eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
248 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
إذا صُنِعَ إليكَ معروفٌ فَاذكرْ، إذا صنعتَ مَعروفا فَانْسَه هرگاه به تو خوبى شد،آن را ياد آورى كن و هرگاه تو خوبى كردى، آن را از ياد ببر @Jameeyemahdavi313
امروز دیگه هیچوقت تکرار نمیشه پس تاجایی که میتونی ازش لذت ببر🍁
💢🔹💢🔹💢 🔹 💢 💢یک ولیّ خدا هم روز اول یکی مثل من و شما بوده. خیلی از آن‌ها گناه هم می‌کردند، غافل هم بودند. اصحاب کهف در ابتدا کافر و مشرک و بت‌پرست بودند. ابوذر غفّاری، روز اول بت می‌پرسید. سلمان فارسی هم همین‌طور بود. در رکاب حضرت سیّد الشهدا علیه‌الصّلاةوالسّلام، شخص عثمانی‌مذهب بود. یا مثلا اِبن وهب، مسیحی بود. 💢 اینها آمدند تغییر کردند، خودشان را اصلاح کردند و با عزم و استقامت ایستادند. از ابتدا که این‌‌گونه نبودند. حالا تو هم اشتباه و غفلت داشتی، فهمیدی راه به‌سوی خدا این‌طرف است و برگشتی. 💢خب کار و تلاش کن. خسته و ناامید نشو. زمین خوردی دوباره بلند شو. اجازه نده شیطان با ایجاد یاس و ناامیدی این‌قدر در گوش تو بخواند که از این راه ناامید شوی. 🔸 استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایۍ‌ڪِہ‌بہ‌پرندگاڹ‌مسیر‌ࢪا نشاݩ‌مۍ‌دهد🌱 -🍃🕊- @Jameeyemahdavi313
خندیدن خیلی آسان‌تر از اخم کردن است برای خنده از هفده عضلۀ صورت و گردن استفاده می‌شود اما برای اخم کردن از چهل عضله لباتون خندون😊 @Jameeyemahdavi313
🌹شب چهارم دی ماه ۱۳۶۵ شبی که غواصان برای عملیات کربلای ۴ به آب زدند و ۳۰ سال بعد با دستهای بسته بازگشتند. •┈┈••••✾•🌾🕊🌾•✾•••┈┈• @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺قرار آسمانی ها🌺 طرح قران یک دقیقه‌ای سوره توبه آیه ۴۰ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا مترس که خدا با ماست روز بیست و دوم قرار قرآنی پنجشنبه ۴ دی
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفدهم_پلاک_پنهان 🌹 سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،امیر به محض دید
🌹 سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت هوا سرد بود و ابرها گه گاهی غرش می کردند پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه شده بود اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت‌ برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت ز‌ه سرش را پایین انداخت. خودش هم حیرت زده شده بود که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و شرش را بالا اورد: ــ سلام ــ س سلام ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند روبه روی هم نشسته اند سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند. ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا سمانه نگران پرسید: ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید ــ نه اتفاق بدی نیفتاده سمانه نفس راحتی کشید و گفت: ــ پس چی شده؟ کمیل نفس عمیقی کشید و گفت: ــ اون شب ــ کدوم شب؟ ــ اون شرط ازدواجو گفتم سمانه چشمانش را روی هم فشرد: ــ لطفا این موضوعو باز نکنید ــ باید بگم ــ لطفا ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم سمانه با حیرت به او خیره شد. ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند اول قبول کردم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم. دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت : ــ واقعیتش میترسیدم سمانه ارام زمزمه مرد: ــ از چی؟ ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفا رو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید فکر کردم نتوانست ادامه بدهد سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد بود. ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟ ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد باورش نمی شد کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟ ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن ــ غلط کردند غرش کمیل لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت. ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه جوابتون هر چیزی باشه اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون سمانه سرش را پایین انداخت قلبش تند می زد احساس می کرد صدایش در فضا میپچید فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد: ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟ ابروان کمیل در هم گره خوردند با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت: ــ از شما بعید بود این حرف فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید ــ من منظوری نداشتم فقط ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم الان شرایط فرق میکنه الان شما از کارم خبر دارید میدونید چه شرایطی دارم این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد کنار هم جنگیدم و نتیجه گرفتیم با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید سمانه سرش را پایین انداخت تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند. هول شده بود نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد ‌سریع از جایش بلند شد ــ من.. من دیرم شده باید برم کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد، ــ میرسونمتون هم قدم به سمت ماشین رفتند سمانه به محض سوار شدن کمربند زد و نگاهش را به بیرون دوخت دستی روی شیشه کشید و ناخوداگاه اسم کمیل را نوشت اما سریع پاکش کرد و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد نگاه کوتاهی به کمیل انداخت وقتی او را مشغول رانندگی دید زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد. اما غافل از اینکه کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت و با این کاری که او کرد لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست که سریع او را جمع کرد. سمانه با دیدن قطرات باران با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد. ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا سمانه بی حواس گفت:
ــ نه تو رو خدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم وای خدای من چقدر خوبه هوا کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت سمانه سوالی نگاهش کرد کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت: ــ مگه عاشق بارون نیستید؟زیر بارون بهترمیتونید عاشقی کنید و از ماشین پیاده شد سمانه شوکه از حرف کمیل به اوکه ماشین را دور می زد نگاه می کرد. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد وقتی قطرات باران روی صورتش نشست ذهنش از همه چیز خالی شد و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت کمیل غیبش زده بود او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و از برخورد باران به صورتش آرام خندید باران همیشه آرامش خاصی به او می داد با یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل دوباره خندید احساس خوبی سراسر وجودش را گرفت حدس می زد که نامش چیست اما نمی خواست اعتراف کند صداهایی می شنید اما حاضر نبود چشمانش را باز کند. اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد ــ بفرمایید سمانه نگاهی به لیوان شکلات داغی که در دست کمیل بود انداخت خوشحال از به فکر بودن کمیل تشکری و لیوان را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد ــ چادرتون خیس شده بریم تا سرما نخوردید سمانه باشه ای گفت و دوباره به ماشین برگشتند کمیل سیستم گرمایشی را روشن کرد و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد سمانه از این همه دقت و نگرانی کمیل احساس خوبی به او دست داده بود احساسی که اولین باری است که به او دست می داد وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد سریع پشیمان شد. چون فکر می کرد که کمیل او را مسخره می کرد اما وقتی همراهی کمیل را دید از این همه احساسی که در وجود این مرد می دید حیرت زده شد. ــ خیلی ممنون بابت شکلات داغ و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم ــ خواهش میکنم کاری نکردم دیگر تا رسیدن به خانه حرفی بینشان زده نشد نزدیک خانه بودند که سمانه با تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند خیره شد کمیل که خیال می کرد آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید: ــ میشناسیدشون؟ ــ این دختر خانم محبیه ولی اون اقارو نمیشناسم ــ برا چی اومدن؟ ــ نمیدونم هردو از ماشین پیاده شدند فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد اما با حرف سهیلا دختر خانم محبی اخمی کرد. ــ بفرما خودشم اومد سمانه و کمیل سلامی کردند که سهیلا و برادرش جوابی ندادند کمیل اخمی کرد اما حرفی نزد سهیلا هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت: ــ نگاه سمانه خانم من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم ــ خانم محبی بس کنید ــ نه سمیه خانم بزار بگم حرفامو سمانه شما خانومی خوبی محجبه ولی ما نمیخوایم عروس خانوادمون باشی سمانه شوکه به او خیره شده بود آنقدر تعجب کرده بود که نمی توانست جوابش را بدهد. ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روز کجا غیبش زده بود و از خواستگاری فرار کرده بود عروسمون بشه سمانه با عصبانیت تشر زد: ــ درست صحبت کنید خانم من اصلا قصد ازدواج با برادرتونو ندارم پس لازم نیست بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید الانم جمع کنید بساطتونو بفرماید خونتون سهیلا که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت: ــ اینو نگی چی بگی برو خداروشکر کن گندت درنیومده کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت: ــ درست صحبت کنید خانم بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا کوروش با دیدن کمیل نمی خواست کم بیاورد می خواست خودی نشان دهد ،با لحن مسخره ای گفت: ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون اما نمی دانست اصلا راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده. با خیز برداشتن کمیل به سمتش ‌سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین نگاهی کرد و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد.
غرید: ــ چی گفتی؟ با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت: ــ گفتم گندکاریای دخ.. با مشتی که بر روی صورتش نشست جلوی ادامه ی حرفش را گرفت دستش را بر روی بینی اش گذاشته بود از درد روی شکم خم شده بود کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت و یقه ی او را در مشت گرفت: ــ گوش بده ببین چی میگم یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه دیدم به ولای علی میشکمت فریاد زد: ــ فهمیدی؟ و محکم او را هل داد سهیلا سریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید و با صدای بلند گفت: ــ بخدا ازت شکایت میکنم به خاک سیاه مینشونمت کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت: ــ برید داخل سمانه از ترس اینکه کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت: ــ تو روخدا شما هم بیاید کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت: ــ نترسید دوباره باش درگیر نمیشم فرحناز خانم سینی چایی را مقابل کمیل گرفت کمیل تشکری کرد و چایی را برداشت و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشتسته بود انداخت. ــ تو دیگه چرا خاله جان اون نااهله برا چی درگیر میشی باش؟ ــ یعنی چون اون نا اهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخواد و بزنه ؟ ــ چی بگم خاله جان ــ محسن و سید میدونن؟ ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه تو هم چیزی بهشون نگو ــ چشم ولی دوباره اومدن خبرم کنید ــ باشه خاله جان کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد. ــ منم دیگه برم ممنون بابت چایی ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره ــ بای برم کار دارم با شما که تعارف ندارم ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر کن یه چیزی بهت بدم ،بدی به سمیه ــ باشه 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : فاطمه امیری @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💜🤲
🤍 ♥️ چه شود که نازنینا ، رُخ خود به من نمائی ✨ به تبسّمی ، نگاهی ، گرهی ز دل گشائی ♥️ به کدام واژه جویم ، صفت لطیف عشقت ✨ که تو پاک تر آز آنی که درون واژه آئی 💛 🌹السلام علیک یا صاحب الزمان🌹 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 🤲 @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی تمام مسلمانان جهان ♥️ 341💚 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۵ دی ۱۳۹۹ میلادی: Friday - 25 December 2020 قمری: الجمعة، 10 جماد أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جنگ جمل، 36ه-ق 🔹تحویل پیراهن امام حسین علیه السلام به حضرت زینب سلام الله علیها، 11ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️23 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️33 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️40 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️49 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ✅ @Jameeyemahdavi313
✅ امیرالمومنین علیه‌السلام می‌فرمایند: 📍 فَضلُ فِكرٍ وَ تَفَهُّمٍ أنجَعُ مِن فَضلِ تَكرارٍ وَ دَراسَةٍ؛ 📌 اندیشیدن و فهمیدن سودمندتر است از تکرار بسیار و درس گرفتن. 📚 غررالحکم و دررالکلم، ح۶۵۶۴ 🆔 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹💠🔹💠 💠 🔹 💎روز جمعه متعلق به امام زمان ارواحنافداه و یکی از اعیادی است که مظلوم واقع شده است. معمولاً اسمِ تعطیل را روی آن گذاشته‌اند. این خیلی اشتباه است. اینکه در تقویم‌ها آن را با رنگ دیگری، مثلاً قرمز، مشخص کرده‌اند خوب است. این روز، سید و بزرگ ایام هفته است. انسان باید قدر آن را بداند. حتی از قبل باید خودش را برای این روز مهيا و آماده کند. خیلی از اهل معنا و دقت این‌طور هستند. در این روز خیلی برکات، عنایات و مواهب در ساعات مختلف آن می‌‌وزد که ما آنها را از دست می‌دهیم و نمی‌دانیم که باید چطور استفاده کنیم. یک ساعات خاص در عصر جمعه از حضرت زهرا سلام‌اللّه‌علیها سفارش شده که آنها را از دست ندهید. حتما در آن ساعات، دعا مستجاب است. 🔹استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی @Jameeyemahdavi313
- شما هم بچه بودین جلو پنکه می‌نشستید؟😌😂 ؟ 〈🤪💛〉 @Jameeyemahdavi313
🌱کودکی که بدون ترس و وحشت بزرگ شده باشد، دروغ نمی گويد. نه برای آن که اصول اخلاقی را مراعات کند، بلکه خود به خود احتياج به دروغ را حس نکرده است. ✍️کارشناسان علوم رفتاری کودکان می‌گويند: اطمينان از تنبيه نشدن، انگيزه دروغگويی را از کودک می‌گيرد. ❤️🔅❤️ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا