هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
امیر توی خانه چرخی زد و همه جا را سیر نگاه کرد. گفتم: امیر! این چه کاریه؟ گفت: دیدار آخرمه. میخوام همه جا رو سیر ببینم.
دم رفتن، سفارش مرا به همسایهمان کرده بود. گفته بود: مامان من تنهاست. اگر دیدید مشت به دیوار میکوبه، سریع خودتون رو بهاش برسونین. همسایهمان گفته بود: امیرجان، برو. انشاءالله که سلامت برمیگردی. جواب داده بود: بادمجان بم آفت نداره ولی فکر نمیکنم دیگه برگردم.
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
تقریبا 26 روز از رفتن امیر میگذشت. از صبح ساعت 11 و نيم حال عجیبی پیدا کرده بودم. یک حال ناشناخته که آرام و قرارم را برده بود. چیزی مثل یک دلشوره عجیب و غریب. بلند شدم افتادم به جان خانه. حسابی همه جا را گردگیری کردم و تمیز کردم. دست و دلم میلرزید. پلهها را بیدلیل میرفتم پایین و میآمدم بالا تا بعد از ظهر. آن شب، شب یلدا بود. اکرم زنگ زد که: مامان پاشو بیا خونه ما. منم تنهام. با این که حالم خوب نبود قرارم نگرفت خانه بمانم. هر سال که امیر بود، همه بچهها جمع میشدند خانه ما ولی امسال امیر نبود و هیچکدام از بچهها نیامدند.
رفتم پیش دخترم. نماز مغرب و عشایم را خواندم. کمی دعا خواندم. حالم بهتر نشده بود. گفتم: اکرم جان، امشب با من کاری نداشته باش. میل به خوردن هیچی ندارم. همان سرِ شب گرفتم خوابیدم.
صبح، خواهرم آمد خانه اکرم. سابقه نداشت خواهرم سرزده بیاید خانه من، خانة اکرم كه جای خود داشت. گفتم: خیر باشه خواهر! چطور شده بیخبر آمدی؟ گفت: هیچی. دلم تنگ شده بود، اومدم ببینمتون. من هم راحت باور کردم. ساعت 11 صبح زنگ زدند. در را باز کردم. چند نفر با لباس نظامی آمدند داخل. تنم شروع کرد به لرزیدن. فکرم به امیر نرفت. انگار فراموشش کرده بودم. مدام میگفتم: چی شده اکرم؟ اینا با شما چي کار دارن؟!
بین پنج شش نفری که وارد خانه شدند، فرمانده امیر را شناختم. نبودن امیر توی دلم قوت گرفت. یادم آمد پسرم رفته سوریه. بیمقدمه پرسیدم: حاجآقا! امیر شهید شده؟! با طمانینه جواب داد: نه، حاجخانوم! اسم امیر که آمد، ناخوداگاه صدای دخترم به ناله و ضجه بلند شد. محکمتر از دفعه قبل گفتم: من آمادگی همه چی رو دارم. بگید چی شده؟! سرش را پایین انداخت گفت: امیر زخمی شده. گفتم: واسه زخمی شدن، پنج شش نفری نمیان! فرمانده امیر انگار خلع سلاح شد. با صدای لرزانش گفت: حاجخانوم، امیر به آرزوی دلش رسید. همان لحظه یاد حرف حاجی افتادم. سفارش کرده بود هر اتفاقی افتاد، صدایتان را نامحرم نشنود. نمیدانم چرا بهطور عجیبی آرام بودم. امیر جلوی نگاهم نقش بست. انگار در یک آن، از لحظه تولد تا شهادتش مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه رفت. امیر، همین دو شب پیش با من حرف زده بود و گفته بود برمیگردد. پسرم جایی رفته بود که دوست داشت. فکر کردم عجز و لابه من فقط دشمنشادمان ميکند. تحمل کردم و دندان، سر جگرِ آتش گرفتهام گذاشتم.
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
🔺سال۹۷ برای اولین بار سردار سلیمانی از جنگ ۳۳ روزه حرف زد. تو اون مصاحبه از خودش نگفت و هر چه گفت از نقش نصرالله و عماد مغنیه بود.
سه سال بعد نصرالله از ناگفته های جنگ ۳۳ روزه فقط از نقش حاج قاسم حرف زد و از خود هیچ نگفت.
ریشه این رفتار چیه؟! آخر رفاقت الهی؟ ته اخلاص؟ کدومش؟!
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
معراج شهدا🌷
وقتی رفتیم معراج و تابوت را دیدم، مبهوت بودم. نشستم بالای سرش. شروع کردم به خواندن آیتالکرسی. روی تابوت را کنار زدند. امیر را دیدم. صداها به گریه و ناله بلند شد ولی من فقط نگاهش کردم. پسر بلندبالایم آرام خوابیده بود، بدون این که حتی خراشی به صورت مثل ماهش افتاده باشد. خم شدم، پیشانیاش را بوسیدم. دلم آرام نگرفت. گونهاش را بوسیدم، عمیق و طولانی. باز هم آرام نشدم. انگار آتش دلم شعلهورتر شده بود. اینبار صورتم را چسباندم به صورت سردش. نگاه کردم به چشمهای مهربانش که دیگر نگاهم نمیکرد و به لبهایش که دیگر نمیخندید. آنموقع دیگر باور کردم، باور کردم که دیگر پسرم را نمیبینم. گفتم: پسرم، سلام مرا به امام حسین و حضرت زینب برسان.🥀
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | راه تو، راه عاشقاست...
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
حدسی که غلط بود
رفته بودیم حرم حضرت زینب. خلوت بود. یک دل سیر زیارت کردیم. نماز خواندیم و از حرم آمدیم بیرون، اما امیر دل نمیکَند. رو به ضریح ایستاده بود. شانههایش میلرزید و بلندبلند گریه میکرد. وقتی آمد، غرغرمان بلند شد: چي کار میکنی امیر؟ ما رو اینجا کاشتی! برادر من! زیر پایمان علف سبز شد. بیتوجه به تکهپرانیهای ما گفت: بچهها! اگر یه چیز بگم آمین میگید؟ من گفتم: معلومه که آره. فکر کردیم میخواهد بگوید خدایا شهادت نصیبم کن ولی حدسمان غلط بود. گفت: بچهها، من از خانم خواستم ذرهای از صبرشون رو به مادرم بدن. همه ما آمین گفتیم.(نقل از همرزم شهید)
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
📌امام زمان(عج الله) یاری مانند حاج قاسم سلیمانی میخواهد
✍حجتالاسلام عالی :
مهمترین هنر امام خمینی(ره) این بود که ولایت اجتماعی را حاکم کرد و صالحترین فرد زمان را به عنوان ولی فقیه قرار داد.
امام زمان(عج الله) ظهور میکند تا حکومت تشکیل دهد برای همین ایشان تنها سینهزن احتیاج ندارد بلکه نیازمند یار است. او به شخصی مانند حاج قاسم سلیمانی نیاز دارد که هم گریهکن و سینهزن بود و هم جبهه مقاومت را در راستای زمینهسازی ظهور تشکیل داد. امام زمان(عج الله) سرباز، نیرو و مدیر میخواهد، کسانی که پاکدست و امتحان پس داده باشند.
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کار فرهنگی به سبک شهید همدانی از زبان شهید سلیمانی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
وقتی امیر را توی قبر میگذاشتند، از سرِ دعای امیر صبور شده بودم. اشکم نمیآمد. انگار نه انگار پاره تنم را به خاک میسپارند. فقط نگاه میکردم و میگفتم: خدایا! منو شرمنده روی امام حسین نکن.(مادر شهید)
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
کربلا یا سوریه
امیر، هر سال پیادهروی اربعین را میرفت. سال آخر یک نامه داده بودند تا در ایام اربعین به عنوان خادم حرم حضرت عباس خدمت کند، اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد که گفت نمیروم. انگار از همه چیز و همه کس دل کند. گفت: امسال دیگه نمیرم کربلا. میخوام برم سوریه که رفت و دیگر برنگشت. فدایی حضرت زینب شد.
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
🔰 پوستر | سید حسن نصرالله: او[ شهید سلیمانی] با روح، بدن، عقل، عاطفه، قلب و با تمام وجود در جنگ [تموز] همراه ما بود.
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
هدایت شده از 『شھدایِظھور🇵🇸🇮🇷』
ماجرای شهادت
درگیری لحظه به لحظه شدیدتر میشد. دشمن منطقه را زیر آتش گرفته بود. یکی از بچهها تیر خورده بود و افتاده بود بین ما و دشمن. زنده بود ولی سخت میشد او را از آن معرکه عقب بکشیم. امیر آرام و قرار نداشت. میخواست هرطور شده او را بیاورد عقب. گوشش به حرفهای ما بدهکار نبود. میگفت: محمد دو تا بچه داره. باید بیارمش عقب.
با رجز یاحیدر، یاحیدر رفت توی دل آتش و هم رزممان را با خودش آورد عقب، اما تیر قناسه یکی از گوشهایش را زخمی کرد. خون شره میکرد روی گردنش. امیر بیتوجه به خونریزی، چفیهاش را محکم روی گوشش بست و دوباره برگشت به صحنه درگیری. در هر فرصتی هم که دست میداد، میآمد پیش محمد. کمی دلداریاش میداد و دوباره برمیگشت. آخر هم یک نارنجک انداختند پشت سرش. نارنجک که منفجر شد، ترکشهایش نشست به جان امیر و او را به آرزویش رساند.(نقل از همرزم شهید)
#شهیدامیرلطفی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR