6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا مَن إذا تَضایَقَتِ الأمور فَتَحَ لَها باباً لَم تَذهَب إلیه الأوهام صَل عَلی مُحَمّدٍ و آلِ مُحَمّد و فتَح لِأمورِ المُتِضایَقَتِ باباً لایَذهَب إلیه وَهمٌ یا رَبّ العالمین
جایی...
جایی...
• تراژدیِ انگلها
دربارهٔ «رها» حسام فرهمند
راستش «رها» از همان پوستر دستش را رو کرده بود. پوستری سراسر مشکی با بافت «مو»، که عنوان «رها» سفید و مواج و شبیه به مو رویش نقش بسته بود. با همان دسترنج محمد روحالامین میشد فهمید که بناست با چه مواجه باشیم؛ یک قصهٔ پُر از مو که البته تفاوت آشکاری با آن داستان پُر از موی دیگر، آن اثر سرخوشانهٔ همایون غنیزاده، دارد. دیگر قصه گفتن از مو همینطور باری به هر جهت نیست. نه از بعد از پاییز ۱۴۰۱.
فیلم با مو شروع میشود و با مو هم تمام. آن وسط، مجموعهٔ وقایعی است که هر چه میگذرد غیرمنطقیتر و بیمبناتر میشود، اما چاره چیست؟ باید تسلسل وقایع را تا جایی ادامه دهیم که دوباره به میزانسن اول بازگردیم و آوانگارد(!)، آنجا تمام کنیم؛ پدر، مو، مبل دو نفره!
«پدر» هم مثل مو، از آن سوژههایی است که دیگر نمیتوان همینطور بیقصد و غرض دربارهاش حرف زد، نه از بعد از پاییز ۱۴۰۱. از آن موقع تا امروز خیلی چیزها عوض شده، پدر هم. ناسلامتی پدر حکم نظام قدیم را دارد، نظام دِمُدهشدهٔ پدرسالار، نظامِ کلیسا(دین)محورِ تمامیتخواه، نظامی که قرون وسطی میسازد و آزادی و انتخاب مردم را در عوض معیشتِ حداقلیِ نان و پنیری، گروگان میگیرد (همین بافندگیها بود دیگر، مگر نه؟!). همین هم هست که فیلمساز هر چه عقده و کینه دارد را سر پدرِ بینوا خالی میکند و گناه و خلافی نیست که گردنش نیندازد. آن هم کدام پدر؟ همانی که سه چهار سال قبلترش به خاطر اتفاق ناگواری که در پیش چشمش رخ داده بود، آنقدر متأثر شده بود که قید شغل و تمام مزایایش را بزند و خانهنشین شود و خانوادهاش را به چنین نقطهای برساند. اینکه آن شخصیت چطور در حدود چهار سال، از آن انسانِ آزادۀ رقیقالقلب به چنین انگلی تبدیل میشود، سِیر غریبی است که خودش میتواند پرسش و قصهای شود، اما این پرسش و قصه به کار فیلمساز نمیآید. فیلمساز میخواهد از رابطۀ میان پدر و مو (دختر) ماهی خودش را از آب بگیرد و دیگر کاری به این چیزها ندارد.
قصه با پدر و دختر و مبل دو نفرهای شروع میشود و البته، «ساعتِ ناکوک»ی. ساعتی که دست پدر است و مشغول تعمیرش و دختر هم خوش است با موهایش. پدر نماد است، و برای همین مفلوک است، بیعار است، بیتفاوت است، لقمۀ غذایش خیراتی و صلواتی است و در میان وسایل دست چندمی نیمهخراب، به دنبال وسایل زندگی میگردد. تو سری خور است و عرضۀ دفاع از خانوادهاش را نیز ندارد. در برابر هر اتفاقی منفعل است و بیخیال و خود را به کوچۀ خیام میزند. دخترش رفته موهای بلند و زیبایش را فروخته تا به زخمی بزند و پدر، در برابر این تصمیم، چیزی بیش از یک دیوار سیمانی نیست. دختر از نداری و دزدیده شدن لبتابش رنج میبرد و عاقبت میرود موهایش را میفروشد. «مو» میدهد تا سر و سامانی به «زندگیِ معمولی»اش بدهد. مو، سلاحِ رها و کلید رهایی و آزادگی است. این “گره افتاده به مو” اما بنا نیست درست شود، نه تا زمانی که فیلمساز نخواهد. تسلسل ماجراها آنقدر کِش میآید تا آنکه به خودمان میآییم و میبینیم انسانِ سالمی در این خانوادۀ به ظاهر سلیمالنفس باقی نمانده. هزار اللهاکبر هر کدام برای خودشان انگلیاند و از هر انگشتشان، خلافی میریزد.
از یک جایی به بعد دیگر خود فیلمساز هم آنقدر از این سیاهبازیِ خود خسته شده که بنا را میگذارد بر شوخی کردن با خودش! علیه تصویرِ تلخ(؟!) خودش قیام میکند و شخصیتهایش را دست میاندازد. دیگر بلاهای نازله و حاصله اشکآور نیستند و بوی بادام تلخ نمیدهند، مسخرهاند و از مخاطب خنده میگیرند، یعنی میزانسن فیلمساز مخاطب را به خنده میاندازد. پسر تصادف میکند و در نمای بعدی، پای گچگرفته به طرز غریبی گوشۀ کادر جا خوش کرده و پدر در حال خنداندن مخاطب است! به اینجا اما ختم نمیشود و اوجِ دست انداختن فیلمساز، کولر است و کانالش! چطور چنین چیزی به ذهن نویسنده رسیده، الله اعلم.
اطنابِ کلام بس است. همان فیلم که کِشدار بود کافیست و نیازی نیست نقدش هم کِشدار باشد. راستش فیلم باید با همان کفشهای آبیِ نمایان از کانال کولر تمام میشد، ما هم قول میدادیم که پیام در لفاف پیچیده شده را بگیریم و احسنتگویان غصه بخوریم. فیلمساز اما به این پایان راضی نبود و میخواست ادامه دهد. و من راستش نمیخواهم بیش از این ادامه دهم و نمیدانم دربارۀ فیلمی که چند پایان دارد و باز هم ادامه پیدا میکند، باید چه بگویم. او قصد کرده بود انگلیزاسیون یک خانوادۀ ایرانی و شرف بر باد رفته را به تصویر بکشد و نمونۀ ایرانی «Parasite» را تحویلمان دهد. بسیار خب. تراژدیِ جانگدازی بود. مبارک است!
[منتشر شده در سایت ماهنامهٔ سوره در ایام جشنوارهٔ فیلم فجر]
#اکران_نوروزی
#سینما
جایی...
امسال برایم به مشاهدۀ وضعیت غریب و آرایش تازه در ساحت سیاسی و فرهنگی داخلی گذشت. از لحظۀ شهادت شهید سید ابراهیم رئیسی تا روز رأی اعتماد به کابینۀ مسعود پزشکیان، میزانسی شکل گرفت و اتفاقات کوچک و بزرگی اتفاق افتاد که هضم و تحلیلشان _ حداقل برای من _ تازه و سخت بود. پس از اتفاقات رأی اعتماد، تصمیم گرفتم مطلبی در پنج بخش بنویسم و به حد وسع و دریافت خودم، میزانسن شکل گرفته را توضیح دهم. نوشتن این مطلب بیش از انتظارم سخت بود و به درازا کشید و در روزهای پایانی شهریور بود که عاقبت تمام شد. اوایل مهر، در حال ویرایش نهایی و آمادهسازی برای انتشارش در قالب پنج مطلب بودم که حجت خدا، سید عزیز، به شهادت رسید و پروندۀ این مطلب و انتشارش برایم مختومه شد و دیگر دلیلی برای انتشارش نمیدیدم.
یکی دو ماه پیش، با آرام گرفتن محور مقاومت و شدت گرفتن مجدد اختلافات در فضای داخلی، مناسب دیدم که این یادداشت را منتشر کنم اما این بار هم دلایلی مانع شد و قید انتشارش را زدم.
حالا و در آستانۀ سال نو، تمام آن یادداشت را در قالب PDF و صرفاً در این کانال _ که از ابتدا بنا بود «جایی» برای انتشار سیاههها و علایقم باشد _ منتشر میکنم تا پروندهاش را حداقل برای خودم بسته باشم و دیگر گوشۀ ذهنم خاک نخورد. با وجود گذشتن شش ماه، حرفهای این یادداشت را همچنان تازه و قابل نقد میدانم. امیدوارم از پس روایت وضع موجود بر آمده باشم. اگر فرصت کردید و یادداشت را از نظر گذراندید، ممنونتان خواهم بود که مرا از نقدها و نظراتتان بهرهمند کنید.
در این شبهای عزیز، ملتمس دعایتان هستم
جایی...
جایی...
امسال برایم به مشاهدۀ وضعیت غریب و آرایش تازه در ساحت سیاسی و فرهنگی داخلی گذشت. از لحظۀ شهادت شهید
در باب «اِمروز»؛ میثم بالزده.pdf
513.9K
• در باب «اِمروز»
در باب آنچه بر ما در سال ۱۴۰۳ گذشت
جایی...