❤️سلام مولای ما، مهدی جان
بدون شما، دور از دیدار روی دلربا و زهراییاتان، در حسرت شنیدن صوت داودی و حیدری اتان و در فراق استشمام عطر ملیح و احمدی اتان... زندگی جز دلتنگی و چشم براهی، چیز دیگری نیست...
روزها را به امید ظهورتان میشماریم و میدانیم که سرانجام سپیدهی آمدنتان سرمیزند و ما لبخند و نشاط و امید را تجربه میکنیم...
به همین زودی...
به همین نزدیکی..
اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
#پنجشنبه است
🌷 آیت الله بهجت میفرماید:
– سوره حمد یک مرتبه
– چهار قل هر کدام یک مرتبه (سورههای توحید، کافرون، ناس و فلق)
– سوره قدر هفت مرتبه
– آیت الکرسی سه مرتبه
👈سپس آیت الله بهجت میفرماید:
هرکس برای میتی اینگونه فاتحه بخواند، هم رفع گرفتاری از خودش میشود و هم گنجی است برای میت.✨
#گنجی_برای_اهل_خاڪ
━⊰✾ 🦋 ✾⊱━━━━─━
🌺 @IslamLifeStyles_fars
━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━
•| #پیاممعنوی|•
🌿 #آیتاللهمصباحیزدی
دو قدم دوستداشتنی!
🔹 در یک روایتی میفرماید که #خدا دو قدم را که انسان بر میدارد خیلی دوست دارد.
یک قدمی که در راه #جهاد بر میدارد که برود در صف مجاهدین حضور پیدا کند.
🔸 یکی هم قدمی که برای برقراری رابطه با آن #خویشاوندی که قطع رابطه کرده است. اگر خویشاوندی قطع رابطه کرده با شما؛ شما رفتید طرف او رابطه برقرار کنید؛ این قدم زدنتان آن قدر #ثواب دارد که مثل ثواب کسی که در راه #جهاد قدم برمیدارد، #خدا برایتان اجر میفرستد.
#صله_رحم
@Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیست_و_یکم #بخش_2 🌷 امام صادق علیه
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیست_و_یکم
#بخش_3
🌷 خدا میفرماید:
✨ اَلْكِبْرِيَاءُ رِدَائِي
👈🏻 تکبر بزرگی رداء من است.
کسی بخواد سر این رداء با من دعوا بکنه، چانه بزنه نابودش میکنم.
✨ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ
✅ کسانی که تکبر بورزند از عبادت من، من اونها رو با خواری به جهنم🔥 میبرم.
👈🏻 راه رسیدن به خدا تذلله.
🤔 چرا؟
✅ نفست رو بزن تا له و خورد بشه.
🔖 «من» داشته باشی، «منم» داشته باشی، به خدا راه نداری.❌
زجر دنیا رو میکِشی، مثل اسب🐴 یا حمار 🦓طاحونه آسیاب، دور خودت میچرخی، آخرشم به جایی نمیرسی.❌
اینیست که هست.
🤔 چرا نفس تا ذلیل نشه در مقابلِ خدا، راه به خدا نداره؟
👈🏻 بخوای ذلیل بشی همون مبارزه با نفسی که مجبور بودی (روغن سوخت رو نذر امامزاده کن) همهی اینها رو به خودم میگم!
👈🏻 ای انسان بدبخت، ای انسان بیچاره، ای انسان نادان، تو که مجبوری مبارزه با نفس بکنی، له میشی که، بیا در خونه خدا له شو! روغن سوخته رو نذر امام زاده کن.
🤔 خدا چی بیشتر از این از انسان انتظار دارد؟
✅ ذلیل بشی راه پیدا میکنی.
♨️ مبارزه با نفس برا اینکه نفست رو ذلیل کنی در مقابل خدا. نفس انسان اگر با خدا تنها باشد پُر رو میشود. مثل ابلیس👹
😤 میگه: بابا ما خدا، اینا، اونا، بالاییم اصلا! خودمونیم دیگه، ما با خدا میدونی که اینا...
🙁 خیلی روت زیاد شده، خدا بهت اجازه داده بندگی کردی!
🤔 چرا ۶هزارسال عبادت شیطان نابود شد؟
👈🏻 خب ۱۰۰۰سال عبادتش نابود می شد؛ صد سال عبادتش نابود میشد !
خدا میخواست یک چیزی رو با مته داخل مغز ما فرو بکنه. با من مستقیم وقتی کار میکنی ۶۰۰۰سال عبادت هم آدمت نمیکنه!
🔖 یک ریزه از داستانهای کلیدی خدا که مال همه ادیان است دور ریختنی نیست. دور ریز نداره.
ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 تو عمهی ساداتی
🌸 ولادت #حضرت_زینب سلام الله علیها مبارک باد
🌺@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون رفتم سمتش اقای دکتر چی شده؟ حالش خوبه؟ دکتر: ضربهای ک
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت پنجاهم
👌قسمت آخر
از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم...
ساحره: کجا میخوای بری سارا؟
- میخوام برم بیمارستان
محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچههای پرورشگاه
شما هم همراه ما بیاین میرسونیمتون
ساحره: آره راست میگه، اول میریم پرورشگاه، بعد میریم بیمارستان
منم قبول کردم و همراهشون رفتم
به پرورشگاه رسیدیم
ساحره: سارا جان، تو توی ماشین بشین، ما میریم غذا رو میدیم و میایم
- باشه
صدای بچهها رو از پشت در میشنیدم، صدای خندهها و جیغهاشون...
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه
حیاط پر بود از بچههای قد و نیم قد
رفتم داخل سالن، وای خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن!
یه کم که جلوتر رفتم، دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست، رفتم داخل کنار تختشون
وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد، این بچهها غمشون از منم بیشتر بود
با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندی قبول کنیم.
دیدم ساحره اومد داخل
ساحره: تو اینجایی؟! کل کوچه و ساختمون رو گشتم، بیا بریم، توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم "یا حسین" و "یا ابوالفضل" بود.
چشمم به پرچمها دوخته شده بود که گوشیم زنگ خورد
بابا رضا بود،
- جانم بابا
بابا رضا: کجایی سارا جان، هر چی زنگ در رو میزنم جواب نمیدی!
- خونه نیستم بابا، یه سر رفته بودم هیئت، الان هم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان
چیزی شده؟
بابا رضا: امیر به هوش اومده، اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی(زبونم بند اومده بود، چی شنیده بودم، یا ابوالفضل)
ساحره: چی شده سارا؟ اتفاقی افتاده؟ با توام دختر!
- امیییر
ساحره: امیر چی؟
- به هوش اومده
ساحره: واااای خدایا شکرت
محسنم از خوشحالی از چشماش اشک میاومد و با آستین پیراهنش اشکهاش رو پاک میکرد.
رسیدیم بیمارستان، تند تند از پلهها رفتیم بالا،
مریم جون تا من رو دید اومد سمتم و بغلم کرد: وای سارا امیر به هوش اومده...
رفتم از پشت شیشه نگاه کردم، دیدم دکتر و پرستارها دورش رو گرفتن.
فقط هی میگفتم "یا ابوالفضل" و راه میرفتم.
دکتر اومد بیرون
- چی شده آقای دکتر؟
دکتر: خدا رو شکر هوشیاریشون بر گشته، فردا انتقالشون میدیم بخش.
از خوشحالی فقط گریه میکردم.
وضو گرفتم رفتم سمت نمازخونه
دو رکعت نماز و سجده شکر به جا آوردم
و تشکر میکردم از خدایی که امیر رو برگردوند...
بعد چند روز امیر رو مرخص کردن و رفتیم خونه.
ناهیدجون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیر رو ببریم خونهشون، ولی من دوست داشتم بریم خونهی خودمون.😊
...............
🌸 @IslamLifeStyles_fars
یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو آماده کردم
- برادر کاظمی، بیدار شین دیر میشههااا
امیر: خواهر سارا، نمیشه یه کم دیرتر بریم؟
- نه خیر، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم
امیر: چشم خواهر، الان میام
صبحانهمون رو خوردیم، آماده شدیم، منم چادرم رو سرم کردم
- بریم من آمادهام
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه
وارد پرورشگاه شدیم، امیر چشماش میدرخشید. با دیدن بچهها، خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون،
با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون،
رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک، دو و سه ماهه بودن، از خوشحالی دست امیر رو فشار میدادم، خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت.
ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو
امیر: انتخاب چه سخته
- آره واقعا،
یه دفعه صدای گریهی یه بچه بلند شد، رفتم سمتش و بغلش کردم، باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه!
امیر: سارا همین رو ببریم...
منم قبول کردم
آخر بعد از یک ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی.
خانم معصومی خندید و گفت: سارا جان آخر کاره خودت رو کردی؟
(من هفت خان رستم رو رد کردم تا بتونم اجازهی گرفتن بچه رو بگیرم... من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن، بعد اینکه باید حتما ۵ سال از ازدواجمون میگذشت، بالأخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسهی ما بود تونستیم مجوزش رو بگیریم).
رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم.
چون هنوز چیزی برای بچه نخریده بودیم و تا لحظهی آخر هم نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر!
بچه شروع کرد به گریه کردن. من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود
وای قیافهاش دیدنی بود!
اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره.
اولین کاری که کردیم رفتیم از داروخانه براش شیرخشک خریدیم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد.
کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون. اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمون رو ابوالفضل بذاریم...
وای که چقدر نازه ابوالفضل، زندگیمون سرشار از شادی بود ولی با پا گذاشتن این هدیهی خدا به زندگی ما، شادیمون رو بیشتر از قبل کرد... وضو گرفتیم و نماز شکر خوندیم:
❤خدایا شکرت ❤
پایاااااان☺️☺️
🌸 @IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 167
🤔 چرا این همه توصیه کردن صدقه بدید؟
👈🏻 برای اینکه حالت خوب بشه. آدم صدقه میده، حالش خوب میشه.
☺️ حالا شما امتحان کن. صدقه مخفیانه بده. حالت بهترتَر خوب میشه.
✅ چون اون توقع نیست بیاد ازت تشکر بکنه.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars