eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
250 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
📲پیام رهبر انقلاب در پی فاجعه دردناک بندر 🔹در فاجعه دردناک انفجار بندر بیروت که منجر به کشته و زخمی شدن تعداد زیادی از مردم و خسارات شدید شده با شهروندان عزیز لبنانی همدردیم و در کنار آنان هستیم. صبر در برابر این حادثه، برگ زرینی از افتخارات لبنان خواهد بود. @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک تک نفره ترکیه ای مواد لازم 2عدد تخم مرغ 1لیوان شکر(کمتر هم میتوانید بریزید) نصف لیوان شیر نصف لیوان روغن مایع 1لیوان سرپر آرد 1پنس نمک 1پاکت وانیل(5گرم یا مقدار کمی وانیل شکری) 2قاشق غذاخوری کاکائو برای گاناش نصف پاکت خامه(100ml) 1بسته شکلات شیری طرز تهیه ابتدا تخم مرغ و شکر را با همزن برقی به مدت 5تا 6 دقیقه بزنید تا کرم رنگ شود .سپس روغن مایع و شیر را اضافه کنید و دوباره هم بزنید تا یکدست شود و در آخر مواد خشک الک کرده را اضافه کنید و هم بزنید . قالب های تارت کوچک را با اسپری روغن چرب کرده و از مایه کیک به اندازه 2/3قالب در آنها بریزید و در فر از قبل گرم شده با دمای 180 درجه به مدت 15 تا 20 دقیقه با کنترل بپزید. برای گاناش شکلاتها را در ظرفی خرد کنید و خامه را روی آنها ریخته و روی حرارت بنماری آب کنید وبا هم ترکیب کنید و روی کیکهای پخته شده (بعد از 5دقیقه) بریزید و مطابق آنچه در ویدئو میبینید روی انها را با شکلات سفید که به روش بنماری آب شده خط گرد و مارپیچ ایجاد کنید و در آخر با خلال دندان آنها را به شکل گل در آورید.نوش جان🌹 تک ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ @Jameeyemahdavi313 ┗━━━🍂💞🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌸 . براے وقتت ڪه برنامه ریزے نڪنے شیطون برات برنامه ریزے میڪنه.... . •|@Jameeyemahdavi313|•
هدایت شده از ذبح عظیم 97
سلام الله علیکم✋🌸 دوست گرامی سلام وقت بخیر عید غدیر رو پیشاپیش تبریک میگم بهتون به همین مناسبت ان شاءالله باز هم قربانی خواهیم داشت تو این روز عزیز و گوشت حاصله بین نیازمندان تقسیم خواهد،شد 🤲 میتونید کمک هاتون رو به نیت 🌸 امیر المومنین 🌸به شماره کارت زیر بریزید بنام احمدی 6037997592443775 اینم کانالمون در ایتا، تلگرام، و اینیستا حتما یه سری بزنید👇 @zebh_azim97
ﺣﺘﯽ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﻠﻤﻪ‌ی «ﻏﯿﺮﻣﻤﮑﻦ»، یک «ﻣﻤﮑﻦ» ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭد! @Jameeyemahdavi313
Panahian-Clip-VameeBaZemanatAmirAlmomenin.mp3
2.12M
🎵وامی با ضمانت امیرالمومنین(ع) 🔻بیایید این سنت کمتر شنیده شده عید غدیر را رونق بدهیم! @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سی_و_هفتم_او_را 🌹 اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم، هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!! با تر
🌹 با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم! -اتفاقی افتاده؟ راستش صدای گریه میومد! نگران شدم! زیر چشمی نگاهش کردم، هنوز نگاهش پایین بود! منم پایینو نگاه کردم! -چیزی نیست! کارم داشتید؟ -بله! میشه بریم تو ماشین؟ سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین! مثل همیشه رو به رو ،رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت! -چرا نمیخواید برید خونه؟ میدونید الان چقدر دل نگرانتونن؟ لبام قصد تکون خوردن نداشتن! به بازی با انگشتام ادامه دادم! -حتما دلشون براتون تنگ شده شما دلتون تنگ نشده؟ یه قطره اشک،از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت -میشه ببرمتون پیش خانوادتون؟ اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد و سرم تکون ملایمی به نشونه ی تایید خورد! لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد. تو طول مسیر،تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود! چنددقیقه ای بود رسیده بودیم، اما از هیچ‌کس صدایی در نمیومد! غرق تو فکر بودم، فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی❣ فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما تا اینکه اون سکوت رو شکست! -وقت زیادی نمونده! دوست نداشتم برم! اما در ماشینو باز کردم! -شمارمو دارید دیگه؟ سرمو تکون دادم! -من دوست دارم کمکتون کنم، ولی حیف که بد موقعه! امیدوارم سال خوبی داشته باشید! با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم! به خونه نگاه کردم، با پایی که نمیومد رفتم جلو! و زنگ رو زدم اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم! هنوز اونجا بود! دستشو تکون داد و آروم راه افتاد! -بله؟ صدای مامان بود! رفتنشو نگاه میکردم! دوباره استرسم داشت برمیگشت! -ترنم تویی؟😳😢 تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن و گریه میکردن! از اینکه نزدن توی گوشم و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم! تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد! دیگه هیچ حسی به این خونه نداشتم! قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁 گوشی و کیفم،روی تختم بودن! اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم! اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم! هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم! حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن! و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت، مرجان بود! و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش، بفهمم که حتما با مامان و بابا هماهنگ کرده و بهشون گفته که من دارم میام، و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن! و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم! وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت😒 صبح زود،پرواز داشتیم! به پاریس ‌همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود! اما بدون مامان و بابا! و حداقل نه توی این حال و روز! با دیدن تلاش مامان و بابا،که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده دلم براشون میسوخت! خیلی مهربون شده بودن و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم.! و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه! البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه!😒 پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید!😒 رو سپری میکردیم! معمولا از صبح تا غروب تنها بودم، ولی اون روز در کمال تعجب ،بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن! داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد!🙂 چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد! -خوبی گلم؟😊 با تعجب نگاهش کردم! -بله!ممنون🙂 انگار میخواست چیزی بگه، اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد و فقط یه لبخند بهم زد😊 بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم! -امممم راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده! -باز شروع کردی؟😠 مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟😡 -خب آخرش که چی آرش؟ نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که! صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود! -بس کن😠 قبلا هم بهت گفتم! من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه، اجازه ی این کارو نمیدم!😡 -آرش😠 تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه لجبازی نکن😠 -همین که گفتم!😡
🌹 -همین که گفتم!😡 اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ،صدای بابا بالاتر بره! و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم! مقصر این دعوا من بودم! بابا هیچ جوره راضی نمیشد و میخواست بفهمه علت تمام اتفاق های اون چندروز چی بوده! و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد و هر دو به من نگاه کردن! فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود،رفتم تو اتاق و در رو بستم! اما مامان بلافاصله دنبالم اومد -ترنم! گریه هیچ چی رو درست نمیکنه! تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده! -خواهش میکنم تنهام بذارید! اصلا چرا شما هنوز نرفتید؟ اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه! برید بذارید تنها باشم -تو واقعا عوض شدی!😳 باورم نمیشه تو دختر منی! -باورتون بشه خانوم روانشناس! شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین! -ترنمممم😳 این چه مزخرفاتیه که میگی؟! ما برای تو کم گذاشتیم؟😳 -نه! هیچی کم نذاشتید! من دیوونه شدم! من نمک نشناسم! من بی لیاقتم! همینو میخواستید بگید دیگه! نه؟😭 بابا که تو چارچوب در وایساده بود، با چشمای پر از تاسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد! و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!! معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته! فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت! خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود! تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته! اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم! جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم! چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد! که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه😢 باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن💔 تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود! و یک اسپری! برای از بین بردن بوی سیگار کم حرف میزدم! یعنی حرفی نداشتم که بزنم! در حد سلام و خداحافظ که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕 مامان راست میگفت! زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود! کاش میشد از عرشیا شکایت کنم اما با کدوم شاهد؟ اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود، چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا، که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد، توضیح میدادم!؟😣 در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد! حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان، برای ادامه تحصیل من، تو خارج از کشور نبود! و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه! فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم! نمیدونم این بچه به کی رفته! همش تقصیر توعه😠 من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!" نمیدونم! فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم! هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد😣 بالاخره اون روزای مسخره، هرجور که بود،تموم شدن و برگشتیم تهران اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد! تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم! روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید و با کمک قرص آرامبخش به صبح! هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه! مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد، حال داغون من رو هم خوب کنه! اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و در اتاق رو قفل میکردم!! با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم، تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒 یک ماهی به همون صورت میگذشت و فقط کلاس های دانشگاه رو اونم نه به طور منظم ، و نه به اختیار خودم ، شرکت میکردم! و سعی میکردم معمولی باشم به جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد! اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود! دیگه حال دعوا کردن نداشتم! فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم! اما آروم نشدم! ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم "چرا ولم نمیکنید😠 چرا راحتم نمیذارید😖 چیکار به کارم دارید😫 من که حرفی با شما ندارم خستم کردید😭😭" بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم! 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00 📚 نویسنده : محدثه افشاری ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹ختم نهج البلاغه 192 روز ده دقیقه از وقتمان را به مطالعه نهج البلاغه اختصاص بدهیم که از رزق وروزی آن بهره مند بشویم. 🌺 آغاز ختم : (1399/05/18) مصادف با عید سعید غدیر 🌺 🌸لطفا مبلغ باشید و با دعوت دوستانتان به شرکت در این ختم نهج البلاغه،ان شا الله مورد عنایت ورحمت ، با گفتمان امیرالمومنین باشید🌸 🌿 منتظر حضور گرم و نورانی شما بزرگواران هستیم🌿 @yaemamali110
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی و ظهور آقا ❤️💚 201 @Jameeyemahdavi313 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۷ مرداد ۱۳۹۹ میلادی: Friday - 07 August 2020 قمری: الجمعة، 17 ذو الحجة 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️13 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️22 روز تا عاشورای حسینی ▪️37 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️47 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها @Jameeyemahdavi313
🦋امام على علیه السلام : أوحَشُ الوَحشَهِ العُجبُ وحشتناکترین تنهایى، خودپسندى است. 📚 نهج‌البلاغه ، حکمت ۳۸ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی نیازے مردم در زمان ظهور پیامبر اڪرم (ص): مهدے(عج) ثروت را میان آنان به فراوانے میبخشد و ڪسیڪه در صدد صدقه دادن باشد، اموالے را به مردم میدهد و میگوید: "من نیاز ندارم" مردم دنبال ڪسے میگردند ڪه از آنها هدیه اے بپذیرد اما پیدا نمیڪنند ڪه آن را بپذیرد، زیرا همه مردم از فضل خدا بے نیاز میشوند. مسند احمد ج ۲ ص ۵۳۰ الزام الناصب ص ۲۳۰ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌@Jameeyemahdavi313
🔴مصرف اینترنت و تماس تلفن ثابت به ثابت در روز رایگان شد ♦️مدیرعامل شرکت مخابرات ایران: تماس تلفن ثابت به ثابت درون شبکه‌ای در سراسر کشور، به همراه مصرف اینترنت مشترکین مخابرات در عید سعید غدیر خم رایگان است. @Jameeyemahdavi313
🌹 ✨امام‌رضا(عليه‌السلام)فرمودند: مثَل مومنین در قبول ولايت اميرالمومنين در روز همانند مَثَل سجده ملائكه برای حضرت آدم است! و مَثَل كسانی ‌كه ولايت اميرالمومنين را در روز غدير نپذیرفتند، همانند مَثَل ابليس است که از سجده بر آدم امتناع کرد! @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ ] • مواظب چشمات باش..:) نڪنہ بہ چیزے نگاه ڪنے ڪہ اون دنیا بگے اےڪاش ڪور بودم..:)💔✨ • →•.°|@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ذبح عظیم 97
سلام الله علیکم✋🌸 دوست گرامی سلام وقت بخیر عید غدیر رو پیشاپیش تبریک میگم بهتون به همین مناسبت ان شاءالله باز هم قربانی خواهیم داشت تو این روز عزیز و گوشت حاصله بین نیازمندان تقسیم خواهد،شد 🤲 میتونید کمک هاتون رو به نیت 🌸 امیر المومنین 🌸به شماره کارت زیر بریزید بنام احمدی 6037997592443775 اینم کانالمون در ایتا، تلگرام، و اینیستا حتما یه سری بزنید👇 @zebh_azim97
💖یاران مهدی عجل الله 💖
سلام الله علیکم✋🌸 دوست گرامی سلام وقت بخیر عید غدیر رو پیشاپیش تبریک میگم بهتون به همین مناسبت ان
سلام علیکم دوستان عزیز وقت بخیر به امید خدا ان شاءالله فردا قربانی خواهیم داشت و نیاز به کمکتون داریم چون موجودیمون خیلی کمه به عشق حضرت علی که در دل دارید شما هم در حد وسع خودتون کمک کنید شماره کارت در این پیام هست و ایدی بنده برا تحویل فیش واریزی @In_the_name_of_Aallah
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سی_و_نهم_او_را🌹 -همین که گفتم!😡 اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ،صدای بابا بالاتر بره! و من شبیه
🌹 بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم! موهامو میکشیدم و گریه میکردم! شاید واقعا دیوونه شده بودم! به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد! بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم. با صدای آلارم گوشی، غلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!! چشمامو به زور باز کردم، میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز، قرمز و متورمن! جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن!!😣 دستمو گذاشتم رو سرم و تکیمو دادم به تخت بدنم به شدت خشک شده بود و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم! از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم! اه باید میرفتم دانشگاه😒 نیاز به دوش گرفتن داشتم همین الان هم دیرم شده بود! بیخیال به استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم، رفتم سمت حموم!🛁 احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست!! حداقل کمی حس سبکی بهم میداد! بعد از حموم، رفتم توی تراس. یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین! اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم. سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم اما هیچی به خاطرم نیومد! به تموم روزایی که تو این چندماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم. چقدر دلم آرامش میخواست❣ تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه! بجز خونه ی اون! و حتی ماشین اون! یا نه! خودش نه😣 با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت🙂! ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه! نمیدونم چرا ولی اونجا با همه جا فرق داشت! دیوونگی بود اما چاره ای نداشتم! رفتم تو مخاطبین گوشیم، تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود! یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش و یه لحظه عقب میومد! آخه زنگ میزدم چی میگفتم؟!! میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم؟😒 من حتی اسمشو نمیدونم!! با دیدن ساعت،مثل فنر از جا پریدم!! اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم! و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم! بعد از کلاس،با مرجان قرار داشتم. بخاطر اینکه میترسیدم هنوز با مامان،در ارتباط باشه، پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم. و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز،ازم نپرسه! رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم. هنوز از دست مرجان دلخور بودم، هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره اما تازگیا به شدت کینه ای شده بودم! اما وسوسه ی خوردن مشروب، نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم!! ماشینو قفل کردم و رفتم بالا. اما ضدحالی که خوردم ، این دلخوشی رو هم ازم گرفت! وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن، هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم!😣 معدم داشت میسوخت و دلم درد گرفته بود! قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم! بی حال روی یکی از مبل‌ها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم! اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش، یه چیزی شبیه مرجان میشم!😣 بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون! سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم.
🌹 اعصابم واقعا خورد شده بود! به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه! کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست! روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم. اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم،مانع پیاده شدنم ،شد! تنهاکسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود! نمیدونستم چرابرای چی اما باید میدیدمش! گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم! هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت! چندثانیه گذشته بود که جواب داد! -الو؟ اما صدام در نمیومد! وای چرا بهش زنگ زدم! حالا باید چی میگفتم؟ تکرار کرد -الو؟ درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم، ترسیدم قطع بکنه! با خودم شروع کردم به حرف زدن! بگو ترنم! یه چیزی بگو نمیخوردت که! چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم -سلام! صداش پر از تعجب شد! -علیکم السلام. بفرمایید؟ -اممم...ببخشید من ..من ترنمم ترنم سمیعی! -به جا نمیارم!؟ وای عجب خنگیم من! اون که اسم منو نمیدونست! -مـ...من چیزه ببینید! من باید ببینمتون! -عذرمیخوام اما متوجه نمیشم ! از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود! نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم -من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید! همونی که دو شب خونتون خوابیدم! تا چندثانیه صدایی نیومد! -بـ...بله..بله...یادم اومد خوب هستین؟ این بار اون به تته پته افتاده بود! -نه! بنظرتون به من میاد اصلا خوب باشم؟ -خیلی وقت پیش منتظر زنگتون بودم اما وقتی خبری نشد ، گفتم احتمالا بهترید! -قصد نداشتم زنگ بزنم اما الان من من میخوام بیام خونتون! -خونه ی من؟؟😳 خواهش میکنم منزل خودتونه اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم! -نه! راستش! چطور بگم! من اصلا کاری با شما ندارم! فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم! همین.!! فکرکنم شاخ درآورده بود! -اممم چی بگم والا! هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید! البته من الان سرکارم و خونه کمی... شلوغه😅 -مهم نیست! امیدوارم ناراحت نشید! کلیدو چجوری ازتون بگیرم؟ خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم! -شما بگید کجایید،کلیدو براتون میارم! آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد! سعی میکردم به کاری که کردم فکرنکنم وگرنه احتمالا خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا! سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد. "اون"! چه اسم مسخره ای! کاش اسمشو میدونستم!! -الو؟ -سلام خانوم!بنده رسیدم، شما کجایید؟ سرمو چرخوندم. اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود! یه لباس سورمه ای ساده، با یه شلوار مشکی کتان، و یه کتونی سورمه ای پوشیده بود! با تعجب نگاهش میکردم! یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم! -الو؟؟ -بله بله! دارم میبینمتون بیاید این طرف خیابون منو میبینید! از ماشین پیاده شدم. اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود! نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه!!😒 تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین! البته از خجالت -سلام -سلام! ببخشید که تو زحمت افتادین! -نه زحمتی نبود! ولی خونه واقعا بهم ریختس! -مممم مهم نیست! ببخشید واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم! -حال و هوای کجا؟! -خونتون دیگه😅 لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود! ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه! -خونه ی من؟☺️ چی بگم!! بهرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام! خسته بودم،نتونستم جمعش کنم. -نه نه!ایرادی نداره! فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم! -چشم.تا هروقت که خواستید اونجا بمونید! کلید هم همین یه دونست! خیالتون راحت. آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم. اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم! خیلی دور بود! حداقل از خونه ی ما! حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود! وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم،همه با تعجب نگاهم میکردن! فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا! وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت! حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه! سریع رفتم تو و درو بستم. عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم! خونه یه بوی خاصی میداد! نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد! نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و... منو اینقدر آروم میکنه! کفشامو درآوردم و رفتم تو. دلم میخواست این خونه رو بغل کنم! نگاهمو تو اتاق چرخوندم! همون شکلی بود! اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود! فقط چندتا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود! 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00 📚 نویسنده : محدثه افشاری ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است @Jameeyemahdavi313