بسم رب العشـ❤️ـق
رمان #دردسرهای عاشقی
ژانر#عاشقانه
پارت#۱
صبح باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم.ساعت ونگاه کردم شیش ونیم صبح بود.ازتخت پایین اومدم وبه سمت دستشوئی اتاقم رفتم.بعدارکارهای لازم اومدم بیرون ولباس خواب موبایه تیشرت استین سه ربع مشکی وشلوارسنبادی عوض کردم.موهاموشونه زدم وبستم.رفتم پایین.مامان داشت صبحونه آماده میکرد.باباهم نشسته بودصبحانه میخورد.
من:سلام صبح به خیر.😊
بابا:سلام دخترنازم.بیابشین عزیزم.☺️
رفتم روی صندلی کناربابانشستم.دریاوآرین هم اومدن پایین.
صبحانه رودرآرامش خوردیم.رفتم بالاتاحاضرشم برم دانشگاه.
یه مانتومشکی تازیرزانو.شلوارکتان مشکی.مقنعه مشکی هم سرکردم.یه رژلب زدم وریملم به مژه هام کشیدم.ساعتموانداختم.گوشیموباکیف ازروی صندلی برداشتم ورفتم پایین.آرین بابابارفته بود.بعضی روزهابابامیرسوندش مدرسه.کلاس یازدهم بود.دریاهم سال اول دانشگاه بودوتجربی میخوندو۱۹سالش بود.منم ریاضی فیزیک میخوندم وسال سوم دانشگاه بودم.
کفشاپوشیدم وبادریا به سمت پارکینگ رفتیم تاماشینوبردارم.
دویست وشیش آلبالویی موازپارکینگ درآوردم وبه سمت خونه الهام رفتیم.انگارشده بودم راننده اتوبوس که بایدبه هرمقصدی که میرسه ایست کنه تامسافرسواربشه.😅تک انداختم تابیادپایبن.
برای خواندن ادامه رمان توی این کانال عضوبشید😍
@fi_sabile_allah
بسم رب العشـ❤️ق
رمان#دردسرهای عاشقی
پارت#۲
نگاهی کردم تاببینم راننده کیه که شیشه های ماشین دودی بودونفهمیدم.😏
الهام بطری آبی به دستم داد.دستموخیس کردم وبه صورتم زدم.هنوزتوشوک بودم.یه نفرازماشین پیاده شد.جلوترکه اومددیدم پارسارادمنش👱♂ همکلاسیمونه.کمی جلوتراومد.
الهام نگاه خشمگینی😡 بهش انداخت وگفت:میشه بگیداین چه طرزرانندگیه.اکه نگرفته بودمش الان زیرماشینتون له شده بود.😫وچشم غره ایرنقارش کرد.
پارسا:من واقعامعذرت میخوام وخیلی شرمندم امامن پشت فرمون نبودم.🤷♂
الهام:پس کی بوده؟؟🤦♀
پارسا:دوستم سامیار.
یه نفردیگه ازماشین پیاده شدواومدجلو.
سامیار:من خیلی ازتون معذرت میخوام،شرمنده.😔
الهام که انگارشده بودزبون من جواب اونارومیداد.😠
الهام:پس شماپشت فرمون بودید.این چه طرزرانندگیه.شمااصلاگواهینامه دارید.واقعابراتون متاسفماگرخدایی نکرده براش اتفاقی افتاده بودجواب خانوادشوچی میدادید؟؟🤬🤬
سامیار:خانم محترم من که گفتم معذرت میخوام.حالاکه خداروشکراتفاقی نیفتاده.😶
الهام نگاه غضبناکی به سامیارانداخت وروبه من گفت:رویاجان حالت خوبه،میخوای بریم بیمارستان.??😰
نمیتونستم حرف بزنم.فقط نگاه میکردم.انگارهنوزتوشوک بودم ......🤕
ادامه دارد
به قلم فاطمه مددی ادمین
بسم رب العشـ❤️ـق
رمان #دردسرهای عاشقی
ژانر#عاشقانه
پارت#۱
صبح باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم.ساعت ونگاه کردم شیش ونیم صبح بود.ازتخت پایین اومدم وبه سمت دستشوئی اتاقم رفتم.بعدارکارهای لازم اومدم بیرون ولباس خواب موبایه تیشرت استین سه ربع مشکی وشلوارسنبادی عوض کردم.موهاموشونه زدم وبستم.رفتم پایین.مامان داشت صبحونه آماده میکرد.باباهم نشسته بودصبحانه میخورد.
من:سلام صبح به خیر.😊
بابا:سلام دخترنازم.بیابشین عزیزم.☺️
رفتم روی صندلی کناربابانشستم.دریاوآرین هم اومدن پایین.
صبحانه رودرآرامش خوردیم.رفتم بالاتاحاضرشم برم دانشگاه.
یه مانتومشکی تازیرزانو.شلوارکتان مشکی.مقنعه مشکی هم سرکردم.یه رژلب زدم وریملم به مژه هام کشیدم.ساعتموانداختم.گوشیموباکیف ازروی صندلی برداشتم ورفتم پایین.آرین بابابارفته بود.بعضی روزهابابامیرسوندش مدرسه.کلاس یازدهم بود.دریاهم سال اول دانشگاه بودوتجربی میخوندو۱۹سالش بود.منم ریاضی فیزیک میخوندم وسال سوم دانشگاه بودم.
کفشاپوشیدم وبادریا به سمت پارکینگ رفتیم تاماشینوبردارم.
دویست وشیش آلبالویی موازپارکینگ درآوردم وبه سمت خونه الهام رفتیم.انگارشده بودم راننده اتوبوس که بایدبه هرمقصدی که میرسه ایست کنه تامسافرسواربشه.😅تک انداختم تابیادپایبن.
رسیدیم دم دانشگاه.پیاده شدیم.دریابعدازخداحافظی به سمت کلاسش رفت.منم ماشینوقفل کردم تاخواستم برم یه ماشین جلوم پیچیدکه زهرترک شدم.نزدیک بودله بشم زیرماشینه.الهام جیغ بنفشی کشید.ازترس ضربان قلبم به شماره افتاده بود.الهام سریع منوبغل کردوکنارکشید.
نگاهی کردم تاببینم راننده کیه که......
به قلم
خانم فاطمه مددی ادمینـ
بسم رب العشـ❤️ـق
رمان#دردسرهای عاشقی
پارت#3
نمیتونستم حرف بزنم فقط نگاه میکردم.انڭارهنوزتوشوک بودم🤕
الهام تکونم داد:رویاباتوهم،خوبی?
من:اره...خوبم🙁
الهام شیشه ابی به دستم داد.یکم اب ریختم روصورتم تاحالم جااومد.
پارسارفت وبعدازچنددقیقه برگشت.
یه اب میوه دستش بودوکیک.
سامیار:خانم فرهمندمن خیلی خیلی عذرمیخوام.به خدانفهمیدم چیشد.داشتم باپارساحرف میزدم.یهوشماروجلوی ماشین دیدم.اگه حالتون خوب نیست میخوایدبریم بیمارستان????
پارساآبمیوه روداددست الهام.به سمتم گرفت واشاره زدبخورم.
دستشوپس زدم وڭفتم نمیخورم.
من:نه حالم خوبه نیازی به بیمارستان نیست.وبعدبلندشدم.
الهام به دنبالم اومد.دستموازپشت کشید.ایستادم
الهام:ر
ویاتوحالت خوب نیست بیابریم بیمارستان.
دستموازدستش بیرون کشیدم 😡وگفتم:من خوبم الهام،بیابریم سرکلاس.👩🏫
بابهت به دنبالم اومد.
تااخرکلاس باهیچ کس حرف نزدم.😶بدنم کوفتگی شدیدی داشت.🤕درد،روتوی جای جای بدنم حس میکردم.نمیدونم چرا🤷♀اماخیلی دردمیکرد.
هرچقدرقدرت داشتم جمع کردم ونشستم پشت فرمون.وراه افتادم سمت خونه🚗.
بعدازنیم ساعت رسیدم خونه.سلامی کردم ورفتم تواتاقم.به مامانم گفتم غذانمیخوام.لباسامودراوردم وانداختم توی سبدکنارحموم که لباس کثیفامومینداختم.
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم وخودموسپردم به خواب.وبه خواب عمیقی فرورفتم.
باصدای درزدن بیدارشدم.یکی داشت درمیزد.ساعت رونگاه کردم🕣هفت ونیم بود.
باصدای بفرماییدمن دربازشدکه...........
به قلم فاطمه مددی ادمین
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #پارت115
بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم...
حتی زنگ هم نمیزد.زنگ هم میزدم جواب نمیداد. نگرانش بودم.میترسیدم کارشو رها کنه.😔🙁
همه فهمیدن بخاطر کار وحید منو تهدید کردن. محمد اومد پیشم...
خیلی عصبانی بود.😠بیشتر از خودش عصبانی بود که چرا قبلا به این فکر نکرده بود که کسانی بخاطر کار وحید ممکنه به خانواده ش آسیب بزنن.
بعد مرگ زینب سادات همه یه جور دیگه به وحید نگاه میکردن...
همه فهمیده بودن کارش #خیلی_سخت و #خطرناکه ولی اینکه اونجوری منو تهدید کنن هیچکس فکرشم نمیکرد...
علی هم خیلی عصبانی😡 و ناراحت😞 بود ولی بیشتر میریخت تو خودش.فقط بابا با افتخار به من نگاه میکرد.😊آقاجون هم شرمنده بود.
ده روز بعد از دعوای وحید، حاجی اومد خونه آقاجون دیدن من...
خواست که تنها با من صحبت کنه.گفت:
_وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم. وقتی فیلمشو دیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم.😒😣
-کدوم فیلم؟😳
-فیلم همون نامردها وقتی شما رو اونجوری وحشیانه میزدن.😔
با تعجب گفتم:
_مگه فیلم گرفته بودن؟!!😳😨
حاجی تعجب کرد
-مگه شما نمیدونستین؟!!😳😕
-وحید هم دیده؟؟!!!!!😳😰
-آره.خودش به من نشان داد.همون نامردها براش فرستاده بودن.😒
وای خدا...بیچاره وحید....😥😣
خیلی دلم براش سوخت.بیشتر نگرانش شدم.
-دخترم،شما از وحید خبر دارین؟😒
-نه.ده روزه ازش بی خبریم.حتی جواب تماس هامون هم نمیده.😔
-پنج روز پیش اومد پیش من.استعفا داده.هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت.😒
همون چیزی که ازش میترسیدم.
-شما با استعفاش چکار کردین؟😥
-هنوز هیچی.😔
-به نظر شما وحید میتونه ادامه بده؟😥
-وحید آدم قوی ایه.ولی زمان لازم داره و...😒
سکوت کرد.
-حمایت من؟😒
-درسته.😒
-من به خودشم گفتم نباید کوتاه بیاد،حتی اگه من و فاطمه سادات هم بکشن.😒
-آفرین دخترم.همین انتظارم داشتم.😒
-من باهاش صحبت میکنم ولی نمیدونم چقدر طول میکشه.فعلا که حتی نمیخواد منو ببینه.😞
-زهرا خانوم،وحید سراغ شما نمیاد،شرمنده ست. شما برو سراغش.😔
-شما میدونید کجاست؟😒
-به دو نفر سپردم مراقبش باشن.الان مشهده، حرم امام رضا(ع).🕌🕊سه روزه از حرم بیرون نرفته. حال روحی ش اصلا خوب نیست...😔نمیدونم شما میدونید چه جایگاهی برای وحید دارید یا نه.من بهش حق میدم برای اینکه شما رو کنار خودش داشته باشه کنار بکشه ولی....😣
من قبل ازدواج شما مأموریت های خیلی سخت رو به وحید میدادم ولی بعد ازدواجتون بخاطر شما هر مأموریتی نمیفرستادمش...
تا اولین باری که اومدم خونه تون،قبل از به دنیا اومدن دخترهاتون،بعد از کشته شدن یکی از دخترهاتون و صحبتهای اون روزتون با متهم پرونده فهمیدم میشه روی شما هم مثل وحید حساب کرد... 😒☝️
من همیشه دلم میخواست اگه خدا پسری بهم میداد مثل وحید باشه.وقتی شما رو شناختم فهمیدم اگه دختر داشتم دوست داشتم چطوری باشه...
دخترم وحید اگه شهید نشه،یه روزی از آدمهای مهم این نظام میشه...من فکر میکنم این #امتحان ها هم برای اینه که شما و وحید برای اون روز آماده بشید.خودتون رو برای روزهای #سخت_تر آماده کنید، به وحید هم کمک کنید تا چیزی #مانع انجام وظیفه ش نشه.😒
مسئولیت شما خیلی مهمه.سعی کنید #همراه وحید باشید.😊
حاجی بلند شد و گفت:
_من سه هفته براش مرخصی رد میکنم تا بعد ببینیم چی میشه.
صبر کردم تا گچ دست و پام رو باز کنن بعد برم پیش وحید...
نمیخواستم با دیدن گچ دست و پام شرمنده بشه.😊از بابا خواستم همراه من بیاد.آقاجون و مادروحید و محمد هم گفتن با اونا برم ولی فقط بابا به درستی کار من ایمان داشت و پا به پای من برای راضی کردن وحید میومد.☺️❤️
بخاطر همین از بابا خواستم همراه من و فاطمه سادات بیاد.😊👌
وقتی هواپیما پرواز کرد. بابا گفت:
_زهرا😊
-جانم بابا☺️
با مهربانی نگاهم میکرد.گفت:.....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
╔═∞══❀♥❀══∞═╗
@DokTaran_FaTemi
╚═∞══❀♥️❀══∞═╝