متوکل خبیس عباسی در اقدامی بی رحمانه #امام_هادی (ع) را به درون #قفس شیر های گرسنه وحشی انداخت😱😰
در عهد متوکل، زنی در خراسان ادعا کرد که من زینب کبری، دختر حضرت فاطمهی زهرایم و از همینرو عدهای از دور و نزدیک دور او جمع شده بودند و از اطراف، مرد و زن به دیدن او میآمدند و تحف و هدایا برای او میآوردند و از او التماس دعا میکردند.
این خبر به متوکل رسید، پس آن زن را فراخواند آن زن گفت: «من زینب کبری هستم، جدم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در حق من دعا کرده است و در نتیجه هر چهار سال (و طبق نقلی هر پنجاه سال) جوانی به من برمیگردد!» متوکل به ناچار سادات بنیهاشم و رؤسای قریش را احضار کرده و با آنان در این مورد به تبادل نظر پرداخت. آنان به اتفاق گفتند: «زینب علیهاالسلام دختر امیرمؤمنان(علیهالسلام) در تاریخ فلان و روز فلان از دنیا رفته است و ادعای این زن پوچ و بیمعناست.» زن سوگند یاد کرد که در گفتارش صادق است، «فتح بن خاقان» وزیر متوکل گفت: «ابن الرضا (حضرت هادی علیهالسلام) را طلب نما تا او مشکل را حل نماید.» در آن زمان حضرت هادی (علیهالسلام) در سامرا زندانی بود، پس او را احضار کرد و حکایت آن زن را برای او نقل کرد.
حضرت (علیهالسلام) فرمود: «این زن دروغ میگوید و حضرت زینب (علیهاالسلام) وفات یافته است.» متوکل گفت: «این سخن را دیگران هم گفتند، دلیل شما بر دروغگو بودن این زن چیست؟»حضرت رو به متوکل کرد و فرمود: «خداوند گوشت فرزندان حضرت زهرا (علیهاالسلام) را بر حیوانات درنده حرام کرده است، اگر او در ادعای خود صادق است میتوانید وی را در میان حیوانات وحشی بیاندازید تا حقیقت معلوم شود.»
زن دروغگو گفت: «من از پدرم و مادرم حضرت علی (علیهالسلام) و حضرت فاطمه (علیهاالسلام) این کلام را نشنیدهام و قبول ندارم. حیوان درنده هر که را ببیند میدرد. شما میخواهید مرا بکشید!»حصرت فرمود میتوانید امتحان کنید،،،
«علی بن جهم» یکی از منکرین امام به متوکل گفت: (حضرت هادی علیهالسلام) خودش به میان حیوانات درنده داخل شود.» متوکل از این سخن بسیار خوشحال شد و با خود گفت: «عجب اسبابی فراهم آمد. هم اکنون ابن الرضا طعمهی شیرها میشود و مقصر مرگ خود خواهد شد پس گفت: «یا ابالحسن! چرا شما خودتان داوطلب این کار نمیشوید؟» فرزند معصوم زهرا (علیهاالسلام) فرمود: «حرفی ندارم و خود به میان درندگان میروم.» پس نردبانی آوردند و حضرت را از آن طریق به زیرزمینی که شیرهای درنده را در آنجا نگاه میداشتند وارد کردند. مردم بسیاری برای تماشا جمع شدند و دشمنان شادمان بودند که هم اکنون درندگان امام را پارهپاره میکنند. حضرت از نردبان فرود آمد و در وسط آن محل ایستاد.
شش قلاده شیر قویپنجه که در آن موضع بودند برخاستند و با سرعت به جانب حضرت دویدند و خود را به خاک انداخته و دستهای خود را کشیدند و سرهای خود را به نشانهی تسلیم و تواضع روی دستهای خود گذاشتند و دم خود را حرکت میدادند! حضرت (علیهالسلام) دست مبارک بر سر آنان میکشید و آنها را نوازش میکرد و آنگاه اشاره کرد که برخیزید و بروید. پس شیرها یکایک برخاستند و کمی دورتر ایستادند. امام هادی (علیهالسلام) در آن میان به نماز ایستاد و در نهایت اطمینان دو رکعت نماز خواند. متوکل چون این کرامات شگفت را ملاحظه کرد گفت: «تا این خبر منتشر نشده، فوراً امام را خارج کنید چرا که در غیر اینصورت موجب خواهد شد فضائل او بر سر زبانها رائج شود.» آنگاه گفت: «ای پسر رسول خدا! شکر خدا که درستی سخنت بر همگان واضح شد، اکنون به نزد ما تشریف آورید.» شیرهای درنده متواضعانه تا پای پلهها حضرت را بدرقه میکردند، امام (علیهالسلام) چون خواست از نردبان بالا رود یکی از شیرها همچنان سر خود را به قدمهای امام (علیهالسلام) میمالید و همهمه میکرد.
حضرت (علیهالسلام) سخنی به آن شیر گفت و به دست اشاره کرد که برگرد و آن شیر نیز بازگشت، آنگاه امام (علیهالسلام) از آن میان خارج شد. متوکل پرسید: «آن شیر آخری چه میگفت؟» فرمود: «آن شیر شکایت داشت و میگفت: «من پیر شدهام و دندانهایم ریخته است، هرگاه طعمهای به میان ما می اندازند شیرهای جوان زودترمیخورندوسیرمی شوندمن گرسنه می مانم،شماسفارش کنیدکه مرامراعات کنند،
من نیز سفارش اورا کردم،پس متوکل دستور دادطعمه ای نزد شیرها انداختند،درآن حال هیچ کدام شیرها برسرطعمه نرفت مگر همان شیرپیرکه آمد وسیر غذا خورد...حضرت (ع)فرمود ای خلیفه این زن دروغگوازما نیست،واگرخودرا فرزند علی (ع)وفاطمه(س)میداندپس او نیز به میان حیوانات درنده رود،آن زن گفت این مردساحروجادوگراست شیرهارا جادو کرده است،متوکل باعصبانیت دستوردادتا اورا به میان درندگان اندازند،زن فریاد زد من دروغ گفتم،فقر و گرفتاری مرامجبورساخت که اینگونه ادعا کنم،متوکل مجازاتی برای آن زن درنظر گرفت....ادامه در پست بعد
⁉️ اطلاعات مهم بیشتر؟ 👇
🆔 @etelaate