پسرم مرا نشناخت❗️
یک روز پسرم مصطفی را که ۲ ساله بود به زندان آوردند.
یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده اند. به درِ زندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افسران مصطفی را بغل گرفته و به سوی من میآید. مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک، به علت اینکه مدتی طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت.
لذا با چهره گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من مینگریست! سپس زد زیر گریه. به شدت میگریست. نتوانستم او را آرام کنم. لذا او را دوباره به افسر دادم تا به همسرم و بقیه -که اجازه دیدار با من را نداشتند- بازگرداند.
این امر به قدری مرا متأثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل آزرده بودم.
📚 کتاب #خون_دلی_که_لعل_شد
خاطرات #ره_بر انقلاب از زندان و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/az_howze_che_khabar
آشیخ! ریشت را تراشیدند؟!
در آنجا(بازداشت اول، مشهد،۱۳۴۲) بیش از یک هفته ماندم. در این مدت صورتم را تراشیدند، و این نخستین باری بود که صورتم تراشیده می شد. بار دوم طی بازداشت دیگری بود که در جای خود از آن یاد خواهم کرد.
در مورد تراشیدن صورت، شنیده بودم که در اردوگاهها صورت را خشک خشک و بدون آب و صابون میتراشند-که کاری زشت و دردآور است-لذا در راه بیرجند به مشهد خود را برای استقبال از این لحظه وحشتناک و آزردن پوست صورت، آماده میساختم. زمان تراشیدن صورت، فرارسید. سلمانی آمد و من با نگرانی و تشویش به او نگاه میکردم. کیفش را باز کرد و یک ماشین اصلاح از آن بیرون آورد. با دیدن ماشین اصلا،ح من نفس راحتی کشیدم و معلوم شد جریان متفاوت از آن چیزی است که تصور می کردم.
بعد از آن، اجازه خواستم که به دستشویی بروم و سپس وضو بگیرم. اجازه دادند با دو نظامی بروم. در مسیر یک افسر جوان که به گستاخی و وقاحت معروف بود مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد آشیخ ریشت را تراشیدند؟ من فوراً پاسخ دادم: بله، سالها بود که چانه خود را ندیده بودم و حالا الحمدالله می بینم! و بدین ترتیب اجازه ندادم خوشنود و دل خوش شود.
📚 کتاب #خون_دلی_که_لعل_شد
خاطرات #ره_بر انقلاب از زندان و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/az_howze_che_khabar