خندیدن خیلی آسانتر
از اخم کردن است
برای خنده از هفده عضلۀ
صورت و گردن استفاده میشود
اما برای اخم کردن از چهل عضله
لباتون خندون😊
@Jameeyemahdavi313
🌹شب چهارم دی ماه ۱۳۶۵ شبی که غواصان برای عملیات کربلای ۴ به آب زدند و ۳۰ سال بعد با دستهای بسته بازگشتند.
#سیره_شهداء
•┈┈••••✾•🌾🕊🌾•✾•••┈┈•
@Jameeyemahdavi313
🌺قرار آسمانی ها🌺
طرح قران یک دقیقهای
سوره توبه آیه ۴۰
لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا
مترس که خدا با ماست
روز بیست و دوم قرار قرآنی
پنجشنبه ۴ دی
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفدهم_پلاک_پنهان 🌹 سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،امیر به محض دید
#پارت_هجدهم_پلاک_پنهان 🌹
سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت هوا سرد بود و ابرها گه گاهی غرش می کردند پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه شده بود اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زه سرش را پایین انداخت.
خودش هم حیرت زده شده بود که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و شرش را بالا اورد:
ــ سلام
ــ س سلام
ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده
سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند روبه روی هم نشسته اند سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند.
ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا
سمانه نگران پرسید:
ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید
ــ نه اتفاق بدی نیفتاده
سمانه نفس راحتی کشید و گفت:
ــ پس چی شده؟
کمیل نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ اون شب
ــ کدوم شب؟
ــ اون شرط ازدواجو گفتم
سمانه چشمانش را روی هم فشرد:
ــ لطفا این موضوعو باز نکنید
ــ باید بگم
ــ لطفا
ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم
سمانه با حیرت به او خیره شد.
ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند اول قبول کردم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم.
دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت :
ــ واقعیتش میترسیدم
سمانه ارام زمزمه مرد:
ــ از چی؟
ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفا رو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید فکر کردم
نتوانست ادامه بدهد سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد بود.
ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟
ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید
شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد باورش نمی شد کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟
ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن
ــ غلط کردند
غرش کمیل لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت.
ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه جوابتون هر چیزی باشه اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون
سمانه سرش را پایین انداخت قلبش تند می زد احساس می کرد صدایش در فضا میپچید فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد:
ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟
ابروان کمیل در هم گره خوردند با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
ــ از شما بعید بود این حرف فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید
ــ من منظوری نداشتم فقط
ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم الان شرایط فرق میکنه الان شما از کارم خبر دارید میدونید چه شرایطی دارم این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد کنار هم جنگیدم و نتیجه گرفتیم با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید
سمانه سرش را پایین انداخت تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند.
هول شده بود نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد سریع از جایش بلند
شد
ــ من.. من دیرم شده باید برم
کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد،
ــ میرسونمتون
هم قدم به سمت ماشین رفتند سمانه به محض سوار شدن کمربند زد و نگاهش را به بیرون دوخت دستی روی شیشه کشید و ناخوداگاه اسم کمیل را نوشت اما سریع پاکش کرد و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد نگاه کوتاهی به کمیل انداخت وقتی او را مشغول رانندگی دید زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد.
اما غافل از اینکه کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت و با این کاری که او کرد لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست که سریع او را جمع کرد.
سمانه با دیدن قطرات باران با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد.
ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا
سمانه بی حواس گفت:
ــ نه تو رو خدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم وای خدای من چقدر خوبه هوا
کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت سمانه سوالی نگاهش کرد کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت:
ــ مگه عاشق بارون نیستید؟زیر بارون بهترمیتونید عاشقی کنید
و از ماشین پیاده شد سمانه شوکه از حرف کمیل به اوکه ماشین را دور می زد نگاه می کرد.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد وقتی قطرات باران روی صورتش نشست ذهنش از همه چیز خالی شد و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت کمیل غیبش زده بود او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و از برخورد باران به صورتش آرام خندید باران همیشه آرامش خاصی به او می داد با یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل دوباره خندید احساس خوبی سراسر وجودش را گرفت حدس می زد که نامش چیست اما نمی خواست اعتراف کند صداهایی می شنید اما حاضر نبود چشمانش را باز کند.
اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به لیوان شکلات داغی که در دست کمیل بود انداخت خوشحال از به فکر بودن کمیل تشکری و لیوان را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد
ــ چادرتون خیس شده بریم تا سرما نخوردید
سمانه باشه ای گفت و دوباره به ماشین برگشتند کمیل سیستم گرمایشی را روشن کرد و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد سمانه از این همه دقت و نگرانی کمیل احساس خوبی به او دست داده بود احساسی که اولین باری است که به او دست می داد وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد سریع پشیمان شد.
چون فکر می کرد که کمیل او را مسخره می کرد اما وقتی همراهی کمیل را دید از این همه احساسی که در وجود این مرد می دید حیرت زده شد.
ــ خیلی ممنون بابت شکلات داغ و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم
ــ خواهش میکنم کاری نکردم
دیگر تا رسیدن به خانه حرفی بینشان زده نشد نزدیک خانه بودند که سمانه با تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند خیره شد کمیل که خیال می کرد آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید:
ــ میشناسیدشون؟
ــ این دختر خانم محبیه ولی اون اقارو نمیشناسم
ــ برا چی اومدن؟
ــ نمیدونم
هردو از ماشین پیاده شدند فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد اما با حرف سهیلا دختر خانم محبی اخمی کرد.
ــ بفرما خودشم اومد
سمانه و کمیل سلامی کردند که سهیلا و برادرش جوابی ندادند کمیل اخمی کرد اما حرفی نزد سهیلا هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت:
ــ نگاه سمانه خانم من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم
ــ خانم محبی بس کنید
ــ نه سمیه خانم بزار بگم حرفامو سمانه شما خانومی خوبی محجبه ولی ما نمیخوایم عروس خانوادمون باشی
سمانه شوکه به او خیره شده بود آنقدر تعجب کرده بود که نمی توانست جوابش را بدهد.
ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روز کجا غیبش زده بود و از خواستگاری فرار کرده بود عروسمون بشه
سمانه با عصبانیت تشر زد:
ــ درست صحبت کنید خانم من اصلا قصد ازدواج با برادرتونو ندارم پس لازم نیست بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید الانم جمع کنید بساطتونو بفرماید خونتون
سهیلا که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت:
ــ اینو نگی چی بگی برو خداروشکر کن گندت درنیومده
کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت:
ــ درست صحبت کنید خانم بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا
کوروش با دیدن کمیل نمی خواست کم بیاورد می خواست خودی نشان دهد ،با لحن مسخره ای گفت:
ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون
اما نمی دانست اصلا راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده.
با خیز برداشتن کمیل به سمتش سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین نگاهی کرد و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد.
غرید:
ــ چی گفتی؟
با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت:
ــ گفتم گندکاریای دخ..
با مشتی که بر روی صورتش نشست جلوی ادامه ی حرفش را گرفت دستش را بر روی بینی اش گذاشته بود از درد روی شکم خم شده بود کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت و یقه ی او را در مشت گرفت:
ــ گوش بده ببین چی میگم یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه دیدم به ولای علی میشکمت
فریاد زد:
ــ فهمیدی؟
و محکم او را هل داد سهیلا سریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید و با صدای بلند گفت:
ــ بخدا ازت شکایت میکنم به خاک سیاه مینشونمت
کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت:
ــ برید داخل
سمانه از ترس اینکه کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت:
ــ تو روخدا شما هم بیاید
کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت:
ــ نترسید دوباره باش درگیر نمیشم
فرحناز خانم سینی چایی را مقابل کمیل گرفت کمیل تشکری کرد و چایی را برداشت و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشتسته بود انداخت.
ــ تو دیگه چرا خاله جان اون نااهله برا چی درگیر میشی باش؟
ــ یعنی چون اون نا اهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخواد و بزنه ؟
ــ چی بگم خاله جان
ــ محسن و سید میدونن؟
ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه تو هم چیزی بهشون نگو
ــ چشم ولی دوباره اومدن خبرم کنید
ــ باشه خاله جان
کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد.
ــ منم دیگه برم ممنون بابت چایی
ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره
ــ بای برم کار دارم با شما که تعارف ندارم
ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر کن یه چیزی بهت بدم ،بدی به سمیه
ــ باشه
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
✍نویسنده : فاطمه امیری
@Jameeyemahdavi313
#ســلاممـولاجـانم 🤍
♥️ چه شود که نازنینا ،
رُخ خود به من نمائی
✨ به تبسّمی ، نگاهی ،
گرهی ز دل گشائی
♥️ به کدام واژه جویم ،
صفت لطیف عشقت
✨ که تو پاک تر آز آنی
که درون واژه آئی 💛
🌹السلام علیک یا صاحب الزمان🌹
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇
برای سلامتی تمام مسلمانان جهان ♥️
#قرآن 341💚
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۵ دی ۱۳۹۹
میلادی: Friday - 25 December 2020
قمری: الجمعة، 10 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹جنگ جمل، 36ه-ق
🔹تحویل پیراهن امام حسین علیه السلام به حضرت زینب سلام الله علیها، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️23 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️33 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️40 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️49 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
✅ @Jameeyemahdavi313
✅ امیرالمومنین علیهالسلام میفرمایند:
📍 فَضلُ فِكرٍ وَ تَفَهُّمٍ أنجَعُ مِن فَضلِ تَكرارٍ وَ دَراسَةٍ؛
📌 اندیشیدن و فهمیدن سودمندتر است از تکرار بسیار و درس گرفتن.
📚 غررالحکم و دررالکلم، ح۶۵۶۴
🆔 @Jameeyemahdavi313
🔹💠🔹💠
💠
🔹
💎روز جمعه متعلق به امام زمان ارواحنافداه و یکی از اعیادی است که مظلوم واقع شده است.
معمولاً اسمِ تعطیل را روی آن گذاشتهاند. این خیلی اشتباه است.
اینکه در تقویمها آن را با رنگ دیگری، مثلاً قرمز، مشخص کردهاند خوب است.
این روز، سید و بزرگ ایام هفته است. انسان باید قدر آن را بداند. حتی از قبل باید خودش را برای این روز مهيا و آماده کند.
خیلی از اهل معنا و دقت اینطور هستند. در این روز خیلی برکات، عنایات و مواهب در ساعات مختلف آن میوزد که ما آنها را از دست میدهیم و نمیدانیم که باید چطور استفاده کنیم.
یک ساعات خاص در عصر جمعه از حضرت زهرا سلاماللّهعلیها سفارش شده که آنها را از دست ندهید. حتما در آن ساعات، دعا مستجاب است.
🔹استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
@Jameeyemahdavi313
- شما هم بچه بودین جلو پنکه مینشستید؟😌😂
#شما_هم؟
〈🤪💛〉
@Jameeyemahdavi313
🌱کودکی که بدون ترس و وحشت بزرگ شده باشد، دروغ نمی گويد.
نه برای آن که اصول اخلاقی را مراعات کند، بلکه خود به خود احتياج به دروغ را حس نکرده است.
✍️کارشناسان علوم رفتاری کودکان میگويند:
اطمينان از تنبيه نشدن، انگيزه
دروغگويی را از کودک میگيرد.
#فرزندپروری
❤️🔅❤️
@Jameeyemahdavi313
بسم الله المهدی عج💚
ختم 14000 مروارید 💎صلوات 💎
به نیت تعجیل در ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💛💚
به نیابت از هر کسی که میتونید بخونید
تعداد رو لطفا به خادم کانال اعلام بفرمایید
@In_the_name_of_Aallah
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هجدهم_پلاک_پنهان 🌹 سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت هوا سرد بود و ابرها
#پارت_نوزدهم_پلاک_نداره 🌹
سمانه که آن همه وقت بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیده بود باید از کمیل تشکر کند ،این فرصت را طلایی دانست.
ــ خیلی ممنون
ــ بابت چی؟
سمانه نمی دانست چه بگوید ، بگوید به خاطر دعوا یا بخاطر دفاع کردنش یا بخاطر مشت زدن تو صورت کوروش آنقدر حرص خورد که دوبار بدون فکر کردن حرفی زده با استیصال به کمیل نگاه کرد از وقتی که کیل به او پیشنهاد ازدواج داد بود برایش سخت بود که با او صحبت کند و همه وقت هول میکرد.
به کمیل نگاه کرد و دعا می کرد که منظورش را از چشمانش بخواند کمیل نگاه کوتاهی به چشمانش می اندازد و با لحنی دلنشین گفت:
ــ تشکر لازم نیست وظیفمه اینقدر بی غیرتم که ببینم یکی داره به ناموسم تهمت بزنه و ساکت باشم؟
و چه می دانشت که با این جمله ی کوتاهش چه بلایی بر سر قلبی که عشق به تازگی در آن جوانه زده چه آورد.
سمانه تشکری کرد و چایی را از دست محمد گرفت.
محمد روبه رویش روی صندلی نشست و گفت:
ــ چی شده که سمانه خانم یادی از دایی اش بکنه و بیاد محل کار
ــ ببخشید دایی نمیخواستم بیام محل کارت اما مجبور بودم
ــ نشنوم این حرفو ازت بگو ببینم چی شده
سمانه که همیشه برای تصمیم های مهم زندگی اش محمد را برای مشاوره انتخاب می کرد اینبار هم انتخابش او بود آرام گفت:
ــ کمیل ازم خواستگاری کرد
لبخندی بر لبان محمد نشست سمانه انتظار داشت که محمد از این حرفش شوکه شود اما با دیدن این عکس العملش مشکوک گفت:
ــ خبر داشتید؟
ــ کمیل به من گفت خب پس دلیل این پریشانی و آشفتگی چیه؟
سمانه لبخندی به این تیز بینی دایی اش زد.
ــ نمیدونم دایی
خجالت میکشید صحبت کند و از احساسش بگوید محمد دستانش را در دست گرفت و فشرد
ــ به این فکر کن که میتونی زندگی در کنار کمیلو تحمل کنی؟کمیلو میشناسی؟با اعتقاداتش کنار میای؟یا اصلا برای ازدواج و تشکیل خانواده آماده ای؟
سمانه سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
ــ نمیدونم دایی تا میام جواب منفی بدم چیزی به یاد میارم و منصرف میشم تا میام جواب مثبت بدم هم همینطور میشه.
ناراحت گفت:
ــ اصلا گیج شدم نمیدونم چیکار کنم،
محمد لبخندی به سمانه زد و گفت:
ــ کمیلو دوست داری؟
سمانه دستانش را در هم قفل کرد و سردرگم دنبال جوابی بود که به محمد بگوید.
ــ سمانه دایی جان خجالتو بزار کنار و حرفتو بزن تصمیمی که قراره بگیری حرف یک عمر زندگیه پس جواب منو بده؟تو کمیلو دوست داری؟
ــ نمیدونم دایی
ــ نمیدونم نشد حرف دختر خوب آره یا نه
سمانه چشمانش را بر روی هم فشرد و به کمیل فکر کرد به کارهایش به حرف هایش به پیگیری کارهایش در زندان به اهمیت دادن به علایقش به دفاع کردنش به نگرانی و ترس نگاهش در آن شب این افکار باعث شد که لبخندی بر لبانش بنشیند.
محمد بلند خندید و گفت:
ــ جوابمو گرفتم
سمانه دستی به گونه های سرخش کشید و حرفی نزد.
ــ پس الان بزار من برات بگم
سمانه کنجکاو نگاهش را بالا آورد و به محمد دوخت.
ــ میتونم بدون هیچ شکی بگم که کمیل بهترین گزینه برای ازدواج تو هستش سمانه تو بهتر از همه میدونی که کمیل اونی که نشون میده نیست و به خاطر همین چیز خیلی عذاب کشید
محمد خنده ای به نگاه های مشکوک سمانه کرد و گفت:
ــ اینجوری نگام نکن آره منم از اینکه کمیل نیروی وزارت اطلاعاته خبر دارم
ــ ولی اون گفت که کسی خبر نداره
ــ من ازش خواسته بودم که نگه
ــ یعنی شما هم..
ــ نه من کارم همینه الان اینا زیاد مهم نیستن سمانه کمیل به خاطر کارش خیلی عذاب کشید از خیلی چیزا گذشت حتی از تو
سمانه آرام زمزمه کرد:
ــ از من
ــ نگو که این مدت متوجه علاقه ی کمیل به خودت نشدی؟اون به خاطر خطرات کارش حتی حاضر نبود با تو یا هر دختر دیگه ای ازدواج کنه
ــ خطرات چی؟
ــ نمیدونم شاید کمیل راضی نباشه اینارو بگم
ــ دایی بگید این حقمه که بدونم
ــ کمیل یکی از بهترین نیروهای وزارت اطلاعاته ماموریتای زیادی رفته و گروهک های زیادیو با کمک گروهش منهدم کرده به خاطر سابقه ای که داره دشمن کم نداره دشمنایی که نباید دستم گرفتشون اونا به هیچ کسی رحم نمیکنن بچه زن مرد جوون براشون هیچ فرقی نمیکنه
سمانه دستانش را مقابل دهانش گرفت و نالید:
ــ وای خدای من
ــ برای همین کمیل از ازدواج با تو فراری بود یه شب ماموریت مشترک داشتیم حالش خوب نبود یه جا اگه حواسم بهش نبود نزدیک بود تیر بخوره
سمانه هینی گفت و با چشمان ترسیده به محمد خیره شد.
ــ بعد ماموریت وقتی دلیلشو پرسیدم گفت که بخاطر اینکه تو جواب منفی بدی چه حرفایی به تو زده و تو چه جوابی دادی و بدتر تصمیم تو برای ازدواج با محبی بوده
ــ من نمیتونم باور کنم آخه کمیل کجا و...
ــ میدونم نمیتونی باور کنی اما بدون که کمیل با تمام جذبه وغرور و اخم علاقه و احساس پاکی نسبت به تو داره
سمانه دایی کمیل یه همراه میخواد که حرف دلشو بهش بزنه از
شرایط سختش بگه کسی که درکش کنه کمیل با اینکه اطرافش پر از آدم مهربون بوده اما تنهاست چون نمیتونه حرفاشو به کسی بگه به خاطر امنیت اطرافیانش خودشو نابود کرده
ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده تا آرامش زندگیش باشی تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده همراهیش کنی و نزاری کم بیاره اون نیاز داره به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن بره پیش کسی بهاش حرف بزنه آرومش کنه بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره حتی خواب راحتی هم نداره.
محمد نفس عمیقی کشید و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت.
ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش قلبی نا آروم و خسته ای داره تو میتونی قلبشو آروم کنی اون تورو انتخاب کرده پس نا امیدش نکن.
سمانه دستانش را جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت محمد او را در آغوش کشید و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند:
ــ وقتی بهش گفتم که با تو ازدواج کنه نمیونی چیکار کرد ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه اما بهت آسیبی نرسه
سمانه را از خودش جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت:
ــ تا شب فکراتو بکن و خبرم کن دوست دارم خودم این خبرو بهش بگم باشه؟
سمانه سری تکان داد و باشه ای گفت و از جایش بلند شد
ــ من دیگه برم
ــ بسلامت دایی جان صبر کن برات آژانس بگیرم
ــ نه خودم میرم
ــ برات آژانس میگیرم اینجوری مطمئن تره با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته
ــ برا چی؟
ــ از اون شب هر جا رفتی پشت سرت بوده تا اتفاقی برات نیفته
سمانه حیرت زده از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد محمد تا بیرون همراهی اش کرد و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد.
سمانه همه ی راه را به حرف های دایی اش فکر می کرد باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد وقتی محمد در مورد او و سختی های زندگی اش صحبت کرد اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند و دردی عجیب در قلبش احساس کرد دوست داشت کمیل را ببیند با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت و به دنبال ماشین کمیل گشت با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟نمی دانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد کمیل را می دید.
با رسیدن به خانه بعد از تشکر
از راننده پیاده شد در باز کرد و وارد خانه شد با دیدن زینب و طاها که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد
ــ سلام وروجکا
بچه ها با جیغ و داد به سمتش دویدند بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت.
ــ عزیزای دلم خوبید
هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند.
ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند
ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید
بچه ها به سمت انباری رفتن سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت همه خانم ها خانشان جمع شده بودند لبخندی زد و تا می خواست وارد شود صدای صحبت کسی توجه اش را جلب کرد نگاهی به نیلوفر که انطرف مشغول صحبت با گوشی بود آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد.
ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد
سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند:
ــ آره بابا پسرش جنتلمنه باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی
ــ دروغم کجا بود راستی اسم آقامون کمیله
و بلند خندید و برگشت که با سمانه برخورد کرد با دیدن سمانه پوزخندی زد و از کنارش گذشت سمانه شوکه به بوته های روبه رویش خیره شده بود به صدای بچه ها که او را صدا می کردند اهمتی نداد و فقط به یک چیز فکر می کرد که کمیل او را بازی داده
صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود:
ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه
سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت:
ــ بسلامتی عروسی در پیش داریم؟
ــ سلام عزیز دل خاله بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم
ــ اِ چه خوب کی هست این مرد خوشبخت؟
با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید:
ــ پسر همسایه جفتیمون پسر خانم سهرابی میشناسیش
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ آره میشناسم ان شاء الله خوشبخت بشن
مژگان ان شاء الله ای گفت.
سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود سمانه خندید
و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد:
ــ آخ
سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود بر صورتش زد و به طرفش رفت:
ــ وای خدای من حالتون خوبه؟
بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت:
ــ اینم یه نوعشه
سمانه با تعجب گفت:
ــ نوع چی
کمیل به سرش اشاره کرد و گفت:
ــ خوش آمدگویی
سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت فرحناز و سمیه سریع به حیاط آمدند
ــ وای مادر چی شده
ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید
مژگان با اخم به بچه ها توپید:
ــ پس چی بود میگفتید
ــ مگه چی گفتن
صغری خندید و گفت:
ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت
سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند خیره شد با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند.
ــ اشکال نداره یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه
سمانه آرام و شرمزده گفت:
ــ ببخشید اصلا حواسم نبود تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل
ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم
صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد.
نیلوفر جلو امد و آرام گفت:
ــ سلام آقا کمیل خدا قوت
کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد سمانه مشکوک به کمیل خیره شد همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد برخورد نمیکرد
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
✍نویسنده : فاطمه امیری
@Jameeyemahdavi313
🌺قرار آسمانی ها🌺
طرح قرآن یک دقیقهای
آدمای خوش اخلاق رو دیدین؟ یه نیروی مغناطیسیِ جذابی دارن که ناخودآگاه همه کشیده میشن طرفشون... بی آنکه بدانی چرا...عاشقش میشی💘
اینو خدای مهربون در سوره آل عمران آیه ۱۵۹ خطاب به پیامبر رحمت (ص) می فرماد:
«فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ ۖ وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ
به سبب رحمت خداست كه تو با آنها اينچنين خوشخوى و مهربان هستى. اگر تندخو و سختدل مىبودى از گرد تو پراكنده مىشدند»
تا حالا چند نفر رو با اخلاق خوبت عاشق خدا کردی؟؟
اصلا میدونستی خوش اخلاقی روزی رو زیاد میکنه؟؟
روز بیست و سوم قرار قرآنی
جمعه ۵ دی