💗نگاه خدا💗
#رمان_نگاه_خدا
#پارت_چهاردهم👇
بعد از کلاس خیلی خسته شده بودم.
رفتم از کلاس بیرون
حالم به یه هوای تازه نیاز داشت
رفتم داخل محوطه یه کم نشستم بعد که حالم بهتر شد رفتم داخل کافه دانشگاه تا کلاس بعدیم شروع بشه
اینقدر دل تنگ عاطفه بودم که گوشیمو دراوردم بهش زنگ زدم
- الو عاطی
عاطی: به خانووووم خانومااا چه طوری ؟
- عاطی کی میای ؟
عاطی: وااا چیزی شده ؟
- عاطی حالم خوب نیست دلم تنگ شده .حوصله خودمم ندارم.
عاطی: من فردا میام
- باشه اومدی بیا خونمون ،با هم حرف می زنیم.
عاطی: باشه
- فعلن من برم کلاسم داره شروع میشه
بعد کلاس رفتم سمت خونه...
اصلا حال و حوصله غذا درست کردن نداشتم یه یاد داشت نوشتم زد به در ورودی که بابا جون من حالم خوب نبود وقت غذا درست کردن نداشتم شرمنده
رفتم تو اتاقم مغزم داشت میترکید
دیدم گوشیم داره زنگ میخوره
خاله زهرا بود حوصله جواب دادنشو نداشتم گوشیمو گذاشتم رو بی صدا ، دراز کشیدم
چشمم به عکس مامان افتاد اشکم سرازیر شد
مامان جون ببین با رفتن حال و روزمو
چرا خدای تو منو نگاه نمیکنه
این چه بخت شومیه که من دارم
اینقدر گریه کردم که خوابم برد
صبح با صدای زنگ ایفون بیدار شدم ،یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ ولم نمیکرد
رفتم پایین نگاه کردم دیدم عاطفه اس
درو باز کردم با چه عصبانیتی داره میاد ،تو دستشم یه جعبه شیرینی بود
خوابم میاومد چشمام به زور باز میشد
عاطی: دختره دیونه معلوم هست کجاییی؟
دیگه میخواستم درو بزنم بشکنم
-بروسلی هم شدی ما خبر نداشتیم پس...
عاطی: گوشی وا مونده ت چرا خاموشه ،مجبور شدم زنگ بزنم واسه حاجی ،که گفت نوشته بودی حالت خوب نیست - نترس بابا ،نمردم که ،تازه میمردمم چرخه طبیعت همچنان ادامه پیدا میکرد
عاطی: وااااییی از دست تو...
- حالا بیا بریم بشینیم
عاطی جان قربون دستت ،من تا برو دست و صورتمو بشورم یه چایی اماده کن
عاطی:: وااااییی روتو برم هی
(رفتم دست و صورتمو شستم اومدم تو آشپر خونه )
- به به چه کردی تووو خانوووم ،الان دیگه وقت شوهر کردنته.
عاطی: مسخره.الان که فعلا باید تو تو فکر باشی
وااااییی عاطی یادم ننداز حالم بده.
عاطی: چی شده باز
- هیچی بابا...
آها به خاطر هیچی منو کشوندی اینجا نه؟
- میگم بهت بزار صبحانمو بخورم چشم
خوب حالا شیرینی واسه چی آوردی ،نکنه شوهر گیر اوردی واسم اومدی خاستگاری
عاطی: نه خیر...
شما که باید دبه ترشیتونو اماده کنین...
- عع پس مناسبتش چیه؟
عاطی: آبجیتون داره ادواج میکنه
- برو بابا مسخره کی میاد تو رو بگیره
عاطی: حالا که یکی پیدا شده
- جونه سارا راست میگی؟
عاطی: جووونه سارا ( یه جیغ بنفشی کشیدم که عاطی دستاشو گذاشت رو گوشش)
عاطی: دختره خل گوشمو داغون کردی
ادامه دارد....
@lamachador🌹🍃
بسم رب العشـ❤️ـق
رمان #دردسرهای عاشقی
ژانر#عاشقانه
پارت#۱
صبح باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم.ساعت ونگاه کردم شیش ونیم صبح بود.ازتخت پایین اومدم وبه سمت دستشوئی اتاقم رفتم.بعدارکارهای لازم اومدم بیرون ولباس خواب موبایه تیشرت استین سه ربع مشکی وشلوارسنبادی عوض کردم.موهاموشونه زدم وبستم.رفتم پایین.مامان داشت صبحونه آماده میکرد.باباهم نشسته بودصبحانه میخورد.
من:سلام صبح به خیر.😊
بابا:سلام دخترنازم.بیابشین عزیزم.☺️
رفتم روی صندلی کناربابانشستم.دریاوآرین هم اومدن پایین.
صبحانه رودرآرامش خوردیم.رفتم بالاتاحاضرشم برم دانشگاه.
یه مانتومشکی تازیرزانو.شلوارکتان مشکی.مقنعه مشکی هم سرکردم.یه رژلب زدم وریملم به مژه هام کشیدم.ساعتموانداختم.گوشیموباکیف ازروی صندلی برداشتم ورفتم پایین.آرین بابابارفته بود.بعضی روزهابابامیرسوندش مدرسه.کلاس یازدهم بود.دریاهم سال اول دانشگاه بودوتجربی میخوندو۱۹سالش بود.منم ریاضی فیزیک میخوندم وسال سوم دانشگاه بودم.
کفشاپوشیدم وبادریا به سمت پارکینگ رفتیم تاماشینوبردارم.
دویست وشیش آلبالویی موازپارکینگ درآوردم وبه سمت خونه الهام رفتیم.انگارشده بودم راننده اتوبوس که بایدبه هرمقصدی که میرسه ایست کنه تامسافرسواربشه.😅تک انداختم تابیادپایبن.
برای خواندن ادامه رمان توی این کانال عضوبشید😍
@fi_sabile_allah
بسم رب العشـ❤️ق
رمان#دردسرهای عاشقی
پارت#۲
نگاهی کردم تاببینم راننده کیه که شیشه های ماشین دودی بودونفهمیدم.😏
الهام بطری آبی به دستم داد.دستموخیس کردم وبه صورتم زدم.هنوزتوشوک بودم.یه نفرازماشین پیاده شد.جلوترکه اومددیدم پارسارادمنش👱♂ همکلاسیمونه.کمی جلوتراومد.
الهام نگاه خشمگینی😡 بهش انداخت وگفت:میشه بگیداین چه طرزرانندگیه.اکه نگرفته بودمش الان زیرماشینتون له شده بود.😫وچشم غره ایرنقارش کرد.
پارسا:من واقعامعذرت میخوام وخیلی شرمندم امامن پشت فرمون نبودم.🤷♂
الهام:پس کی بوده؟؟🤦♀
پارسا:دوستم سامیار.
یه نفردیگه ازماشین پیاده شدواومدجلو.
سامیار:من خیلی ازتون معذرت میخوام،شرمنده.😔
الهام که انگارشده بودزبون من جواب اونارومیداد.😠
الهام:پس شماپشت فرمون بودید.این چه طرزرانندگیه.شمااصلاگواهینامه دارید.واقعابراتون متاسفماگرخدایی نکرده براش اتفاقی افتاده بودجواب خانوادشوچی میدادید؟؟🤬🤬
سامیار:خانم محترم من که گفتم معذرت میخوام.حالاکه خداروشکراتفاقی نیفتاده.😶
الهام نگاه غضبناکی به سامیارانداخت وروبه من گفت:رویاجان حالت خوبه،میخوای بریم بیمارستان.??😰
نمیتونستم حرف بزنم.فقط نگاه میکردم.انگارهنوزتوشوک بودم ......🤕
ادامه دارد
به قلم فاطمه مددی ادمین
بسم رب العشـ❤️ـق
رمان #دردسرهای عاشقی
ژانر#عاشقانه
پارت#۱
صبح باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم.ساعت ونگاه کردم شیش ونیم صبح بود.ازتخت پایین اومدم وبه سمت دستشوئی اتاقم رفتم.بعدارکارهای لازم اومدم بیرون ولباس خواب موبایه تیشرت استین سه ربع مشکی وشلوارسنبادی عوض کردم.موهاموشونه زدم وبستم.رفتم پایین.مامان داشت صبحونه آماده میکرد.باباهم نشسته بودصبحانه میخورد.
من:سلام صبح به خیر.😊
بابا:سلام دخترنازم.بیابشین عزیزم.☺️
رفتم روی صندلی کناربابانشستم.دریاوآرین هم اومدن پایین.
صبحانه رودرآرامش خوردیم.رفتم بالاتاحاضرشم برم دانشگاه.
یه مانتومشکی تازیرزانو.شلوارکتان مشکی.مقنعه مشکی هم سرکردم.یه رژلب زدم وریملم به مژه هام کشیدم.ساعتموانداختم.گوشیموباکیف ازروی صندلی برداشتم ورفتم پایین.آرین بابابارفته بود.بعضی روزهابابامیرسوندش مدرسه.کلاس یازدهم بود.دریاهم سال اول دانشگاه بودوتجربی میخوندو۱۹سالش بود.منم ریاضی فیزیک میخوندم وسال سوم دانشگاه بودم.
کفشاپوشیدم وبادریا به سمت پارکینگ رفتیم تاماشینوبردارم.
دویست وشیش آلبالویی موازپارکینگ درآوردم وبه سمت خونه الهام رفتیم.انگارشده بودم راننده اتوبوس که بایدبه هرمقصدی که میرسه ایست کنه تامسافرسواربشه.😅تک انداختم تابیادپایبن.
رسیدیم دم دانشگاه.پیاده شدیم.دریابعدازخداحافظی به سمت کلاسش رفت.منم ماشینوقفل کردم تاخواستم برم یه ماشین جلوم پیچیدکه زهرترک شدم.نزدیک بودله بشم زیرماشینه.الهام جیغ بنفشی کشید.ازترس ضربان قلبم به شماره افتاده بود.الهام سریع منوبغل کردوکنارکشید.
نگاهی کردم تاببینم راننده کیه که......
به قلم
خانم فاطمه مددی ادمینـ
بسم رب العشـ❤️ـق
رمان#دردسرهای عاشقی
پارت#3
نمیتونستم حرف بزنم فقط نگاه میکردم.انڭارهنوزتوشوک بودم🤕
الهام تکونم داد:رویاباتوهم،خوبی?
من:اره...خوبم🙁
الهام شیشه ابی به دستم داد.یکم اب ریختم روصورتم تاحالم جااومد.
پارسارفت وبعدازچنددقیقه برگشت.
یه اب میوه دستش بودوکیک.
سامیار:خانم فرهمندمن خیلی خیلی عذرمیخوام.به خدانفهمیدم چیشد.داشتم باپارساحرف میزدم.یهوشماروجلوی ماشین دیدم.اگه حالتون خوب نیست میخوایدبریم بیمارستان????
پارساآبمیوه روداددست الهام.به سمتم گرفت واشاره زدبخورم.
دستشوپس زدم وڭفتم نمیخورم.
من:نه حالم خوبه نیازی به بیمارستان نیست.وبعدبلندشدم.
الهام به دنبالم اومد.دستموازپشت کشید.ایستادم
الهام:ر
ویاتوحالت خوب نیست بیابریم بیمارستان.
دستموازدستش بیرون کشیدم 😡وگفتم:من خوبم الهام،بیابریم سرکلاس.👩🏫
بابهت به دنبالم اومد.
تااخرکلاس باهیچ کس حرف نزدم.😶بدنم کوفتگی شدیدی داشت.🤕درد،روتوی جای جای بدنم حس میکردم.نمیدونم چرا🤷♀اماخیلی دردمیکرد.
هرچقدرقدرت داشتم جمع کردم ونشستم پشت فرمون.وراه افتادم سمت خونه🚗.
بعدازنیم ساعت رسیدم خونه.سلامی کردم ورفتم تواتاقم.به مامانم گفتم غذانمیخوام.لباسامودراوردم وانداختم توی سبدکنارحموم که لباس کثیفامومینداختم.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم وخودموسپردم به خواب.وبه خواب عمیقی فرورفتم.
باصدای درزدن بیدارشدم.یکی داشت درمیزد.ساعت رونگاه کردم🕣هفت ونیم بود.
باصدای بفرماییدمن دربازشدکه...........
به قلم فاطمه مددی ادمین