eitaa logo
بهار عشق
23.4هزار دنبال‌کننده
477 عکس
70 ویدیو
0 فایل
کد شامد👇 5-10-02-768_9314-2-1 نویسنده : مریم جان زاده خطیر کپی از مطالب کانال بدون ذکر لینک کانال حرام و پیگرد قانونی دارد. رمان‌ها و کانال ثبت شده اند. تبلیغات مون https://eitaa.com/joinchat/3915317933C445712f47f
مشاهده در ایتا
دانلود
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من مۍخوامت نه یکۍ دوسال، از اون همیشگیاش ابدیاش تا ته خط سرنوشت❤️
👨‍👩‍👦‍👦 پدر و مادرشدن دیگر رویا نیست 🤱🏻 🏥 فرشته باروری ✨بدون نیاز به IVF یا IUI تنها با آنزیم تراپی ☄️ مشاوره رایگان با بهترین متخصص 🤲 خداروشکر که راه جدیدی برای شکل گرفته 👇🏼 ↙️🤩باید بگم اینجا میتونی به حسرتت پایان بدی و سال جدید تو آغوشت یک فرزند باشه😍↘️ ┏━━━━🧚💚🧚━━━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/3602187336C0e1f617bc2 ┗━━━━🧚💚🧚━━━━━┛
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 چه‌ لِذتی‌ بالاتر‌ از‌ اینه‌ که یِه نفَـــــر بِتونه با‌ بـــــودَنِش بهـانه‌یِ‌ قَشـنگی‌ باشه‌ برای خَنــــده‌هایِ‌ از‌ تهِ دلِت ❤️
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 پارت ۳۷۵_ هدی بانو فریماه چمدانش را روی آسفالت خیابان می کشد. صبح به ایران رسیده بود و مستقیم به خانه مادرش آمده بود ولی انگار خانه را فروخته بودند وبه فومن رفته بودند. تاکسی دربست می گیرد و به آدرسی که تلفنی از مادرش گرفته بود رفته بود ، می رود. مادرش با دیدنش او را در آغوش گرفت و گریسته بود ولی پدرش او را از خانه بیرون کرد و گفته بود که دیگر دختری به نام فریماه ندارد. پول زیادی نداشت و از مادرش طلب پول کرد که مادرش به ناچار دو النگوی دستش را به او داد و در خانه را با فریاد شوهرش که نامش را توبیخی صدا می زد روبه دخترش بست . فریماه دوباره تاکسی گرفت و به رشت برگشت. این بار نشانی خانه علیرام را به راننده داده بود .می خواست دخترش را ببیند. علیرام روزی عاشقش بود اگر به دست و پایش می افتد شاید او را به خاطر دخترشان می بخشید. علی یک هفته پشت سرهم پشت در خانه حسنعلی پدر هدا نشست ولی کسی خبری از هدا به او نداد. طاهره به خاطر کتک کاری از او شکایت کرده بود که با توپ پر به خانه مادر زنش رفت و قسم خورد که اگر شکایتش را پس نگیرد به خاطر کاری که با هدا کردند و به خاطر دروغی که به او گفتند از آنها شکایت می کند . طاهره هم ترسیده شکایتش را پس گرفت حتی خواست به خانه و زندگیش برگردد ولی علی قبول نکرد و در خواست طلاق کرد. حتی این اواخر مادرش مدام زیر گوشش می گفت: چرا باید پول جون کندنت رو بدی به اون زنیکه .. برو ماشینتو پس بگیر و پول مرده رو بده اما به اون زن یک قرون هم نده.... _باز چرا اومدی اینجا... با دیدن پدر هدا که یک بیل بر دوشش داشت و از سرکار برگشته بود فورا به سمتش می رود . _ تو رو خدا یه آدرس از هدا بده....دیگه منو نمی ببینی اینجا. بیل را پایین داد و با اخم نگاهش کرد. _ نمی فهمی یا خودتو زدی به خریّت... میگم هدا نمی خواد تو رو ببینه...کلا اسم دختر منو از سرت بنداز بیرون‌‌‌...برو دنبال زنت... می خواهد التماس کند که حسنعلی بیل را بالا می آورد به سمتش می گیرد. _ نیا اینجا...به خدا از اون روزی که دخترمو آش و لاش فرستادی خونه ام سرت کینه دارم..این بار ببینمت رحم نمی کنم...دیگه نیا‌‌‌...اصلا می خوام شوهرش بدم...یه خواستگار درست و حسابی داره...دیگه این ورا پیدات نشه... علی شوکه نگاهش کرد..هدا خواستگار داشت.! البته دور از ذهن نبود‌.دختری به آن خوبی و زیبایی مگر می شد خواهان نداشته باشد. _ برو از اینجا....ما آبرو داریم...نیا... من دختر عضب خونه دارم... و بیل را به سمتش می گیرد و لااله الله گویان او را به جلو هول می دهد و خود در خانه را باز می کند و به داخل خانه اش می رود و در را پشت سرش می بندد. پدر هدا هنوز از خواستگاری علیرام چیزی نمی دانست و یک چیزی پرانده بود تا دیگر علی را این سمت نبیند. اما هدیه دختر کوچکترش که تازه ۱۵ سالش شده بود خواستگار داشت ولی همسرش راضی نمی شد. هدیه درسش بی نهایت خوب بود و هدا هم همه خرج تحصیلش را می داد . هدا آنقدر زیر گوش مادرش خوانده بود که بالاخره مادرش را راضی کرده بود که بگذارد هدیه درس بخواند تا در آینده مثل خودش و یا مادرشان نگردد. کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 پارت ۳۷۶_ هدی بانو نرگس و امیر رضا صبح زود برای آزمایش خون رفته بودند و خدا را شکر مشکلی نداشتند و همان روز ساعت پنج غروب هم وقت عقدشان بود و بهاره و مهدی هم تا ظهر می رسیدند. حال همه باهم در بازار بودند و بیشتر خریدهای عقدشان انجام شده بود. ثریا دست نرگس را می کشد و به سمت فروشگاهی می برد . هدا هم می خواهد با آنها برود که علیرام از پشت چادرش را می کشد و هدا به عقب بر می گردد.متعجب نگاهش می کند که علیرام بدون هیچ حرفی دستش را می گیرد و با خود به سمت بوتیک روبرو می برد. هدا از اینکه حتی بیرون از خانه هم بدون خجالت دستش را می گرفت حس خوبی داشت. _ کجا می ریم آقا... نمی گذارد حرفش را ادامه دهد و با اخم نمایشی به سمتش بر می گردد و با جدیّت تمام و توبیخی می گوید . _ علیرام... بی حرف نگاهش کرد که به دستش فشار ملایمی می آورد و با اخم بیشتر ادامه می دهد. _ چقدر بگم هدا...بدم میاد بهم آقا میگی....علیرام. بی آنکه دست خودش باشد، چشمی آهنگین و پر نازی به زبان می آورد که علیرام زیر لب صلواتی می فرستد تا خدا در برابر این زن صبرش را بیشتر کند‌.این زن خدای ناز بود و او هم دلش بند این زن. _ بیا‌ بریم زلزله خانم... الحق زلزله بود .با هر کلمه ی چنان قلبش را می لرزاند و وجودش را بهم می ریخت که زلزله چند ریشتری هم نمی توانست این کار را به این راحتی انجام دهد. _ کجا می ریم علیرام. به سمتش نیم نگاهی می اندازد و چشمکی می زند. _ حالا آقا را از اول زدی یه جانی هم بزار آخرش ....بد نمیشه .😁 متوجه حرفش می شود و نگاهش تب دار و سپس گونه هایش گل می اندازد. _ می ریم برات لباس بگیرم..فاطمه که نیامد با ما...برای اونم باید چیزی بخریم.. موقع آمدنشان فاطمه خوابش می آمد و کنار مرضیه خانم که به خاطر پا درد نیامده بود مانده بود. کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 پارت ۳۷۷_ هدی بانو در بوتیک را باز می کند، کمی کنار می رود تا هدا وارد شود و باهم به سمت رگال ها می روند. هدا با نگاهش همه جا را دید می زند و فورا می ایستد . _ چیزی نظرتو گرفت؟. نگاهش می کند‌. سر آستین مانتو ها قیمتشان را دیده بود . _ بریم. با تعجب کنارش می ایستد و می پرسد. _ چرا...اتفاقی افتاده‌...دوست نداری؟. به قیمت سر آستین مانتو ها نگاه می کند‌، دوست ندارد مَردش را خجالت زده کند‌.‌ قیمت مانتوها واقعا بالا بود . _ خوشم نیومد...بریم از اینجا. علیرام به اِتک های که کنار هر آستین آویزان بود نگاه می کند و تازه متوجه موضوع می شود .قیمت ها خیلی بالا بود . تا حالا بابت یک لباس این همه پول نداده بود ولی نمی خواهد هدا را وادار به کاری کند. _ حالا یه دوری بزن ...شاید چیزی نظرتو گرفت. هدا برای اینکه علیرام را شرمنده نکند .چرخی می زند . اما همه لباس ها واقعا گران بودند. _ هدی بانو. نگاهش می کند.حاضر بود برای لحن این مرد که این چنین به اسمش جلا بخشیده بود حتی بمیرد . ناخواسته جانمی می گوید که علیرام با لبخند نگاهش می کند. _ جانت سلامت عزیزم....میگم اون روبرو هم یک لباس فروشی هست... اونجا هم بریم.؟ اون سمت را نگاه می کند و باشه ی می گوید و ادامه می دهد. _ فقط نرگس و بقیه نگران نشن. دستش را می گیرد او را به سمت بیرون بوتیک می بر د و در همان حال می گوید. _ به داداش احمد پیام دادم...نگران نمیشن....بریم ببینیم اونجا چیزی نظرتو می گیره. کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌷
یه پارت هدیه...این ایامی که در پیش داریم..
از امروز تا نیمه شعبان به مناسبت دهه فجر و نیمه شعبان رمانهای کانال تخفیف می خورد. هدی بانو ۳۵ ت ۵۳۸ پارت برگردد ۲۰ ت ۴۵۳ پارت آتش دل کاملش ۴۵... و هور زاد در پارت ۲۷۰ هستیم روزانه چهار پارت و جمعه ها دو پارت .. قیمت ۳۰ ۵۸۹۴۶۳۱۱۸۸۳۲۰۶۹۱ مربم جان زاده خطیر لطفاشات واریزی ارسال شود .🌺 👇 @Mary8914
🌞🌞🌞🌞🌞🌞 🌞🌞🌞🌞🌞 🌞🌞🌞🌞 ۱۲۲_ هورزاد روی تخت دراز کشیده بود و با همه خستگی اش اما خوابش نمی برد‌. غلتی می زند و روی تخت می نشیند. این آن زندگی رویایی نبود که به خاطرش دل مهران را شکسته بود و پدر و مادرش را سرشکسته فامیل کرده بود. او در سرش چه نقشه ها داشت و چه چیزی نصیبش شده بود‌. با حرص به خود در آینه کمد کنارش نگاه می کند و با دیدن زخم لبانش نیشخندی می زند، اولین روز زندگی مشترکش همچنین چیزی نصیبش شده بود و از شوهرش رو نما پماد هدیه گرفته بود. نگاهش روی پماد می افتد و نیشخندش عمق پیدا می کند‌. دلش می خواهد با یک نفر حرف بزند‌. دلش گرفته بود. اگر با کسی حرف نمی زد غمباد می گرفت. گوشیش را برمی دارد و در مخاطبینش می چرخد.این ساعت همه خواب بودند اما مطمئن بود که عرفان بیدار است .همیشه تا این موقع درس می خواند. فورا بلند می شود و خیلی آرام در را باز می کند و وقتی خیالش از نبود سامیار مطمئن شد ،شماره اش را می گیرد که بعد از چهار بوق برمی دارد. صدایش بی نهایت ترسیده بود. _ هورزاد!! با صدایش بغض می کند‌هرگز فکر نمی کرد برای شنیدن صدای برادرش باید یواشکی و به دور از چشم عشقش با او حرف بزند. _ عرفان! صدایش آنقدر پر بغض و لرزان است که عرفان هم دلش می گیرد.او هم به شدت به خواهرش وابسته بود‌‌ حتی بیشتر از خواهران تنی اش. _ جانم خواهری!! روی تخت می نشیند و اشکش می ریزد . _ دلم برات تنگ شده.... کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞 🌞🌞🌞🌞🌞🌞 🌞🌞🌞🌞🌞 🌞🌞🌞🌞 ۱۲۳ _ هورزاد عرفان به پشتی صندلی تکیه می دهد وبا خودکارروی کتابش راخط خطی می کند.حتی روز عروسیش هم نتوانسته بود بااو خداحافظی کند که با دلتنگی می گوید. _ منم هورزاد. و چشمانش نم می گیرد که ادامه می دهد. _ سامیار باهات خوبه ! گریه اش بیشتر می شود اما صدایش را خفه می کند تا برادرش شک نکند و بله ی می گوید. _ همون با تو خوب باشه خوبه،مهم نیست....بعد چند ماه همه چی درست میشه... خود که امیدی نداشت اما حرفی نمی زند که ادامه می دهد. _ راستی می زاره بری خونه مهران.... زیر لب نه ی می گوید که عرفان بلند می شود و پرده اتاقش را کنار می دهد. تاب دونفره شان چشمانش را پر می کند. _ فکرشو می کردم. _ اما میگم عارفه بیاد... _ اینم خوبه....البته بهش حق میدم...تو و مهران قرار بود ازدواج کنید...نمی تونه اجازه بده بری خونه اش ...اما یه کم بگذره ، حتما می زاره. ان شاءالله ی می گویدو خنده الکی می کند که دل خواهرش خوش باشد و می گوید. _ می دونی وقت آقای دکتر آینده رو گرفتی. هورزاد هم خنده اش می آید. برادرش دوست داشت دکتر مغز و اعصاب شود. _ الان می دونی چند تا تست زده بودم...وقتمو گرفتی دختر. لبخندش بیشتر می شود و می گوید. _ خوب حالا....یه ده دقیقه نخونی چیزی نمیشه آقای دکتر. از پنجره فاصله می گیرد و پشت میز تحریرش می نشیند و کتابی باز می کند. _نه دیگه ...برای تو که همیشه ده می گرفتی مهم نیست اما برای آقا عرفان مهمه.. پر حرص صدایش می زند.همیشه به خاطر نمره کمش سر به سرش می گذاشت و حرصش را در می آورد. _ فعلا قطع کن ....کلی تست باید بزنم...عقب افتادم. پر حرص و کشیده اسمش را صدا می زند که می خندد و می گوید . _ شوخی کردم بابا....به خاطر خواهرم یک شب کمتر تست می زنم...اما خداییش خوشحال شدم زنگ زدی. دلش پر از شکوفه های بهاری می شود و مَنمی می گوید که عرفان ادامه می دهد. _ خودتو ناراحت نکن خواهری...همه چیز رو بسپار به زمان..ان شاءالله درست میشه ‌‌...الانم برو بخواب.. نفس عمیقی می گیرد و روی تخت دراز می کشد. _ مواظب خودت باش عرفان....به بقیه هم سلام برسون. باشه ای می گوید که انگار عرفان چیزی یادش آمده باشد فورا می پرسد. _ راستی !!سامیار که مشکل دیگه ی نداره...اون حرفها که راجع بهش می زدند ...؟! فورا میان کلامش می پرد و به دروغ می گوید. _ نه اتفاقا خوبه...اون حرفها روهم فراموش کن...با من که این چند روز خوب بوده.. خدا رو شکری می گوید و خودکاری را می گیرد و کتابش را ورق می زند. _ الان کجاست..؟ _ رفته اتاق کارش ‌..فردا یه پروژه مهم داره...باید تموم می کرد. _پس تنها بودی یاد برادرت افتادی. _ نه بابا...پیش اون که نمی تونم بهت زنگ بزنم. نفسی می گیرد .متوجه ناراحتی خواهرش بود که می گوید. _ اشکال نداره...فعلا بخواب....هر وقت تونستی بهم زنگ بزن.... چشمی می گوید و بعد از چند دقیقه خداحافظی می کند و با دل آرام گرفته‌اش چشمانش را می بندد و این بار خوابش می گیرد. کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞 🌞🌞🌞🌞🌞 🌞🌞🌞🌞 ۱۲۴ _ هورزاد سامیار دست و دلش به کار نمی رود مغزو ذهنش را زخم کنار لب هورزاد ، پر کرده بود. از خودشاکی بود و با حرص خودکار را روی نقشه هایش می کشد و برگه ها را خط خطی می کند‌. در دلش هراس نشسته بود که این دختر ترکش کند. خود قبول داشت که افکارش درست نیست ... مغز و ذهنش بیمار بودند.او هم مثل عمه عاطفه اش بیمار بود. بچه که بود هر وقت پیش خانواده مادریش می رفت او را سرزنش می کردند و می گفتند که مثل عمه اش جن داردو کسی با او بازی نمی کرد و همه هراس داشتند که به بچه شان آسیب برساند. عمه عاطفه اش هم مجرد بود و هرگز برایش هیچ خواستگاری نیامد تا به قول مادرش از تنهایی دق کرد . دلش تنهایی نمی خواست.بعد این همه سال زندگی یک دختر پیدا کرده بود که دلیل زندگیش شده بود و می خواست عاشقانه در کنارش زندگی کند اما نمی توانست. خیلی زود عصبی می شد و همان اندازه زود پشیمان می گشت اما پشیمانی گاه سودی نداشت . پر خشم نقشه ها را روی زمین می اندازد و مداد را گوشه ی میزش پرت می کند و بلند می شود. اگر فردا کار نکند که چیزی نمی شد اما حال باید دلش را آرام می کرد . چراغ اتاقش را خاموش می کند و به سمت اتاق خوابشان می رود. دخترکش تنها رو تخت خوابیده بود و و پاهایش از پتو بیرون مانده بود. قدمی به سمتش می گیرد و کنار تخت می ایستد و نگاهش می کند. خواب بود و مژه های بلندش روی صورتش سایه انداخته بود و زخم کنار لبانش به او دهن کجی می کرد و به ریشخندش گرفته بود. نفسی عمیقی می کشد و تکیه به تخت سمتش خم می شود ، دستی بر زخمش می کشد. انگار خشک شده بود ،پماد را برمی دارد و خیلی آرام و محتاط بر زخمش می کشد و کنارش دراز می کشد. پتو را روی تن هورزاد می کشد وخود را به سمتش متمایل می کند، چند دقیقه ا ی خیره اش می گردد. دخترک تکانی می خورد و خود را در وسط سینه اش می اندازد و مثل بچه ها در آغوشش مچاله می شود. کپی حرام و پیگرد قانونی دارد .🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞 🌞🌞🌞🌞🌞 🌞🌞🌞🌞 ۱۲۵_ هورزاد خنده اش می آید و دست جلو می برد و شروع به نوازش موهایش می کند و پی درپی طره های موهایش را می بوسد. هورزاد با نوازهایش چشمانش را باز می کند و با چشمان نیمه باز نگاهش می کند مات وگیج نگاهش می کند و خواب‌الود خود را بیشتر به او متمایل می کند و دستش را به دور تنش می پیچاند ، سرش را چفت قفسه سینه اش می کند و خمار پچ‌می زند. _ اومدی ؟ روی سرش را می بوسد و زیر گوشش بله ا ی می گوید . _ کارت تموم شد.؟ _نه ....تو اینجایی و من اون سمت تمرکز ندارم...اومدم پیش خانومم. بعد حرف زدن با عرفان آرام شده بود و همون خورشید عاشق برگشته بود که وسط سینه مَردش را می بوسد و خواب‌الودمی گوید. _ خوب کاری کردی! سامیار خنده اش می آید و طاق باز می خوابد و سر دخترک را روی سینه اش جابه جا می کند. _ از فردا شب میز کارمو میارم اتاق خواب...اینجا انگار آرامشش بیشتره.!! هور زاد اوهومی می کند و ثانیه ی بعد می خوابد . انگار با آمدن سامیار او هم آرامشش دو چندان شده بود.! سامیار نفسی از عطر موهایش می گیرد و دستش را روی چشمانش می گذارد‌ و در همان حال ،او هم دقایقی بعد به خواب می رود. جان من سهل است جانِ جانم اوست دردمندم خسته‌ام درمانم اوست❤️ ‌مولوی ‌️ کپی حرام و پیگرد قانونی دارد 🌞