هدایت شده از رفاقت تا شهادت...🌱
معرفی کتاب استعفای کارمند شماره ۶۵۸۱۹ 🌱
بریده ای از کتاب:
آقا تو بگیر بگیر عملیات، غلامرضا دستش تیر خورد.
اشاره کرد که این طرف عراقیها هستند.
من هم روی عینکم گل مالیده بود.
گفتم: نمیبینم. می گفت: بزنش. گفتم: ای کاش به آقابراهیم گفته بودیم برای عینکهامان برف پاک کن میخرید.
همه زدند زیر خنده.
ابراهیم نیز دستها را قلاب کرده بود در زانوها و با هر جمله علی، قهقههاش بلندتر میشد.
عملیات، موفقیت آمیز انجام شده بود و همگی سر کیف بودند.
- آخر سر تو همان وضعیت بابا قوری، رفتم سر وقت عراقیه.
پاهاش را گرفتم و کشیدمش توی آب.
غلامرضا ضعف کرده بود. گفتم: تو برو تو قایق، بخواب که علی بیدار است.
نگاه کرد به ابراهیم که بی سر و صدا همه صورتش چشم بود و به او نگاه میکرد. - آقا! شما چرا آن پسره ی بیچاره را از یقهاش گرفته بودید و میکشیدید زیر آب؟ ابراهیم خندید. چینهای ریز گوشه چشمهاش، عمیقتر شد. - دیدی که، از آب میترسید و هی خودش را میانداخت رو این و آن. یقهاش را گرفتم و کشیدمش زیر آب. فقط میخواستم بفهمد که با لباس غواصی خفه نمیشود.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_ابراهیم_محبوب 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b