🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۱۴_ هورزاد
از وقتی که با همه خداحافظی کرده بودیم و سوار ماشین شده بودیم بامن حرف نزده بود ،اما من می دیدم که مدام لبانش را می جوَد و پاهایش را تکان می دهد.
پر استرس نگاهش می کردم که به سمتم برگشت و اخمی تحویلم داد که اخم کردم.
_ حالا بابا و مامان بزرگت تو کار انجام شده قرارم میدن....شانس آوردی هور زاد که اون پسر عموت خونه نبود... وگرنه ...
حرفش را می خورد و سرعت ماشین را بیشتر می کند.خیلی از محل فاصله داشتیم و حال روی پل بودیم که محکم چانه ام را می گیرد و در صورتم ترسناک پچ می زند.
_ نبینم رفتیم تهران زنگ بزنی به دختر عموت ...خوشم نمیاد از همین الان تو زندگیمون سرک بکشن...
مات نگاهش می کنم. چه داشت می گفت.! یعنی عارفه را هم حق نداشتم ببینم ! با این حرف چشمانم پر از اشک می شود و گریان نگاهش می کنم.
_ سامی چی میگی...گفتی عرفان! گفتم باشه...عارفه دیگه چرا!
با گفتن اسم عرفان وسط پل چنان چانه ام را به عقب رها می کند و با پشت دست بر دهانم می کوبد که صورتم به آن سمت پل می چرخد. و فریاد می زند.
_ چند بار بگم اسم اون مردک را پیشم نیار...نمی فهمی نه؟!
دلم هوری پایین می ریزد. این چه عشقی بود!
_ گوشیتو بده به من.
متوجه حرفش نمی شم که این بار عربده می کشد .
_ نمی شنوی ...میگم گوشیتو بده به من.!
حیران و مبهوت نگاهش می کند که از شوکه بودنم استفاده می کند و گوشیم را چنگ می زند و ادامه می دهد.
_ رمزش چنده..؟
می خواهم گوشی را از دستش بگیرم و به کل یادم می رود که قرار بود با او راه بیایم که فریاد می زنم .
_ چکار می کنی دیوونه.
دیوونه ای که گفته بودم کاملا بی اختیار بود.از این دست حرفها زیاد به عرفان و بقیه می زدم که دوباره با پشت دست در صورتم می زند و ترسناک می گوید .
_ زبونت باز شد...حالا دیوونه هم شدم...تا چند ساعت قبل که عشقت بودم.
کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۱۵ هورزاد
چشمانم را می بندم و سعی می کنم آرام باشم تا بیشتر تحریکش نکنم.
_ ببخشید...منظوری نداشتم .
پوف کلافه ی می کشد و گوشی را در آغوشم می اندازد.
_ شماره عرفان و اون دختر عموتو از گوشیت پاک کن.
ملتمس نگاهش می کنم و می گویم.
_ عرفان باشه...اما عارفه خواهش می کنم...بزار اون بمونه.
وحشی نگاهم می کند و ضربه ای به فرمان ماشین می زند.
_ نه...اونو اجازه بدم... کم کم سرکله شوهرشم هم پیدا میشه تو خونه و زندگیمون.
هر دو چشمانم همزمان می بارند و ملتمس می گویم.
_ مهران نمیاد...محاله ...
هنوز حرف تموم نشده بود که یکبار دیگر هم با پشت دست بر صورتم میکوبد و فریاد زد.
_ اسم اون مردک رو جلوی من نیار... خوشت میاد هی بزنم تو دهنت.
انگشتر حلقه اش به لبم می خورد و دردم می گیرد.
__ میگم نه! توقع ام فقط چَشم شنیدنه...اینو یاد بگیر هورررررزادد!!
اسمم را ترسناک می کشد و نگاهم می کند. دلم با چشمانم همزمان خیس می شود. انگار دلم هم گریه می کرد.
گوشی از دستم پایین کنار پاهایم می افتد و اشکهایم صورتم را پر می کند .بی حرف نگاه از او می گیرم.
چه تازه عروسی بودیم!روز اول زندگی از شوهرم بارها کتک خوردم و توهین شنیدم . انگار داشتم به دل شکسته مهران از همین حالا جواب پس می دادم.! نمی دانم چرا همان لحظه یاد حرف عارفه افتادم...
_ امشب بد کردی هورزاد...دعا کن مهران آه نکشه.
با این فکر بی اختیار اشکم بیشتر می شود.یعنی مهران آه کشیده بود !
_ گریه ات برای چیه الان؟؟
با چشمان اشکی نگاهش می کنم که به چشمانم نگاه می کند و بعد مکث کوتاهی دستمال کاغذی را از داشبورد برمی دارد و روی پاهایم می اندازد.
_ اشکاتو پاک کن...
نیشخندی می زنم که عصبانیتش بیشتر می شود و این بار حرصش را سر ماشین خالی می کند و سرعتش را بیشتر می کند.
آن لحظه آنقدر از دستش عصبانی بودم که حتی اگر تصادف می کردیم و می مُردیم هم برایم مهم نبود!همچنان گریه می کردم و هیچ اعتراضی به سرعت ماشین نمی کردم که خودش سرعتش را بالاخره کم کرد و در کنار جاده ماشین را نگه داشت.
زیر چشمی نگاهش می کردم که سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و دقایقی بعد با مشت بر جان فرمان ماشین افتاد.
از حرکاتش ترسیده بودم که خود را گوشه ماشین کشانده بودم و گریه ام بیشتر شده بود. نگاهی به منی که در خود جمع شده بودم کرد و به سرعت از ماشین پیاده شد و کنار جاده ایستاد و شروع به فریاد کشیدن کرد . جاده شبیه پرتگاهی بود که سرازیری تندی داشت.
ترسیده نگاهش می کردم که روی زمین درمانده نشست و یک دقیقه بعد شانه هایش لرزید.
کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۱۶ هورزاد
شاید یک ربع در همان حال ماند که بالاخره بلند شد و به سمت ماشین آمد . ترسیده در ماشین را از داخل قفل کردم که بر شیشه آن چند بار پشت سر هم زد و من مجبور شدم که در را باز کنم، اولین چیزی که می بینم چشمان سرخ و خیسش بود.
_ پیاده شو...
با قهر رویم را از او برمی گردانم و بینی ام را بالا می کشم.
_ پیاده شو هورزاد...گوشه لبت داره خون میاد..آب میارم بشور.
آنقدر غمگین و با صدای مرتعش حرف می زند که دلم باز می لرزد.
_ بیا عزیزم.
دستم را می گیرد و از ماشین پیاده ام می کند و روی تخت سنگی مرا می نشاند. خوبی پاییز این بود که زود شب می شد و حال تقریبا همهجا تاریک بود و کسی به ما دید نداشت.
_ ببینمت.
نگاهش می کنم که لرزان دستش را جلو می آورد و انگشتشرا روی لبانم نگه می دارد .
_ من باهات اینجوری کردم !
صدایش غمگین تر می شود و دستانش می لرزد .
_ لعنت بر من...
و پر حرص بر پیشانیش می کوبد و به سمت صندوق ماشین می رود وبا بطری آب و دستمال کاغذی برمی گردد ، خودش با ملایمت مشغول شستن زخم کنار لبم می شود .
_ دستم بشکنه که این کار رو با عزیزش کرده باشه.
خدا نکنه ی که می گویم کاملا بی اختیار است.
_ چرا می بینی حالم خوش نیست بیشتر میری رو اعصابم...
با حرص نگاهش می کنم و صورتم را از کنار دستش می کشم و می گویم .
_ برو کنار خودم می تونم..لازم نکرده ،به دسته گلت رسیدگی کنی.
لبخند تلخی می زندو صورتم را به سمتش برمی گرداند و در حالی که اطراف زخم را تمیز می کندمی گوید.
_ عصبانیت بهت نمیاد هورزاد....
با حرص بیشتر نگاهش می کنم که دستمال دستش را گوشه ای پرت می کند و ناراحت می گوید.
_ تمیز شد.
_جایزه هم حتما می خواهی؟
کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۱۷ _ هورزاد
تلخی لبخندش بیشتر می شود و کنارم می نشیند ، سرم را در آغوش می گیرد.با آغوش کشیدنش انگار یخ های دلم آب می شود و گریه ام بیشتر می شود.
_ نه عزیزم....فقط دوباره این مرد دیوونه ات رو ببخش.
میان گریه نفس تو پری می گیرم و می گویم.
_ شرط داره.
با هر دو دست اشکهایم را می گیرد و چشمانم را می بوسد .
_ نشنیده قبول...می دونم چی می خواهی؟
متعجب نگاهش می کنم که با چشمان مه گرفته اش ادامه می دهد.
_ فقط دختر عموت می تونه بیاد پیشت... گفته باشم....اون مهران عوضی رو اگه ببینم ...
نمی گذارم حرفش را ادامه بده و خوشحال نگاهش می کنم و گونه اش را می بوسم.
_ ممنونم عزیزم....فقط عارفه میاد...مطمئن باش.
زخم کنار لبم را دستی می کشد ، مستقیم نگاهم می کند و لب می زند.
_امیدوارم پشیمونم نکنی !
بی حرف سرم را روی شانه هایش می گذارم. چه می کردم. او هم خود درد بود وهم درمان ...
_ سردت نیست ؟
از همانجا نگاهش می کنم و می گویم.
_ یه کم بمونیم...هوا خوبه.
باشه ای می گوید و کتش را از تنش در می آورد و روی تنم می گذارد و سرش را به سرم تکیه می دهد.
و من یاد یه قسمتی از کتاب شازده کوچولو می افتم.
تو اگر دوست می خواهی مرا خوب اهلی کن.!
شازده کوچولو پرسید: راهش چیست.
روباه جواب داد: باید خیلی خیلی صبور باشی ....
امامن نمی دانستم چقدر دیگر باید صبوری کنم تا مَردم اهلی گردد!
کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۱۸_ هورزاد
🍀مهران🍀
بعد صبحانه حرکت کردیم و ظهر به تهران رسیده بودیم و مستقیم به آپارتمانم رفتیم.
عارفه معذب بود و هر چه به تهران می رسیدیم سکوتش بیشتر بود و من به این فکر می کردم که همیشه درخیالم روزی با دختر مورد علاقه ام به تهران خواهم آمد اما حال دختری کنارم بود که علاقه ای به او نداشتم اما محبتش را دیشب حس کرده بودم ، می دانستم به من علاقه دارد و نمی خواستم در حقش بی انصافی کنم.
_ برو داخل..
نگاهم کرد و با بسم الله پای راستش را داخل آپارتمان گذاشت. چقدر فرق بود بین او و خورشید...!
_ چقدر مرتبه همه جا!
در آپارتمانرا پشت سرم می بندم و کلید را آویزان می کنم.
_ خواستی لباستو عوض کنی ...اتاق خواب اونجاست.
تشکر می کند و بی هیچ حرفی سمت اتاق ته راهرو می رود.
همانجا روی مبل راحتی می نشینم و سرم را ماساژ می دهم.
_ سرت درد می کنه.؟
به عارفه که بلوز و شلوار قهوه ای تنش بود و موهایش را بالای سرش بسته بود نگاهمی کنم .
_ یه کم...چای بخورم بهتر میشم.
به سمت آشپزخانه می رود و در همان حال می گوید..
_یه کم دراز بکش ...چای درست شد صدات می کنم.
بی حرف همان جا دراز می کشم و چشمانم را می بندم . با خودم فکر می کنم که اگر من کمی زیبا تر بودم .خورشید دوستم داشت.! با این فکر کلافه بلند می شوم و زیر لب می گویم.
_ مرد حسابی فراموشش کن...اون شوهر داره...
و با این حرف موهایم را کلافه می کشم.
_ مهران!
صدای عارفه بود که از آشپزخانه می آمد ، بله ی می گویم که می پرسد.
_ چای خشک کجاست؟
بلند می شوم و خود به آشپزخانه می روم و چای خشک را به دستش می دهم. چای ریخته بود و روی کابینت بود.سینی چای را برمی دارم و زودتر از او راه می افتم.
_ خودتم بیا.
باشه ای می گوید و پشت سر من راه می افتد.
_ بشین.
روبرویم روی مبل می نشیند و من اول استکان چای را روبرویش قرار می دهم.
_ بعدازظهر قراره برم آموزشگاه... تنهایی مشکلی نداری.؟
نه ی می گوید و کمی از جایش می خورد.
_ شام چی برات درست کنم.؟
_ نمی خواد ..اومدم میریم ساندویجی سر خیابان....خسته ی استراحت کن.
باشه ی می گوید و نگاهش را در اطرافش می چرخاند.
_ میگم مهران همیشه اینقدر مرتبی ؟
سری به نشانه بله تکان می دهم که نمکین می خندد و می گوید.
_ فکر کنم تو زندگیمون من زیاد کاری نداشته باشم!
با جمله اش کوتاه خنده ام می آید که کمی دستپاچه می شود اما زود لبخندی می زند که می گویم.
_ اینم شانس تو بود!
باهمان لبخند نگاهم می کند و خدا رو شکر زیر لبی اش را می شنوم. عارفه همیشه همین بود.آرام و سربه زیر درست نقطه برعکس عرفانه و خورشید...با یادآوری خورشید فورا چایم را سر می کشم و بلند می شوم.
_ پس ساعت هشت آماده باش...اومدیم میریم بیرون..
باشه ی می گوید و من استکان را روی میز می گذارم و کوتاه گونه اش را می بوسم و از آپارتمان بیرون می روم.
کپی حرام و پیگرد قانونی دارد🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۱۹ _ هورزاد
نیم ساعت بعد سوار ماشین می شویم هنوز کت سامیار روی شانه ام بود که به او برمی گردانم . بی حرف چشمانم را می بندم و خودم را به خواب می زنم.
از این ازدواج پشیمان بودم.یک هفته نشده چند بار کتک خورده بود م و از همین حالا از تنها بودن با او می ترسیدم.اما هنوز دوستش داشتم . !
_ خوابت میاد.؟
بی آنکه چشمانم را باز کنم بله ای می گویم .
_ می خواهی بری عقب ماشین بخوابی؟...اینجوری سرت درد می گیره.
نه ی می گویم .این چه عشقی بود که هم دلواپس بود و هم باعث عذابم می شد.
_ پس بیا سرتو بزار روی پاهام.
متعجب نگاهش می کنم.ناراحت بودنش را حس کرده بودم و می دانستم می خواد دلم را بدست آورد اما من چگونه روی پاهای او می خوابیدم !
_ نمیشه...رانندگی سختت میشه... من راحتم.
_ سختم نمیشه....اونجوری تا برسیم گردنت خشک میشه.
تا بخواهم نه بگویم خودش را کمی جمع می کند و صندلی اش را به عقب می برد ، مرا به سمت خود می کشد و سرم را روی پاهایش می گذارد .
_ حالا بگیر بخواب....بزار منم حواسم پرت تو نباشه..
بی حرف نگاهش می کنم.دل بی پدرم باز با کارش ضرب گرفته بود.
_ اگه سردته...بگو بخاری رو روشن کنم.
بی آنکه نگاهش کنم حرفش را رد می کنم که کتش را روی تنم می گذارد و با دست راست کنار لبم را لمس می کند.
_ یادم باشه ....
دارو خانه دیدم یه پماد برات بخرم.
با یاد آوری کارش نفسی می گیرم و بی حرف چشمانم را می بندم .
_ هورزاد.!
اوهومی می کنم که ادامه می دهد.
_ به نظرت برم پیش مشاور..؟
خودم می خواستم همین پیشنهاد را بدهم اما می ترسیدم.
_ قبلا می رفتم...اما زیاد تاثیری نداشت.
پنچر شده نگاهش می کنم که دستی به موهایم می کشد و ادامه می دهد.
_ تو درمان دردمی... تو که باشی من خوبم...قول میدم کمتر عصبانی شم. ترکم نکنی یه وقت.
صدایش بی نهایت درد داشت که به همراه او منم بغضم می گیرد .
_ همش می ترسم یه روز ازم متنفر شی .
گرفته نگاهش می کنم که دستم را بالا می آورد و سر انگشتانم را می بوسد و با صدای لرزان ادامه می دهد.
_ به خدا خیلی دوستت دارم...یه وقت صبرت ته نکشه و بخواهی تنهام بزاری؟
بغضم بیشتر می شود و نفس آه مانندی می کشم که گوشه ی چشمانش خیس می شود اما فورا نگاه از من می گیرد و لرزان ادامه می دهد .
_یه کم بخواب...رسیدیم صدات می زنم...بغضم نکن...یک روز همه چیز خوب میشه.
در دل آمینی می گویم ، چشمانم را می بندم و دست سامیار کمی بعد روی موهایم می نشیند ومن با نوازش هایش کم کم به خواب می روم.
کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۲۰ هورزاد
👈از این قسمت دانای کل
روایت زندگی هورزاد را بیان می کند.👉
تازه رسیده بود و هورزاد وسط خانه ایستاده بود و نگاهش خیره تجملات آپارتمان ۱۸۰ متری سامیار بود. خانه اش همان خانه رویایی اش بود اما آن لحظه دلش شاد نبود !
_ به خونه امون خوش اومدی خانمم ...
با لبخند ظاهری و دلگیر به سمتش برمی گردد .
_ خونه ات پسندت شد بانو.
سامیار باز مهربان شده بود اما این مهربانی آزارش می داد.می دانست هر آن ممکن است ،دوباره عصبانی گردد.حتی نمی دانست چقدر رفتار کند که این مرد عصبانی نگردد.
_ بیا خونه را نشونت بدم.
و فورا دستش را می گیرد و یک به یک همه خانه را نشانش می دهد .سامیار ذوق داشت ولی هورزاد دلش مه گرفته بود .
_ بیا بریم اتاق خوابمون را هم نشونت بدم.
و دست هورزاد را می کشد و از پنج پله کنار پذیرایی بالا می برد و در اتاقی را باز می کند.
_ اگه چیزی را نمی پسندی بگو فردا بگم عوضش کنن.
دستش را از دستش جدا می کند و کمی جلوتر می رود .نگاهش را دور اتاق می چرخاند. اتاق خوابشان بزرگ بود و سرویس خوابشان سفید و روی تختی کرم رنگ و پرده اتاقشان هم سفید بود .
سامیار دست به سینه تنش را به دیوار داده بود و خیره اش بود. این دختر جان چه گویم جهانش بود. عزیز کرده قلبش بود. او را به گونه ای دوست داشت که در افکارش نمی گنجید. اصلا امید داشتنش را نداشت اما حال برای خودش بود!
_ پسندت شد خانم گل..
کپ حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۲۱ _ هورزاد
دخترک لبانش را که کمی خون آمده بود را می گیرد ، اخم می کند و دلگیر می گوید .
_ تا این خوبه بشه؟ چند روز همین جوری می مونه .
فورا دستی به جیب شلوارش می برد و پمادی را بیرون می آورد.
_ خواب بودی برات گرفتم...بیا برات بزنم ...بهتر میشه.
و با این حرف کمی پماد روی انگشتش می زند و روی زخم لبانش می کشد و چند ثانیه خیره زخمش می شود و در آخر اخم کرده می گوید.
_ خوابت میاد.؟
نفس پری می کشد و بله ای می گوید. ساعت یک شب بود و چشمانش از زور خواب بسته می شد.
_ پس تو بگیر بخواب... من باید پروژه ای که گفتم رو آماده کنم ....میرم اتاق کارم...روبروی همین اتاقه...کاری داشتی صدام کن.
باشه ای می گوید که پماد دستش را روی میز آرایش کنار تخت می گذارد و ادامه می دهد.
_ این پمادم گذاشتم اینجا...زخمت خشک شد بزن بهش...
بی حرف شالش را از سرش باز می کند و سری تکان می دهد که سامیار بوسه ای وسط پیشانیش می زند و با نگاه دوباره به لبانش ، از اتاق بیرون می رود .
کنار در مشت محکمی بر دیوار کنارش می زند. از خودش عصبانی بود. نمی خواست با عزیز ترینش همچنین کاری کند اما انگار نمی شد.
هورزاد با رفتنش نگاهش روی پماد می نشیند. دوستش مائده همیشه از این پماد در کیفش داشت. می گفت پدرش اعصاب درستی ندارد و همیشه سیاه و کبودشان می کرد.میترسید این پماد هم روزی جزو لوازم ضروری اش گردد.
کپ حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۲۲_ هورزاد
روی تخت دراز کشیده بود و با همه خستگی اش اما خوابش نمی برد. غلتی می زند و روی تخت می نشیند.
این آن زندگی رویایی نبود که به خاطرش دل مهران را شکسته بود و پدر و مادرش را سرشکسته فامیل کرده بود.
او در سرش چه نقشه ها داشت و چه چیزی نصیبش شده بود. با حرص به خود در آینه کمد کنارش نگاه می کند و با دیدن زخم لبانش نیشخندی می زند، اولین روز زندگی مشترکش همچنین چیزی نصیبش شده بود و از شوهرش رو نما پماد هدیه گرفته بود.
نگاهش روی پماد می افتد و نیشخندش عمق پیدا می کند. دلش می خواهد با یک نفر حرف بزند. دلش گرفته بود. اگر با کسی حرف نمی زد غمباد می گرفت. گوشیش را برمی دارد و در مخاطبینش می چرخد.این ساعت همه خواب بودند اما مطمئن بود که عرفان بیدار است .همیشه تا این موقع درس می خواند.
فورا بلند می شود و خیلی آرام در را باز می کند و وقتی خیالش از نبود سامیار مطمئن شد ،شماره اش را می گیرد که بعد از چهار بوق برمی دارد. صدایش بی نهایت ترسیده بود.
_ هورزاد!!
با صدایش بغض می کندهرگز فکر نمی کرد برای شنیدن صدای برادرش باید یواشکی و به دور از چشم عشقش با او حرف بزند.
_ عرفان!
صدایش آنقدر پر بغض و لرزان است که عرفان هم دلش می گیرد.او هم به شدت به خواهرش وابسته بود حتی بیشتر از خواهران تنی اش.
_ جانم خواهری!!
روی تخت می نشیند و اشکش می ریزد .
_ دلم برات تنگ شده....
کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۲۳ _ هورزاد
عرفان به پشتی صندلی تکیه می دهد وبا خودکارروی کتابش راخط خطی می کند.حتی روز عروسیش هم نتوانسته بود بااو خداحافظی کند که با دلتنگی می گوید.
_ منم هورزاد.
و چشمانش نم می گیرد که ادامه می دهد.
_ سامیار باهات خوبه !
گریه اش بیشتر می شود اما صدایش را خفه می کند تا برادرش شک نکند و بله ی می گوید.
_ همون با تو خوب باشه خوبه،مهم نیست....بعد چند ماه همه چی درست میشه...
خود که امیدی نداشت اما حرفی نمی زند که ادامه می دهد.
_ راستی می زاره بری خونه مهران....
زیر لب نه ی می گوید که عرفان بلند می شود و پرده اتاقش را کنار می دهد. تاب دونفره شان چشمانش را پر می کند.
_ فکرشو می کردم.
_ اما میگم عارفه بیاد...
_ اینم خوبه....البته بهش حق میدم...تو و مهران قرار بود ازدواج کنید...نمی تونه اجازه بده بری خونه اش ...اما یه کم بگذره ، حتما می زاره.
ان شاءالله ی می گویدو خنده الکی می کند که دل خواهرش خوش باشد و می گوید.
_ می دونی وقت آقای دکتر آینده رو گرفتی.
هورزاد هم خنده اش می آید. برادرش دوست داشت دکتر مغز و اعصاب شود.
_ الان می دونی چند تا تست زده بودم...وقتمو گرفتی دختر.
لبخندش بیشتر می شود و می گوید.
_ خوب حالا....یه ده دقیقه نخونی چیزی نمیشه آقای دکتر.
از پنجره فاصله می گیرد و پشت میز تحریرش می نشیند و کتابی باز می کند.
_نه دیگه ...برای تو که همیشه ده می گرفتی مهم نیست اما برای آقا عرفان مهمه..
پر حرص صدایش می زند.همیشه به خاطر نمره کمش سر به سرش می گذاشت و حرصش را در می آورد.
_ فعلا قطع کن ....کلی تست باید بزنم...عقب افتادم.
پر حرص و کشیده اسمش را صدا می زند که می خندد و می گوید .
_ شوخی کردم بابا....به خاطر خواهرم یک شب کمتر تست می زنم...اما خداییش خوشحال شدم زنگ زدی.
دلش پر از شکوفه های بهاری می شود و مَنمی می گوید که عرفان ادامه می دهد.
_ خودتو ناراحت نکن خواهری...همه چیز رو بسپار به زمان..ان شاءالله درست میشه ...الانم برو بخواب..
نفس عمیقی می گیرد و روی تخت دراز می کشد.
_ مواظب خودت باش عرفان....به بقیه هم سلام برسون.
باشه ای می گوید که انگار عرفان چیزی یادش آمده باشد فورا می پرسد.
_ راستی !!سامیار که مشکل دیگه ی نداره...اون حرفها که راجع بهش می زدند ...؟!
فورا میان کلامش می پرد و به دروغ می گوید.
_ نه اتفاقا خوبه...اون حرفها روهم فراموش کن...با من که این چند روز خوب بوده..
خدا رو شکری می گوید و خودکاری را می گیرد و کتابش را ورق می زند.
_ الان کجاست..؟
_ رفته اتاق کارش ..فردا یه پروژه مهم داره...باید تموم می کرد.
_پس تنها بودی یاد برادرت افتادی.
_ نه بابا...پیش اون که نمی تونم بهت زنگ بزنم.
نفسی می گیرد .متوجه ناراحتی خواهرش بود که می گوید.
_ اشکال نداره...فعلا بخواب....هر وقت تونستی بهم زنگ بزن....
چشمی می گوید و بعد از چند دقیقه خداحافظی می کند و با دل آرام گرفتهاش چشمانش را می بندد و این بار خوابش می گیرد.
کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۲۴ _ هورزاد
سامیار دست و دلش به کار نمی رود مغزو ذهنش را زخم کنار لب هورزاد ، پر کرده بود. از خودشاکی بود و با حرص خودکار را روی نقشه هایش می کشد و برگه ها را خط خطی می کند.
در دلش هراس نشسته بود که این دختر ترکش کند. خود قبول داشت که افکارش درست نیست ... مغز و ذهنش بیمار بودند.او هم مثل عمه عاطفه اش بیمار بود.
بچه که بود هر وقت پیش خانواده مادریش می رفت او را سرزنش می کردند و می گفتند که مثل عمه اش جن داردو کسی با او بازی نمی کرد و همه هراس داشتند که به بچه شان آسیب برساند.
عمه عاطفه اش هم مجرد بود و هرگز برایش هیچ خواستگاری نیامد تا به قول مادرش از تنهایی دق کرد .
دلش تنهایی نمی خواست.بعد این همه سال زندگی یک دختر پیدا کرده بود که دلیل زندگیش شده بود و می خواست عاشقانه در کنارش زندگی کند اما نمی توانست.
خیلی زود عصبی می شد و همان اندازه زود پشیمان می گشت اما پشیمانی گاه سودی نداشت . پر خشم نقشه ها را روی زمین می اندازد و مداد را گوشه ی میزش پرت می کند و بلند می شود. اگر فردا کار نکند که چیزی نمی شد اما حال باید دلش را آرام می کرد .
چراغ اتاقش را خاموش می کند و به سمت اتاق خوابشان می رود. دخترکش تنها رو تخت خوابیده بود و و پاهایش از پتو بیرون مانده بود.
قدمی به سمتش می گیرد و کنار تخت می ایستد و نگاهش می کند. خواب بود و مژه های بلندش روی صورتش سایه انداخته بود و زخم کنار لبانش به او دهن کجی می کرد و به ریشخندش گرفته بود.
نفسی عمیقی می کشد و تکیه به تخت سمتش خم می شود ، دستی بر زخمش می کشد. انگار خشک شده بود ،پماد را برمی دارد و خیلی آرام و محتاط بر زخمش می کشد و کنارش دراز می کشد.
پتو را روی تن هورزاد می کشد وخود را به سمتش متمایل می کند، چند دقیقه ا ی خیره اش می گردد. دخترک تکانی می خورد و خود را در وسط سینه اش می اندازد و مثل بچه ها در آغوشش مچاله می شود.
کپی حرام و پیگرد قانونی دارد .🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
#پارت ۱۲۵_ هورزاد
خنده اش می آید و دست جلو می برد و شروع به نوازش موهایش می کند و پی درپی طره های موهایش را می بوسد.
هورزاد با نوازهایش چشمانش را باز می کند و با چشمان نیمه باز نگاهش می کند
مات وگیج نگاهش می کند و خوابالود خود را بیشتر به او متمایل می کند و دستش را به دور تنش می پیچاند ، سرش را چفت قفسه سینه اش می کند و خمار پچمی زند.
_ اومدی ؟
روی سرش را می بوسد و زیر گوشش بله ا ی می گوید .
_ کارت تموم شد.؟
_نه ....تو اینجایی و من اون سمت تمرکز ندارم...اومدم پیش خانومم.
بعد حرف زدن با عرفان آرام شده بود و همون خورشید عاشق برگشته بود که وسط سینه مَردش را می بوسد و خوابالودمی گوید.
_ خوب کاری کردی!
سامیار خنده اش می آید و طاق باز می خوابد و سر دخترک را روی سینه اش جابه جا می کند.
_ از فردا شب میز کارمو میارم اتاق خواب...اینجا انگار آرامشش بیشتره.!!
هور زاد اوهومی می کند و ثانیه ی بعد می خوابد . انگار با آمدن سامیار او هم آرامشش دو چندان شده بود.!
سامیار نفسی از عطر موهایش می گیرد و دستش را روی چشمانش می گذارد و در همان حال ،او هم دقایقی بعد به خواب می رود.
جان من سهل است
جانِ جانم اوست
دردمندم خستهام
درمانم اوست❤️
مولوی ️
کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞