eitaa logo
جهاد تبیینJahaadtabyyn
170 دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
23.1هزار ویدیو
98 فایل
مذهبی،سیاسی،قرآنی،اخبار،احادیث،نهج البلاغه،ورزشی،اطلاعات عمومی،اخبار،خنده،بهداشتی،سلامتی،حوادث و ...(موارد هنجار شکن و ضد اخلاقی، اسلامی، ولایی و قوانین ج ا ا توسط مدیران قابل حذف و پاک کردن در اسرع وقت در کانال است)جهاد تبیین فریضه ای قطعی،فوری و عینیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اعجازهای الهی
🌟💠﷽💠🌟 💌 @eejazelahi 📙 ✍اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند ... من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم و مهمترین این تفکرات"بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود" من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. . می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه... تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... ‌💌 @eejazelahi °۩﴿اَعجازٔ اِلَهي﴾۩° 🌟💠🌓💠🌟
هدایت شده از اعجازهای الهی
🌟💠﷽💠🌟 💌 @eejazelahi 📙 ✍سفری برای نابودی دشمنان خدا در حال آماده سازی مقدمات بودیم با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد این مسیر خیلی سخت تر بود اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم .. هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم من باید به ایران میومدم اما چطور؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... ‌💌 @eejazelahi °۩﴿اَعجازٔ اِلَهي﴾۩° 🌟💠🌓💠🌟
هدایت شده از اعجازهای الهی
🌟💠﷽💠🌟 💌 @eejazelahi 📙 ✍بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که به کشورم برگشتم از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم بالاخره روز موعود فرا رسید وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 💌 @eejazelahi °۩﴿اَعجازٔ اِلَهي﴾۩° 🌟💠🌓💠🌟
هدایت شده از اعجازهای الهی
🌟💠﷽💠🌟 💌 @eejazelahi 📙 هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ... از بدو امر و پذیرش در ایران سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد تا اینکه یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 💌 @eejazelahi °۩﴿اَعجازٔ اِلَهي﴾۩° 🌟💠🌓💠🌟
هدایت شده از اعجازهای الهی
🌟💠﷽💠🌟 💌 @eejazelahi 📙 ✍دیگه هیچ چیز جلودارم نبود شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست خیلی خوشحال بودن وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم و هم کامل بشناسمش با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم سخنرانی شب اول شروع شد از سقیفه شروع کرد هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد دقیقا خلاف حرف وهابی ها اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت و این آغاز طوفان من بود .. فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت توی سینه ام آتش روشن کرده بودن تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم حتی شب ها خواب درستی نداشتم تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت فارسی و عربی رو زیر و رو کردم هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد کم کم کارم داشت به جنون می کشید آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم گریه ام گرفته بود به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا خدا خدا آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ .. 💌 @eejazelahi °۩﴿اَعجازٔ اِلَهي﴾۩° 🌟💠🌓💠🌟
هدایت شده از اعجازهای الهی
📙 ✍به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم خدایا! غلبه و نصرت از آن توست امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است من سرباز کوچک توئم پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم در دل، یاعلی گفتم و برخاستم از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه با خوشحالی تمام بهم اجازه داد یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم و شروع کردم به پرسیدن سوال سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد . کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ... پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 💌 @eejazelahi °۩﴿اَعجازٔ اِلَهي﴾۩° 🌟💠🌓💠🌟
هدایت شده از اعجازهای الهی
📙 ✍نفس و زبانش بند آمده بود یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید و به سمت منبر حمله کردم یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند رفتم سمت منبر چند لحظه چشم هام رو بستم دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم بسم الله الرحمن الرحیم سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان و اما بعد سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید برگشتم خونه هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم این نتیجه غرور منه در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل چند لحظه صبر کردم رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم اون عالم نبود آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن فکر کردی از پسشون برمیای؟ یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ولو شدم روی تخت می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم راضیم به رضای تو ... خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ...