایستاده_ها | #محرم ( پستهای ماه محرمیمون ) • #فاطمیه_ایستاده_ها | #فاطمیه ( پستهای دهه فاطمیهای ما ) • #آیا_میدانید_مذهبی ( واقعیتهای مذهبیای که کمتر شنیدیم ) • #باز_ارسال ( پستهایی که از بین رفته بودن و مجددا قرار داده شدن ) • #درست_بنویسیم ( برای بهبودی اوضاع زبان فارسی زیبامون ) • #مناجات ( گفتگو با خدا ) • #ترور 💔 • #معجزه_عشق ( رمانمون ) • آشنایی بیشتر با قهرمانامون: #حاج_قاسم_سلیمانی | #حاج_قاسم #ابو_مهدی_المهندس #شهید_محسن_فخری_زاده #شهید_جمهور | #خادم_مردم • #سخنرانی • #مرور ( بازخوانی مطالب قدیمی کانال ) • #جشن_ایستاده_ها • #ارسالی_اعضا | #ارسالی ( شما فرستادید ) • #درخواستی • #بی_نهایت ( معرفی یه دوره فوق جذاب محتوایی و جایزهدار برای نوجوونامون 😎 ) • #اثر_خاص • #جام_جهانی 🏆 • #کتاب 📚 + با جستجو کردن اسم هریك از ائمه اطهار بصورت هشتگ، احادیث، روایات و سایر پستهای مرتبط به اون حضرت شریف برای شما نمایش داده میشه؛ بطور مثال سرچ کنید : #امام_حسین ______________________________________ — و پستهای مربوط به حامد زمانی: • #حامد_زمانی • #خاطره_بازی | #یادش_بخیر ! • #ایستا_خند ( یکم فان برا شما ☺️) • #قرار_ایستاده_ها • #اتحاد_ایستاده_ها • #استوری ( استوریهایاینستاگرامحامدزمانی ) • #اجرا_تایم | #اجراهای_قدیمی ( اجراهایسالهایاخیرحامدزمانی ) • #توییت ( توییتهایپیجتوییترحامدزمانی ) • #پست_قدیمی_اینستاگرام . • #گیف❗️ • #لایو | #لایو_هفتگی ( لایوهایقدیمیاینستاگرامحامدزمانی ) • #پشت_صحنه ( پشتصحنهموزیكویدیوها وریکوردِموزیكها ) • #خبر ( اخبار مربوط به حامد زمانی شامل تغییرات پستهای پیج اینستاگرام و.. ) • #پرونده_سلبریتی ( مجموعه پستهای کانال تلگرامی حامد زمانی درباره سلبریتیها ) • #ویژه_نامه