او سپهر و منکف خاک اوکجا و منکجا
داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز راگر در جناب بینیازیها رهیست
اینقدرها بسکه تاکویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز
بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینهها
هرکه را الفت شهید چشم مخمورتکند
نشئه انگیزد زخاکشگرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالی مگر آیینهگردد توتیا
#بیدل_دهلوی
چه خوش است راز گفتن به حریف نکتهسنجی
که سخن نگفته باشی، به سخن رسیده باشد
#بیدل_دهلوی
بر هیچکس افسانهی امید نخواندیم
عمریست همان بیکسیِ ماست کس ما
#بیدل_دهلوی
#شعر
غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن
چه لازم چون سحر منت کشیدن از نفس اینجا
#بیدل_دهلوی
#شعر
مطلبی گر بود از هستی، همین آزار بود
ورنه در کنجِ عدم آسودگی بسیار بود
#بیدل_دهلوی
#شعر
کسی در بند غفلت ماندهای چون من ندید اینجا
دو عالم یک درباز است و میجویم کلید اینجا
سراغ منزل مقصد مپرس از ما زمینگیران
به سعی نقش پا راهی نمیگردد سفید اینجا
#شعر
#بیدل_دهلوی