eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
💎👈 لقمه و غذای حلال در تعالیم الهی لقمه حلال مقدّمه عمل صالح شمرده شده است. به‌تعبیر دیگر، همان‌گونه که گیاه از آب بی‌نیاز نیست، و هرقدر آبی پاک‌تر  باشد، آن گیاه هم پاک و میوه‌اش شیرین خواهد بود و هرقدر آبی پلید باشد، آن گیاه هم پلید و میوه آن تلخ خواهد شد، ‌میوه عمل انسان نیز گویای نوع تغذیه او می‌باشد. اثر غذای حلال در سبکی روح، نور باطن، توجه به عبادات، و اثر غذای حرام در سنگینی، کدورت و کسالت در عبادات به‌خوبی مشهود است. در تفسیر «روح‌البیان» بعد از اشاره به ارتباط عمل صالح با بهره‌گیری از غذای حلال، به اشعار زیر استناد شده است: علم و حکمت زاید از لقمه حلال ••• عشق و رقت آید از لقمه حلال چون ز لقمه تو حسد بینی و دام ••• جهل و غفلت زاید آن‌را دان حرام لقمه تخم است و بَرَش‌ اندیشه‌ها ••• لقمه بحر و گوهرش‌ اندیشه‌ها به‌همین جهت در سیره رسول خدا‌ (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) می‌بینیم که با دقت بسیار، چیزی را از کسی می‌پذیرفت و تا یقین به حلال بودن آن پیدا نمی‌کرد، ‌آن را نمی‌خورد. @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ـ...🌱 • ‌ﭘﺪﺭﻡ میگفت: ﭘﺴﺮ ﺟــﺎﻥ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭۍ ڪﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ڪﻨﯽ‼️ ﻣﺒـﺎﺩﺍ🚫 ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ بشہ چرڪنویس اﺣﺴﺎﺳﺎٺت❕ یڪ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ نصیحٺ ﻫﺎﺵ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ...🚦 ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮنہ...😏 ﭘﺪﺭﻡ ٺو ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ڪﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟیـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ🔥 ﺗﻮ " ﯾـﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ ⚠️ ﻫﻤﯿﻦ ڪھ‌ﺍﯾﻦ جملھ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ🤐 ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ... ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ🤔 ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾـﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ..👌 ♨با یـوســـف بودن تو، زلیخـــا نیز به خود می آید... • @Jameeyemahdavi313
پروفایل♥️ تصویر زمینه♥️ .• @Jameeyemahdavi313
هدایت شده از روضه خوانی امام حسین علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(۲) 💜جونمو بگیر وقتی دارم سینه می زنم💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_سوم_او_را🌹 -آره خب.مگه چشه؟! سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهر
🌹 -پس با این تعریف ها،مامان بابای من و مرجان اول از این رنج استقبال کردن،ولی بعدش از زیر بارش در رفتن. چی بگم.بیخیال. مغز من فعلا دیگه گنجایش چیزای عجیب و غریب نداره! موقع ناهار دوتایی برگشتیم آشپزخونه .زهرا رفت کمک مامانش و باهم میز رو چیدن. تمام مدت با لذت به کارهاشون و شوخی هایی که باهم میکردن خیره شده بودم و به رنجی فکرمیکردم که تو زندگی خانوادگیم ،مجبور بودم باهاش کنار بیام! دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت! میدونستم با وجود اینهمه تمرین،بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش!اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم! با صدای زهرا به خودم اومدم. -ترنم چرا نمیخوری؟نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟! -نه!نه!ببخشید.حواسم نبود.میخورم.ممنون. حال و هوای خونه ی زهرا،برام خیلی آشنا بود. من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد !با این فکر،غم عجیبی به دلم هجوم آورد. غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت! این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم،من رو از عالم خودم بیرون کشید. -ترنم جان، بازم برات غذا بکشم؟ -نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود! -نوش جونت گلم!البته دستپخت زهرا خانوم بود. با ناباوری زهرا رو نگاه کردم! -واقعا؟خیلی عالی بود !دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا! زهرا با شیرینی خندید -نوش جونت!چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه!😉 نگاهم به روی مامانش برگشت.واقعا همینطور بود.احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا،تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه !اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد،خورد پس کلَم! « حسادت،یک رنج بده!رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره،بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه. برو سراغ رنج های خوب،تا رنج بد به سراغت نیاد! » شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم،به همین وضعی که هست،بود. و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم.! زهرا با نگاه به ساعت،مثل فنر از جا پرید. -وای بدو ترنم!دیرمون شد! برای حاضر شدن،به اتاق زهرا برگشتیم.آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.هرچند که در عین سادگی،خیلی تمیز و شیک و مرتب بود. از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن،به طرف در رفت. -عه!کجا میری؟؟ماشینا تو پارکینگنا! دستم رو گرفت واز در بیرون برد. -میدونم.مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟ با تعجب،سرجام میخ شدم و غر زدم: -وا!میخوای پیاده بری؟ دوباره دستم رو گرفت و کشید -مگه من گفتم پیاده بریم؟ چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر... -مترو؟؟؟وای زهرا بیخیال!من اصلا عادت به اینجور کارا ندارم. مسمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا! -تنبل خانوم!بیا بریم.مگه باید عادت داشته باشی؟ -زهرا جون ترنم ول کن!این یکی رو دیگه نمیتونم .بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم. -ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم .بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم. دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم،کشون کشون به دنبال خودش برد! از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم .ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود. -آخه من از دست تو چیکارکنم؟عجب غلطی کردم با تو دوست شدما! -هیسسس...دلتم بخواد !وایسا غر نزن! تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم -غر نزنم؟؟زهرااااا...غر نزنم؟؟کلَت تو حلق منه !بعد میگی غر نزن؟! لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد. -اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم .کلی از خودم فحش خوردم تا تونستم! چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم. صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره،حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود! نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن،هیچکس چادری نبود! هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد.
🌹 این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید! ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه،نگاه کردم. دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن!و با این فکر شدیدا حرصم گرفت. اعصابم خیلی خورد شده بود.نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم،سرزنش میکردم. تو اون لحظه اصلا دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم! تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید.از قطار که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم. زهرا با لبخند ملایمی،نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت. فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید .کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه! خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم،اما اون لحظه شدیدا اعتماد به نفسم پایین رفته بود.۹ بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم .انتهای حیاط،یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد .سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید." با همون جمله وارفتم! -زهرا؟منو آوردی هیئت؟! کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد. -مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی،بده؟ با ابروهای درهم،از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم -خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم .اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود .وگرنه من اصلا از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد! لبخندش پررنگ تر شد -امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی! بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم .فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم .یکمم گپ بزنیم .همین! نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ،ناچارا کفشام رو دراوردم .زهرا یه قدم رفت جلو ودوباره برگشت -ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره .ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه! با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم. از در که وارد شدیم، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد .راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود.و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود. اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید. -قشنگه! نه؟ -از عکسایی که میگیرم ،معلوم نیست؟! -چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه .انصافا خیلی هنرمندن. -گروه فضاسازی ؟مگه تئاتره؟! این بار با صدای بلندتری خندید -نه. هیئته! هیئت منتظران! -جالبه!خوبه سیاهپوشش نکردین! -هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم .البته به همین خوبی که میبینی. پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم .با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هرچندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن،چشمام سیاهی رفت .واقعا حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم .پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم .ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم! با سلام بلند زهرا،همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید! چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن!چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه! برعکس اونا من از شدت تعجب ،با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم .جلوتر که رفتیم،بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن. جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم!! بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00 📚 نویسنده : محدثه افشاری ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است @Jameeyemahdavi313
یعتی؛ حسین متنِ واقعیت ماست و هرچه غیر حسین است ، حاشیه! محرم ماه غلبه‌ی متن بر حاشیه هاست... آدرس صفحه: • http://twitter.com/mahdirasuli_ir @Jameeyemahdavi313
من اشک رابه خاطرگرمیش، ناله رابه خاطرنوایش، عباس رابرای وفایش، محرم رابرای حسينش وحسین را به خاطر خدایش و تورابه خاطر قلب مهربانت که عاشق حسین است دوست دارم_درمیان نجوای سبزیاحسینت دعایم کن كه محتاجم. @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زيباترين صبح دنيا در چشم آدم‌هايى طلوع می‌كند كه دست اميد را می‌گيرند و پا به پاى تلاش و مهربانى، هدف‌هايشان را دنبال می‌كنند... 💛 سلام صبحتون بخیر💛 @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی و ظهور آقا ❤️💚 214 @Jameeyemahdavi313 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۳۰ مرداد ۱۳۹۹ میلادی: Thursday - 20 August 2020 قمری: الخميس، 30 ذیالحجه1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹آغاز ماه محرم الحرام 🔹محاصره شعب ابیطالب 🔹غزوه ذات الرقاع، 4ه-ق 🔹حدیث معروف امام رضا علیه السلام به ریان بن شبیب 🔹جمع آوری اولین زکات در اسلام به دستور حضرت رسول 📆 روزشمار: ▪️10روز تا عاشورای حسینی ▪️24 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️34 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️49 روز تا اربعین حسینی ▪️57 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ✅ @Jameeyemahdavi313
☀️ ☀️ 💎امیرالمومنین امام علی علیه السلام فرمودند: ✨مهریه زنان را سنگین نگیرید که موجب کدورت و دشمنی گردد. 📚وسائل الشیعه جلد ۱۵،صفحه ۱ @Jameeyemahdavi313
زندگي آسانتر نمي شود! تو فقط بايد قويتر شوي! 💟 @Jameeyemahdavi313
✍ وقتی رهبری بصراحت میگوید نظر من همان نظر ستاد مبارزه با کروناست و بعد این آخوندهای برخلاف آن عمل میکنند ... آیا تردیدی میماند که اینها همان آخوندهای انگلیسی هستند؟ یا عقب مانده ی ذهنی و علمی ....!؟!؟ رهبر ایران با چنین موجوداتی مواجه است ... خدا صبرشون بده ... از یک طرف نولیبرالهای رانتی-آمریکایی و از طرف دیگر ! @Jameeyemahdavi313
تک 🌟🌟🌟🌟🌟 برنج 3 پیمانه سینه مرغ یک عدد پیاز یک عدد ماست چکیده یک لیوان روغن مایع نصف لیوان زرده تخم مرغ سه عدد و یک عدد تخم مرغ کامل زعفران سه قاشق سوپخوری گلاب یک قاشق زرشک و خلال بادام و خلال پسته به میزان دلخواه نمک و فلفل به میزان لازم . مرغ رو با پیاز و نمک و فلفل و کمی زعفران و یه قاشق آبلیمو مزه دار میکنیم یک ساعت میذاریم تو یخچال بعد نصف استکان آب میریزیم میذاریم رو شعله کم، تا خودش کم کم بپزه . برنج رو از چند ساعت قبل می‌شوریم و میخیسونیم و کمی زنده تر از حد معمول آبکش میکنیم میذاریم ولرم بشه . زرشک رو با کمی کره و شکر تفت میدیم، اگر دوست نداشتید تفت ندید یا شکر نریزید . تخم مرغ زعفران گلاب ماست رو باهم مخلوط میکنیم با همزن دستی میزنیم. روغن مایع رو میریزیم مخلوط که شد برنج رو اضافه میکنیم . کف قابلمه رو با روغن نیمه جامد یا مایع چرب میکنیم نصف برنج رو میریزیم فشرده میکنیم بعد مرغ و زرشک و خلال بادام و پسته میریزیم خوب فشرده میکنیم وگرنه تهچین دولایه میشه دوباره بقیه برنج رو میریزیم روی برنج چند تکه کره میریزیم دمکنی میذاریم اولش پنج دقیقه حرارت رو یکم زیاد کنید خودشو بگیره بعد کم کنید مثل دم کردن برنج یک‌ساعت نیم میپزیم . برنج طلایی و سرخ شد پخته ست برمیگردونیم تو دیس به دلخواه تزیین میکنیم . اگر خواستید تو فر درست کنید روی قالبتون فویل بکشید با چنگال سوراخ کنید تو فر 200 درجه به مدت یکساعت بپزید . نکات مهم👇 . میتونید مرغ رو بپزید ریش ریش کنید . میتونید به جای مرغ و زرشک، از بادمجون، اسفناج، گوشت استفاده کنید . برای اینکه بوی تخم مرغ نده زعفران رو اول به تخم مرغ اضافه کنید و با ماست مخلوط کنید چون روغن از اول بریزید نمیذاره زعفران رنگ باز کنه . لایه مرغ رو با فاصله دو سانتی از دیواره ها بریزید چون موقع پخت میریزه بیرون میسوزه . برنج تهچین باید یکم خوش نمک باشه موقع آبکش بین دوتا انگشت که فشار میدیم یکم مغز داشته باشه مثل برنج معمولی که آبکش میکنیم نرم نباشه . برنج باید ولرم باشه، اگه سرد باشه مواد خوب باهم مخلوط و جذب نمیشه، اگرم داغ باشه هم بوی تخم مرغ میگیره هم باعث میشه تخم مرغ و ماست آب بندازه تهچین مون شفته میشه سعی کنید قابلمه رو پر نکنید یک دو سانت سر قابلمه خالی بمونه چون روغن سرریز میشه ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ @Jameeyemahdavi313 ┗━━━🍂💞🍃━━━┛
بزرگترین و بهترین تکلیف الهی @Jameeyemahdavi313 🌹🌹🍃🍃