هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگبیستهفتم🌴
بعد از ساعتى، ابن زياد يقين پيدا مى كند كه همه، مسلم را تنها گذاشته اند.
اكنون موقع آن است كه دستور جديد ابن زياد را بشنوى:
اى مردم كوفه!
همه بايد براى خواندن نماز به مسجد كوفه بياييد.
هر كس به مسجد نيايد خونش ريخته خواهد شد.
مأموران با مشعل هاى زيادى مسجد را مانند روز، روشن مى كنند و مردم گروه گروه به مسجد مى آيند.
عجيب است! امروز صبح همين مردم، براى يارى مسلم، اين مسجد را پر نمودند و امشب براى يارى ابن زياد!
ابن زياد در حالى كه مأموران زيادى از او محافظت مى كنند، از قصر خارج مى شود و به سوى مسجد مى آيد.
نماز خفتن (نماز عشا) به امامت ابن زياد، در حالى كه مأموران زيادى پشت سر او قرار گرفته اند، بر پا مى شود.
نماز تمام مى شود و ابن زياد به منبر مى رود:
اى مردم! ديديد كه مسلم چه آشوبى در شهر شما به پا نمود و چگونه گروهى از مردم نادان را گرد خود جمع كرد! خدا را شكر كه همه آنان متفرّق شدند.
اكنون بدانيد هر كس كه مسلم در خانه او پيدا شود مرگ در انتظار او خواهد بود.
هر كس مرا از مكانى كه مسلم در آنجاست با خبر كند، من جايزه ويژه اى به او خواهم داد.
و بعد از منبر پايين مى آيد و به قصر مى رود.
مردم هم به خانه هاى خود باز مى گردند.
وقتى ابن زياد به قصر مى رسد به فرمانده نيروهاى خود مى گويد: "اگر امشب مسلم را پيدا نكنى مادرت را به عزايت مى نشانم، واى به حالت اگر مسلم از اين شهر فرار كند!".
نيروهاى ابن زياد در هر كوى و برزن در جستجوى مسلم هستند.
آيا آنها مسلم را خواهند يافت؟
ــ ما به هر كس كه از مسلم خبرى بياورد جايزه بزرگى مى دهيم. مردم! بشتابيد! جايزه، جايزه!
به راستى مسلم كجاست؟
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگبیستهشتم🌴
﷽
بيا امشب غريب كوفه را تنها نگذاريم!
خدايا! چرا اين شهر بوى مرگ گرفته است؟
چرا يك نفر آشنا در اين كوچه ها پيدا نمى شود؟
مسلم از اين كوچه به آن كوچه مى رود تا مبادا گرفتار مأموران ابن زياد شود.
خواننده خوبم!
كاش ما در اين شهر خانه اى داشتيم و مسلم را مهمان خود مى كرديم!
آيا مى دانى مسلم تشنه است؟
آيا ظرف آبى دارى به او بدهى؟
اى غريب كوفه!
من نمى توانم غربت تو را روايت كنم.
از كنار خانه هايى مى گذرى كه صاحبان آن خانه ها بارها دست تو را بوسيده اند; امّا اكنون درِ خانه هايشان را به روى تو بسته اند!
كيست كه غربتِ امشب تو را ببيند و اشكش جارى نشود؟
نمى دانم چه مدّت است در اين كوچه ها سرگردانى؟
ولى مى دانم در انديشه ارباب و مولاى خود، امام حسين(ع) هستى.
و سرانجام به كوچه اى مى رسى.
گويا درِ خانه اى گشوده است.
مادر پيرى به نام طَوْعه در آستانه درِ خانه اش ايستاده و منتظر آمدن پسرش است، او با خود مى گويد: "خدايا! شهر پر از آشوب و فتنه است، چرا پسرم دير كرده است؟".
تشنگى بر تو غلبه كرده است.
نزديك مى روى و بر آن مادر سلام مى كنى و چنين مى گويى: "مادر! من تشنه ام، مى شود برايم آب بياورى؟ اميدوارم خداوند تو را از تشنگى روز قيامت در امان دارد!".
طَوْعه به داخل خانه مى رود و ظرف آبى برايت مى آورد.
تو ظرف آب را مى نوشى و همانجا مى ايستى.
خوب مى دانم كسى كه گرفتار غربت شده است به كوچك ترين محبّت، دل مى بندد.
مادر تو در مدينه چشم به راه است.
تو در چهره طَوْعه، مهر مادر را مى يابى و براى همين، كنار خانه او مى ايستى.
طَوْعه به تو رو مى كند و مى گويد: "پسرم! اكنون كه آب آشاميده اى به خانه ات برو! مگر نمى دانى شهر پر از آشوب است؟ خانواده ات نگران تو هستند، زودتر خود را به خانه برسان!".
بى اختيار اشك بر چشمانت حلقه مى زند.
به ياد همسر مهربانت مى افتى.
آرى، رقيّه ـ دختر على(ع) ـ منتظر توست.
دست خود را مى گشايى تا دخترت را در آغوش بگيرى.
دلت براى او خيلى تنگ شده است.
آيا بار ديگر آنها را خواهى ديد؟
طَوْعه سخن خويش را تكرار مى كند:
ــ پسرم! زود به خانه ات برو!
ــ مادر! من در اين شهر خانه اى ندارم.
ــ به خانه يكى از دوستان خود برو.
ــ من در اين شهر غريبم و هيچ آشنايى ندارم.
ــ يعنى هيچ كس را ندارى كه به خانه اش بروى؟
ــ آيا مى شود امشب مرا در خانه خود منزل دهى تا روزى، محبّت تو را جبران كنم؟
ــ پسرم! شما...؟
ــ من مسلم، نماينده امام حسينم كه مردم اين شهر به من دروغ گفتند.
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگبیستنهم🌴
﷽
اشك در چشمان طَوْعه حلقه مى زند.
آرى، او شنيده بود كه مسلم هجده هزار سرباز دارد، او هرگز احتمال نمى داد كه اين مردى كه تك و تنها سر به ديوار غريبى گذاشته است، مسلم باشد.
براى همين از مسلم عذرخواهى مى كند و مى گويد: "اى مولاى من! مرا ببخش كه شما را نشناختم! بفرماييد، خيلى خوش آمديد، اينجا خانه خودتان است".
و اين چنين است كه امشب طَوْعه افتخار همه زنان دنيا مى شود و نام خويش را براى هميشه جاودان مى كند.
آرى، او به خوبى فهميد كه تمامِ حقيقت، امشب، در قامت مسلم جلوه نموده است و پناه دادن به او پناه دادن به همه حقيقت است.
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسیام🌴
شب عرفه، عجب صفايى دارد!
همه مشغول دعا و مناجات هستند.
مسلم نيز در خانه طَوْعه به عبادت مشغول است; امّا بى وفايى كوفيان، دل او را سخت آزرده كرده است.
او به اين فكر مى كند كه فردا چه خواهد شد، آيا خواهد توانست از كوفه جان سالم به در ببرد و خود را به امام حسين(ع) برساند و او را از سفر به كوفه باز دارد؟
آيا خواهد توانست يك نفر را پيدا كند تا پيامش را به امام حسين(ع)برساند؟
از آن طرف سربازان ابن زياد به هر خانه اى كه فكر مى كردند، مسلم آنجا باشد، سركشى كرده اند; امّا هيچ نتيجه اى نگرفته اند.
در شهر، حكومت نظامى برقرار مى شود و هيچ كس حق ندارد رفت و آمدى داشته باشد.
بلال، پسر طَوْعه به خانه مى آيد.
او مى بيند كه رفتار مادر با شب هاى ديگر فرق مى كند.
او رفتار مادر را زير نظر مى گيرد، چرا مادر ظرف آب و غذا را به آن اتاق مى برد؟
ــ مادر! چه شده اينگونه شادمانى؟ گويى در آسمان ها سير مى كنى!
ــ پسرم، چقدر دير كردى؟ نگرانت بودم.
ــ مادر! مثل اينكه ما امشب مهمان داريم.
ــ فرزندم، اين يك راز است و تو بايد به من قول بدهى به هيچ كس نگويى.
ــ باشد، من قول مى دهم.
ــ سعادتى بزرگ نصيب ما شده است، امشب مسلم نماينده امام حسين(ع)مهمان ماست.
تا نام مسلم به گوش بلال مى خورد، جايزه بزرگ و سكّه هاى طلا به ذهنش خطور مى كند.
جايزه اى كه ابن زياد براى پيدا نمودن مسلم قرار داده است، هر كسى را وسوسه مى كند.
امشب، سه نفر در اين خانه هستند و هيچ كدام از آنها خواب به چشم ندارند:
مسلم; او مى داند شب آخر عمر اوست; امشب شب عرفه است، همه حاجى ها آماده مى شوند تا مراسم حج خود را به جاى آورند و قربانى خود را در راه خدا قربان كنند و او فردا خود را در راه مولايش قربانى خواهد نمود.
طَوْعه; مادر مهربانى كه دلش آرام نمى گيرد; گويا او هم از حالت مسلم فهميده است كه به زودى مهمان او خواهد رفت.
آرى، او مى داند غريب ترين مرد تاريخ در خانه اش مهمان است. او مى خواهد بهترين پذيرايى را از او نموده باشد.
رحمت خدا بر تو اى طَوْعه كه به تنهايى يك دنيا مردانگى آفريدى!
و بلال، پسر طَوْعه، به فكر جايزه است.
اين شيطان است كه به او مى گويد: "جايزه بزرگى در راه است كه با آن مى توانى چه كارها بكنى، تا كى بايد كارگرى كنى؟ تا كى بايد سختى بكشى؟ تو مى توانى با گرفتن اين جايزه به همه آرزوهاى خود برسى، ازدواج كنى، خانه اى براى خود خريدارى كنى و اسب زيبايى براى خود بخرى".
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگبیستسییکم🌴
صبح روز عرفه است، روزى كه خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند.
گويا كه كوفه از اين رحمت و مهربانى خدا سهمى ندارد.
همه به دنبال مسلم هستند تا جايزه بگيرند.
بلال در حياط خانه نشسته است و در فكر است كه ناگهان اين صدا به گوشش مى رسد: "اگر در خانه اى مسلم را بيابيم آن خانه را خراب خواهيم نمود و اهل آن خانه را به قتل خواهيم رساند".
آرى، مأموران ابن زياد در شهر مى چرخند و اين خبر را اعلام مى كنند.
ترسى عجيب بر بلال سايه مى افكند.
او با خود مى گويد: "مأموران، خانه هاى افراد زيادى را گشته اند و هر لحظه ممكن است، وارد خانه ما بشوند و آن موقع، ديگر سرنوشت من و مادرم چيزى جز مرگ نيست".
از طرف ديگر آن جايزه بزرگ او را وسوسه مى كند.
سرانجام او تصميم خود را مى گيرد و به سوى قصر حركت مى كند.
او به مأموران مى گويد: "خبر مهمّى دارم كه بايد به ابن زياد بگويم، من مى دانم مسلم كجاست".
ابن زياد تا از اين خبر مطّلع مى شود بسيار خوشحال شده و دستور مى دهد تا جايزه بلال را به او بدهند.
ابن زياد به ابن اَشْعث (فرمانده گارد ويژه) دستور مى دهد با مأموران زيادى به سوى خانه طَوْعه حركت كنند.
صداى شيهه اسب ها و هياهوى سربازان به گوش مى رسد.
سربازان، خانه طَوْعه را از هر جهت محاصره مى كنند; آنها درِ خانه را شكسته و وارد خانه مى شوند.
مسلم با شجاعتى تمام با آنها مى جنگد و آنان را از خانه بيرون مى كند.
براى بار دوّم، سربازان به خانه حمله مى كنند و مسلم آنها را از خانه بيرون مى كند.
آيا در اين جنگ نا برابر، مسلم ياورى هم دارد؟
اگر خوب نگاه كنى در گوشه خانه، طَوْعه را مى بينى كه دست به دعا برداشته است.
او با نگاه خود و دعايى كه بر لب دارد، قوّت قلبى براى مسلم است.
خانه طَوْعه به خاطر شرايط خاص، سنگر خوبى براى مسلم است، براى همين ابن اشعث تصميم مى گيرد، مسلم را به وسط كوچه بياورد تا بتواند از هر جهت او را مورد حمله قرار دهد.
اينجاست كه او فرياد مى زند: "اى مسلم! از خانه بيرون بيا و گر نه، ما اين خانه را آتش مى زنيم".
مسلم تصميم مى گيرد از خانه خارج شود تا مبادا به طَوْعه آسيبى برسد.
اين تصميم مسلم، آن قدر سريع است كه فرصت خداحافظى با طَوْعه را از او مى گيرد.
چرا كه اگر لحظه اى درنگ كند، آن نامردان خانه را به آتش مى كشند.
تنها فرصتى كه براى مسلم مى ماند، يك نگاه است.
اين نگاه چه نگاهى است؟
نگاه آخر، نگاه خداحافظى، نگاه تشكّر.
وقتى طَوْعه مهمانش را غريب و بى ياور مى بيند، بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "خدايا! مهمانم تنهاست، خدايا! او را يارى نما، كاش مى توانستم مهمانم را يارى كنم!".
هنگامى كه مسلم از درِ خانه خارج مى شود به مرگ، لبخند مى زند و مى گويد: "اين همان شهادتى است كه همواره آرزويش را داشتم".
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسیچهارم🌴
مسلم شمشير خود را غلاف مى كند و جنگ را متوقّف مى كند.
فرمانده اى كه به او امان داده است، همراه سربازانش جلو مى آيد.
مسلم به آنان اطمينان كرده است; امّا وقتى آنها نزديك مى آيند در يك چشم به هم زدن شمشير مسلم را مى ربايند.
مسلم تعجّب مى كند!
چرا كه او خود، شمشيرش را غلاف نموده و عينِ نامردى است كه شمشيرش را بگيرند.
عرب وقتى به كسى امان دادند، هرگز سلاح او را نمى گيرند.
اشك در چشم مسلم حلقه مى زند و آنچه را بايد بفهمد، مى فهمد.
پس رو به كوفيان مى كند و مى گويد: "اين نشانه پيمان شكنى شما بود كه شمشير مرا ربوديد".
يكى از سربازان هنگامى كه اشك چشم مسلم را مى بيند، زخم زبان مى زند و مى گويد: "كسى كه عشق رياست دارد، ديگر براى كشته شدن گريه نمى كند".
مسلم در جواب مى گويد: "اشك من براى خودم نيست، براى آن كسى گريه مى كنم كه برايش نامه نوشته ام تا به كوفه بيايد و او اكنون با اهل و عيال خود به اينجا مى آيد".
همسفر خوبم!
به راستى چرا مسلم امان اهل كوفه را قبول كرد؟
مگر او از بى وفايى آنها خبر نداشت؟
مى خواهم بگويم مسلم مى دانست كه آنها به قول خود وفا نخواهند كرد.
امّا امان آنها را قبول كرد تا به آرزوى بزرگ خود برسد.
آيا مسلم در اين ميان به دنبال چيز ديگرى است؟
آرى، او مى خواهد در دل فرمانده سپاه كوفه راهى باز كند تا با او هم كلام شود و از او خواسته اى طلب كند.
مسلم اكنون يك آرزو دارد و براى رسيدن به اين آرزو، امان فرمانده دشمن را قبول مى كند.
آيا مى توانى حدس بزنى آرزوى مسلم چيست؟
نگاه كن!
فرمانده نيروها دارد مسلم را به سوى قصر مى برد.
مسلم آرام آرام با او سخن مى گويد:
ــ من مى دانم كه ابن زياد امان تو را قبول نخواهد كرد.
ــ من فرمانده لشكر كوفه هستم، من به تو امان داده ام، اكنون خواهى ديد كه چگونه بر سخن خويش پايدار خواهم ماند و نخواهم گذاشت به تو آسيبى برسد.
ــ اگر ابن زياد امان تو را قبول نكرد، آيا حاضر هستى كارى براى من انجام بدهى؟
ــ آرى، من قول مى دهم.
ــ من از تو مى خواهم كه پيكى را به سوى حسين بفرستى و به او خبر دهى كه مردم كوفه پيمان خود را شكسته اند.
فرمانده منقلب مى شود; آخر او شجاعت مسلم را به چشم خود ديده است و مى داند كه به خاطر امانى كه به او داده، شمشير در غلاف كرده است.
نگاهى به مسلم مى كند و مى گويد: "به خدا قسم، اين كار را براى تو انجام خواهم داد".
اينجاست كه لبخند بر لب هاى مسلم نقش مى بندد.
اين همان چيزى است كه مسلم مى خواست; اگر او به جنگ ادامه مى داد، هرگز نمى توانست به اين خواسته خود برسد.
او سخن فرمانده ابن زياد را قبول كرد تا او هم يك سخن او را قبول كند.
آرى، مسلم نامه اى نوشته بود كه امام حسين(ع) به كوفه بيايد، ولى اكنون كه خود، اسير كوفيان شده است، در فكر آن است كه آخرين پيام خود را براى امام خود فرستد.
(و جالب است بدانى كه ابن اشعث در فرصتى مناسب به اين وعده خود وفا كرد و كسى را فرستاد تا پيام مسلم را به امام حسين(ع) برساند و اين خبر در نزديك كربلا به آن حضرت رسيد).
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسیچهارم🌴
﷽
ابن زياد در قصر نشسته است و لحظه به لحظه حوادث را دنبال مى كند; خبر مى رسد كه ابن اشعث به مسلم امان داده است.
مسلم را به سوى قصر مى آورند و او را لحظاتى كنار درِ قصر مى نشانند.
نگاه مسلم كجاست؟!
آن كوزه آب را مى بينى؟
نگاه كن!
لب هاى مسلم از شدّت تشنگى خشكيده است.
او تقاضاى يك جرعه آب مى كند; امّا يكى از نگهبانان مى گويد: "اى مسلم! تو ديگر آب نمى نوشى تا به جهنم بروى".
بدن مسلم زخم هاى زيادى دارد; امّا اين زخمِ زبان ها بيش از همه درد آور است.
سرانجام لب هاى تشنه مسلم، دل يكى را به رحم مى آورد.
او به غلام خود دستور مى دهد تا ظرف آبى را از خانه براى مسلم بياورد.
مسلم ظرف آب را به دست مى گيرد و مى خواهد آن را بنوشد; امّا تمام ظرف از خون لبش رنگين مى شود.
سه بار ظرف آب را عوض مى كنند; امّا هر بار خون تازه از لب و دندان مسلم جارى مى شود.
اكنون، مسلم مى فهمد كه تقدير خدا بر اين است كه او تشنه باشد.
آرى آن روز مسلم از اين راز خبر نداشت كه همه ياران امام حسين(ع) با لب تشنه شهيد خواهند شد.
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسیپنجم🌴
﷽
ابن اشعث به نزد ابن زياد مى رود و بعد از عرض ادب به او مى گويد: "من به مسلم امان داده ام".
ابن زياد با غضب به او مى گويد: "من تو را فرستادم تا مسلم را دستگير كنى، نه اين كه به او امان بدهى".
ابن اشعث به ناچار سكوت مى كند.
مسلم را داخل قصر مى برند.
مسلم اين گونه سلام مى كند: "سلام بر آن كس كه هدايت يافت و اطاعت خداوند را نمود".
ابن زياد از اين كه مسلم اين گونه سلام مى كند عصبانى مى شود. او انتظار داشت كه مسلم به عنوان امير كوفه به او سلام دهد.
آرى، مسلم فقط يك امير دارد او هم امام حسين(ع) است و بس.
ابن زياد رو به مسلم مى كند و مى گويد:
ــ اى مسلم! به كوفه آمدى و ميان مردم اختلاف انداختى و آشوب به پا كردى.
ــ مردم اين شهر، ما را دعوت كردند تا دين خدا را زنده كنيم.
ــ خيلى دلت مى خواست كه در كوفه حكومت كنى و امير كوفه شوى، امّا خدا نخواست و تو را شايسته اين مقام نديد.
ــ اگر ما خاندان پيامبر شايسته خلافت نباشيم ،پس چه كسى شايستگى آن را دارد؟
ــ مگر نمى دانى كه امروز يزيد، شايستگى خلافت را دارد و اطاعت او بر شما واجب است.
ــ هرگز، فقط خاندان پيامبر، شايستگى رهبرى مسلمانان را دارند.
اينجاست كه ابن زياد عصبانى شده و شروع به ناسزا گفتن به امام حسين(ع)مى كند.
مسلم در جواب مى گويد: "تو و پدرت به اين دشنام ها سزاوارتر مى باشيد".
صورت ابن زياد از شدت عصبانيّت برافروخته مى شود و فرياد مى زند: "امروز تو را به شيوه اى مى كشم كه هيچ كس را تاكنون اين گونه به قتل نرسانده باشند".
اكنون مسلم، خدا را شكر مى كند و به او مى گويد: "خوشحالم كه خدا شهادت را به دست بدترين انسانها كه تو باشى نصيب من گرداند، ما راضى به آن هستيم كه خدا بين ما و شما قضاوت كند".
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسیششم🌴
﷽
آرى، همواره شهادت، بزرگترين آرزوى مسلم بوده است.
همسفر خوبم!
مسلم مى توانست به وسيله سازش با ابن زياد، جان خود را نجات دهد.
امّا ديدى كه چگونه در مقابل ابن زياد از امام حسين(ع) دفاع كرد و لحظه اى كوتاه نيامد.
چرا مسلم اين طرف و آن طرف را نگاه مى كند؟
او به دنبال كسى مى گردد تا به او وصيّت هاى خود را بگويد.
مسلم چه كسى را انتخاب مى كند؟
اينان كه گرد ابن زياد جمع شده اند، همه نامردان اين شهر هستند.
در اين ميان نگاهش به آشنايى مى افتد، او را صدا مى زند و به گوشه اى مى رود و وصيّت هاى خود را به او مى گويد.
فكر مى كنى وصيّت مسلم چيست؟
من در شهر كوفه هفتصد درهم قرض دارم، دلم مى خواهد اين لباس جنگى مرا بفروشى و قرض مرا بدهى، همچنين بعد از كشته شدنم، بدن مرا به خاك بسپارى و شخصى را هم به سوى امام حسين(ع)بفرستى كه او را از آمدن به كوفه منصرف كند.
بعد از اين كه سخن مسلم تمام مى شود، آن شخص به نزد ابن زياد مى آيد و تمام وصيّت هاى مسلم را به او مى گويد.
ابن زياد رو به او مى كند و مى گويد: "مسلم تو را محرم راز دانست و تو راز او را فاش ساختى، قرض مسلم را ادا كن! امّا با پيكر او هر چه بخواهم، مى كنم و امّا درباره حسين، اگر او به سوى ما نيايد ما هم كارى با او نداريم".
ابن زياد دستور داد تا مسلم را بالاى قصر ببرند.
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسیهفتم🌴
﷽
همه مى گويند كه كوفيان بى وفايند.
نه، اتّفاقاً آنان خيلى با وفا هستند!
حتماً مى گويى كه چرا اين حرف را مى زنى، اين كوفيان بودند كه با مسلم بيعت كردند; ولى مسلم را تنها گذاشتند؟
خواننده عزيزم!
يادت هست موقعى كه مسلم به كوفه آمد چه اجتماع بزرگى به وجود آمد و همه مردم براى ديدن مسلم جمع شدند؟
آن روز همه مردم براى ديدن طلوع مسلم در كوفه جمع شده بودند، امروز هم، همه براى ديدن غروب مسلم جمع شده اند!
خورشيد جوانمردى بر بالاى قصر كوفه غروب مى كند!
غروب غريبانه اى است، آسمان خونين است!
مردم آمده اند، ببينند كه سرانجام مسلم چه مى شود.
خوب، اين خودش يك نوع وفادارى است.
آنها مى توانستند در خانه هاى خود بمانند و بيرون نيايند.
امّا آنها بايد به كسى كه با او بيعت كرده اند، وفادار باشند.
مسلم ديگر تنها نيست.
نگاه كن!
مردم گروه گروه به سوى قصر مى آيند.
همه نگاه ها به سوى بالاى قصر خيره مى شود.
مسلم را به پشت بام قصر برده اند.
و يكى از سربازان ابن زياد با شمشير برهنه كنار او ايستاده است.
همه به چهره خونين مسلم نگاه مى كنند.
غروب اسوه مردانگى و شجاعت نزديك است!
مسلم ذكرِ خدا را بر لب دارد.
روز عرفه است و مردم بر بلنداى كوه رحمت (جبلُ الرّحمه)، در صحراى عرفات مشغول عبادت هستند.
ولى مسلم بر بلنداى قصر كوفه دعا مى خواند!
نگاه به لب هايش كن! هنوز او تشنه است.
او نگاهى به شهر كوفه مى كند و اين چنين دعا مى كند:
بار خدايا!، تو ميان ما و اين مردمى كه پيمان خود را با ما شكستند، قضاوت كن!
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسیهشتم🌴
﷽
دعاى او كوتاه و مختصر است.
مسلم، بالاى بامِ بلا ايستاده است.
نگاه كن! اشك در چشمان مسلم است.
آيا مى دانى اين اشك، چه پيامى براى تاريخ دارد؟
نگاه مسلم به كجا خيره شده است؟
به راستى او چه مى بيند كه ديگران نمى توانند، ببينند؟
آيا او روزى را مى بيند كه سر مطهّر حسين(ع) را در اين شهر مى چرخانند؟
شايد او براى روزى گريه مى كند كه زينب(س) را به اسيرى مى آورند.
آيا مسلم به ياد مولايش افتاده كه اكنون به سوى كوفه در حركت است؟
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى***چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى؟
به لب شكسته من، سخنى به جاى مانده***تو ميا عزيزِ زهرا! به ديار بى وفايى همسفر خوبم!
سفر ما رو به پايان است. آيا موافقى در اينجا برايت حكايتى بگويم؟
روزى از روزها، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به عقيل (پدر مسلم) نگاهى كرد و فرمود: "روزى فرا مى رسد كه فرزند تو در راه عشق به حسين(ع) شهيد مى شود و اهل ايمان بر شهادتش اشك مى ريزند و فرشتگان بر او صلوات مى فرستند".
آنگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) شروع به گريه كردن نمود.
گريه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) آن قدر شديد بود كه اشكِ چشمهايش بر سينه اش مى ريخت!
كسى آن روز نمى دانست كه چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اين گونه، گريه مى كند.
رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) در واقع از غريبىِ مسلم خبر داشت و بر غربت او اشك مى ريخت.
جانم به فدايت! اى غريب كوفه كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) هم بر غربتت اشك ريخت.
به فرموده پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اشك بر تو نشانه ايمان است.
خدا را شكر كه اشكم هنگام خواندن اين كتاب جارى شد و من نيز بر غربت تو اشك ها ريختم.
اى غريب كوفه! به اين مردم بگو:
به غريبى ام نگاه نكنيد!
اينان فرشتگان هستند كه به استقبال من آمده اند.
آنان منتظر من هستند.
اكنون به مهمانى آسمان مى روم.
آن هم رسول خداست كه دست هاى خود را باز كرده است تا مرا در آغوش گيرد!
من از اينجا به بلنداى عرش خدا مى روم!
جلّاد شمشير خود را بالا مى برد.
خداى من! پيكر بى جان مسلم...
اى مردم بى وفاى كوفه!
پيكر مهمان خود را تحويل بگيريد!
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگسینهم🌴
﷽
سلام بر تو اى بنده خوب خدا!
سلام بر تو اى غريب كوچه ها!
سلام بر تو كه مردانگى از تو درس آموخت.
سلام بر تو كه تاريخ، به وفاى تو چشم دوخت.
اكنون،
كه تو را بهتر شناختيم;
فهميديم كه به اوج غربت، لبخند زدى;
در راه امام خود تا آخر ايستادى;
پيام تو را مى شنويم.
تا جان در تن داريم،
امام زمان خود را يارى مى كنيم.
تا نفس در سينه داريم،
از زيبايى آمدنش دم مى زنيم.
ما با خداى خويش پيمان مى بنديم
#پایان
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>