هدایت شده از "بـہوقتعـٰاشقے"
#رمان_حورا
#قسمت_یازدهم
حورا با ناراحتی و عصبانیت وارد دانشگاه شد در حالی که از رفتار خودش کاملا پشیمان بود. مهرزاد که تقصیری نداشت فقط نمی توانست حرفش را راحت بزند.
حرف نگفته اش، حورا را کاملا پریشان کرده بود. کاش می گفت..کاش...
امتحان آن روز هم به خوبی برگزار شد اما حورا بیشتر حواسش به مهرزاد و مسئله ای بود که نتوانسته بود بگوید.
بعد از تمام شدن امتحان منتظر هدی ماند تا با او حرف بزند.
_به به حورا خانم چه عجب منتظر ما موندین!
_هدی بریم سلف باهات حرف دارم.
هدی بدون حرفی دست دوستش را گرفت و با هم راهی سلف دانشگاه شدند.
دو لیوان شیر کاکائو و کیک گرفت و به سمت میزی برد که حورا پشتش نشسته بود.
چادرش را کمی بالا کشید تا راحت بتواند بنشیند.
_خب بگو منتظرم.
_هدی من..میخوام خیلی چیزا رو بهت بگم. وقت داری؟
_آره حتما من برای بهترین دوستم همیشه وقت دارم.
حورا لبخندی زد و شروع کرد به تعریف گذشته تلخش.
_وقتی پامو تو اون خونه گذاشتم که چند روز قبلش مادر و پدرم تو یک تصادف فوت کرده بودند و وصیت کرده بودند من پیش داییم بمونم.
مادرم خواهری نداشت و عمو و عمه هام خارج از ایران بودند و سالی یک بار هم نمیومدند ایران.
داییم بهم قول داد ازم مراقبت میکنه و نمیزاره کمبودی حس کنم. منم خام حرفاش شدم و باهاش رفتم.
از روزی که رفتم تو اون خونه آزار و اذیتا شروع شد.
هربار که از زن دایی کتک میخوردم یا حرفی بهم میزد که اشکمو در میاورد به یاد حرف داییم میفتادم که می گفت
"دایی جان خیالت راحت باشه. خونه ما رو مثل خونه خودت بدون و احساس غریبگی نکن. من مثل پدرت و زنداییت مثل مادرت میمونه. هر کم و کسری داشتی بگو من برات فراهم میکنم. غصه هیچی هم نخور من مثل کوه پشتتم"
اما.. اما با حرفای زنش پشتمو به راحتی خالی کرد. هر بار که میخواستم شکایت رفتار مریم خانم یا دخترش رو بکنم قدرت حرف زدن ازم گرفته می شد.
فکر میکردم همینکه منو تو خونشون جا دادن و گذاشتن درس بخونم خیلی محبت بهم کردن.
اما نمی دونستم که قضیه اونجوری که فکر میکنم نیست.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_یازدهم
ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و ماشین را کنار جاده نگه داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن،و اینو هم گفتن که بیام
دنبالتون تا با شما صحبت کنم.
سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت:
ــ الان همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم.
ــ آقا کمیل من الان واقعین گیج شدم،متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی
منتظرن؟من باید چه جوابی بدم ؟
ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده
سمانه با تعجب سرش را به طرف کمیل سوق داد و شوکه به او خیره شد!!
کمیل نگاهی به سمانه انداخت و با دیدن چهره ی متعجب او ،دستانش را دور فرمون
مشت کرد.ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد،مادرم و صغری مدتی
هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما ، الان هم که خواستگاری پسر
آقای محبی پیش کشیده شد اصرارشون بیشتر شده،و من از این فشاری که چند روز
روی من هست اذیتم.
کمیل نگاهی به سمانه که سربه زیر که مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی
توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کلافه شد و ادامه
داد:
ــ ولی من نمیتونم ، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید اما اعتقاداتمون اصلا باهم جور
درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به میدون جنگ تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم
از عقایدم دست بکشم.
لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
ــ اما شما بتونید از این حجاب و عقایدتون بگذرید ،میشه در مورد ازدواج فکر کرد.
تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد در باز شد و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از
عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد و به دنبال سمانه دوید اما سمانه
سریع دستی برای تاکسی تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به
اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت و توجه ای به صدا زدن های کمیل
نکرد،ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید و سمانه را صدا زد،
اما هر لحظه ماشین از او دور می شود.
سریع سوار ماشین شد و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و
ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد،کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و
فریاد زد:
ــ لعنتی،لعنتی
بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد.
راه باز شد ،پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد ،ماشینی که سمانه
سوار شده بود را گم کرده بود و همین موضوع نگرانش کرده بود.این وقت شب، یک دختر تنها سوار ماشین شخصی شود که راننده اش جوان باشد
خیلی خطرناک بود و،فکر کردن به اینکه الان سمانه دقیقا در این شرایط است ،خشم
کل وجودش را فرا گرفت.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
.
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_یــازدهــم۱۱
🌼این داستان: #دستهاےکثیف🔻
ــــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــــــ
🔳سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...😱
و #هلش داد ...😩
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...😡
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه 😳... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون😣 ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...😭
احسان گریه اش گرفت 😭... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت😡 ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...😢
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...😣
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...😠
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...😠
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل #دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...🙁
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...😊
#احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...😠
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...😟
.
ــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــ
#ادامــــــہ_دارد...🌾🍁
#من_با_تو
#قسمت_یازدهم
بےحال وارد ڪوچہ شدم،
عادت ڪردہ بودم چادرسر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم! حال جسمم بهم ریختہ بود مثل روحم!
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزای سختے! شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت :
ــ داری حوصلہمو سر مےبری خانم
ڪوچولو!
وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہام باید با سختےها روبہرو بشم!
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم :
ــ میتونم راہ بیام!
رسیدیم سر ڪوچہ...
عاطفہبا خندہ همراہ دختری مےاومد پشت سرشون امین لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صدای جیغ قلبم رو شنیدم!
تنِ تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت :
ــ هانیه تب نداری! یخے،داری مےلرزی!
نفس عمیقے ڪشیدم.
ــ من خوبم داداش بریم...!
تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟!
قدم برداشتم،محڪمترین قدم عمرم!
عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد!
رابطہام با عاطفہ بهم خوردہ بود،
با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ
بود!شهریار بلند سلام ڪرد،
هرسہ شون نگاهمون ڪردن ولے من فقط دختر محجبہای رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم : ــ سلام
دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد!
ــ عزیزم چقدر یخے!
عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود!
ــ نشد تبریڪ بگم... خوشبخت بشید!
مطمئنم دعا برای دشمن بدتر از نفرینہ!
با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد :
ــ ممنون خانمے قسمت خودت بشہ...
بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،
چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! حالم داشت بد میشد و دمای بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مےایستادم حتما مےمردم! دست شهریار رو گرفتم... شهریار لبخند زد و گفت :
ــ بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار...!
سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم!رسیدیم سر خیابون،چشمهام رو بستم امین و دخترہ دستتودست هم داشتن میخندیدن!
اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشمهام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوی در داشتن باهم حرف میزدن،حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن!
زیر لب گفتم :
ــ آهای دخترہ...
بہ جای من خیلے دوستش داشتہ باش!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_یازدهم
🙂 همیشه وقت استراحت می آمدیم یکی را به صورت مرده می خواباندیم وسط سالن آسایشگاه .بعد همگی یک مراسم کفن و دفن عزاداری به راه انداخته می انداختیم.یک تعدادی هم می شدند صاحب عزا.
یکی رود میزد و تعدادی هم گریه می کردند .دل تنگی داشتیم و شوخی باعث می شد راست راستی گریه کنیم و سبک شویم.زار می زدیم.چراغ ها را خاموش کرده و محشری به پا می کردیم.بعضی وقت ها مرده هم گریه اش می گرفت 😥😅
یک شب عمو مرتضی با جلیل اسلامی که همیشه با هم می پریدند ، آمده بودند توی سالن .آن شب عمو طوری گریه کرد که راست راستی باورمان شد آن که وسط سالن افتاده واقعا مرده است .بعد از او ما هم جرات کردیم و یک دل سیر زار زدیم.این مراسم را هفته ای یکبار بر پا می کردیم.
حالا عمو افتاده وسط سنگر ،یکی در وسط اتاق زار میزند یکی هم خاطره می گوید :
«ما سختی بسیار کشیدیم .واقعا بچه ها از جان مایه گذاشتند .لحظه به لحظه به چشم خود دیدم چطور شهید و مجروح می شوند.آب و آذوقه کم آوردیم .ما بالای تپه ای در محاصره گیر افتادیم .پایین ،سه راهه ای بود که عراقی ها آن را گرفته بودند.مجبور بودیم شبانه با تعدادی از بچه ها به ارتفاع پایین تر بیاییم و از رودخانه ای که آنجا بود آب برای فردای گردان ببریم.در این چند روز هم مامور مقاومت بودیم ،هم آب و غذا تهیه می کردیم ، هم به مجروحین می رسیدیم و هم شهیدانمان را جای امنی نگه می داشتیم.
با این همه فشار هرگز حاضر نمی شدیم عقب برگردیم.قول داده بودیم به فرماندهی سپاه که تا آخرین نفس مقاومت کنیم.و خدا خواست ماندیم و آبرو از کف ندادیم.»
حلقه آبی در چشم عمو درخشید صدایش کمی خش دار شده بود و سرش گرم.
_عمو مرتضی از زیارت امام کمی برای مان حرف بزن.
_والله از همان اول که دیدمشان بغض گلویم را خراشید و بی اختیار اشک از گونههایم سرازیر شد. نزدیکتر شدم یادم هست که به زور سلام کردم. در حقیقت هیبت امام مرا گرفته و زبانم را لال کرده بود. خودم نمی توانستم حرف بزنم تا این که آقای رضایی مرا خدمت امام معرفی کرد و جریان عملیات را برایشان توضیح داد. با قامتی نورانی خم شد و پیشانی مرا بوسید و آن زمان دیگر هیچ آرزویی نداشتم. من هم فرصت را از دست ندادم و دست و صورت امام را بوسیدم. فقط توانستم یک جلمه به زبان بیاورم.
«شفاعت مرا نزد خداوند بکنید برایم دعا کنید تا در جبهه شهید شوم. ایشان همینطور که به صورت من زل زده بودند فرمودند :انشاالله»
و بعد که میخواستیم خداحافظی کنیم رو به ما کردند و فرمودند: دعا می کنم که انشاالله پیروز شوید.
حالا دیگر اشک آقامرتضی درآمده بود .میشد صدای تپش قلبش را شنید. سرش رو به غروب بود و افق را می نگریست.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هدایت شده از برای امام زمانم چه کنم ؟ 🇮🇷
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای امام زمانم چه کنم؟
🎧 #داستان_صوتی ( 3 دقیقه در قیامت )
♦️ #قسمت_یازدهم
♦️ تجربه ای نزدیک به مرگ !!!
♦️ کاری از گروه فرهنگی صدای میقات و شهید ابراهیم هادی
#سه_دقیقه_در_قیامت
@emamamm