6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈یکی از واقعیت های مهم زندگی
#استاد_پناهیان
مهم و کاربردی👌
@Jameeyemahdavi313
#ترفند_خانه_داری
❇️این مواد مثل وایتکس عمل میکنند😳
📌روغن زیتون برای تمیز کردن استیل
سینک ظرفشویی، ظروف استیل و سبدهای آبکش بعد از شستوشو کمی روغن زیتون روی پنبه بمالید و سطح آن را با روغن مالش دهید. بعد با یک دستمال حولهای آن را پاک کنید و از برقی که میزند، لذت ببرید.👌
📌نمک برای تمیز کردن اتو
کف همه اتوها بعد از مدتی کار کردن کدر میشود و لک میافتد. برای تمیز کردن این لکهها، اتو را بدون بخار روشن کنید. روی یک پارچه نمک بپاشید و پارچه را اتو کنید.👌
📌روغن بچه برای تمیز کردن دست
برای پاک کردن لکه رنگ از روی دست میتوانید روغن بچه را به دستتان بمالید و بعد از پاک شدن با آب و صابون بشویید.👌
@Jameeyemahdavi313
🌺🍃🌺🍃🌺
#قسمتیازحقوقومراحمآنحضرتنسبتبهما ادامه قسمت 6
http://ansarolmahdi.blogfa.com/
🍀 در بحار به نقل از امالی شیخ طوسی از پیغمبر اکرم به روایت است که فرمود: من درختی هستم که فاطمه شاخه و علی پیوند و حسن و حسین میوه و دوستانشان از امّت من برگهای آن درخت می باشند.
🍀هفتم: حقّ آقا و ارباب بر بنده؛
در زیارت جامعه آمده است: والشادة الؤلاق؛ و سروران سرپرست.
🍀و در حدیثی از رسول اكرم "ص" از طریق مخالفین وارد شده: ما فرزندان عبد المطّلب سروران اهل بهشت هستیم؛ من و علی و جعفر و حسن و حسین و مهدی "عج"
🍀 میگویم: بیان سیادت و آقایی امامان علیهماالسّلام نسبت به ما، از آنچه گذشت ظاهر و ثابت می شود. و معنی سیادت آن بزرگواران این که: ایشان از خود ما در تمام امور، اولی و شایسته تر هستند، چنانکه خداوند متعال فرموده: والتي أولى بالمؤمنين من أنفسهم.. ؛ پیامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.
🍀و در كفاية الاثر روایت مسندی از حسن بن على !ع" آورده که فرمود: رسول خدا به على "ع" فرمود: من به مؤمنین از خودشان به خودشان اولیٰ و سزاوارترم. سپس تو ای علی از مؤمنین به خودشان سزاوارتری، آنگاه بعد از تو حسن سزاوارتر است به مؤمنین از خودشان، و پس از او حسین سزاوارتر است به مؤمنین از خودشان، سپس على سزاوارتر است به مؤمنین از خودشان، و بعد از او محمّد سزاوارتر است به مؤمنین از خودشان، و بعد از او جعفر سزاوارتر است به مؤمنین از خودشان، و بعد از او موسی سزاوارتر است به مؤمنین از خودشان، و بعد از او على سزاوارتر است به مؤمنین از خودشان، و بعد از او محمّد سزاوارتر است به مؤمنین از خودشان، و بعد از او على سزاوارتر است به مؤمنین از خودشان، و بعد از او حسن سزاوارتر است به مؤمنين از خودشان، و بعد از او حجّت بن الحسن سزاوارتر است به مؤمنین از خودشان، امامان نیکوکار، آنها با حقّ و حقّ با آنها است.
🍀 نزدیک به همین مضمون در کافی و کمال الدّین نیز روایت شده است و از حضرت ابوالحسن موسی "ع " روایت شده که فرمود: مردم در اطاعت کردن، بردگان ما هستند.
هرگز خودتان را با هیچ کس دیگر در این جهان مقایسه نکنید
اگر این کار را بکنید به خودتان توهین کرده اید
“بیل گیتس”
#عڪس
┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓
@Jameeyemahdavi313
بچھسیدنشدمدستخودمنیستـولـے
وسطروضه دلمخواستبگویممآدر🌿!'
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_دوم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو م
#پارت_سوم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹
دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته شده بود. چون راحیل دانشگاه نبود، گاهی با خودم می گفتم وقتی او نمی آید من هم دوشنبه ها نمی روم ولی دلم راضی نمی شد. با خودم می گفتم شاید بیاید، گفته بود استاد تاکید کرده چند جلسه باید حضور داشته باشد. مهمتر اینکه به بهانه ی جزوه دادن می توانستم چند کلمه ایی هم که شده به حرف بگیرمش.
گرچه او اهل حرف زدن نیست، باید با انبردست حرف از زیر زبانش بیرون بکشم. البته همان هم برایم غنیمت بود. قرار بود کاری کنم که توجهش به طرفم جلب شود، ولی موفق که نشده بودم هیچ، توجه و فکر خودم هم به اوچسب شده بود.
داخل ماشین یکسره آهنگ های عاشقانه گوش می کردم و خودم را با او تصور می کردم، واقعا این آهنگ ها آدم را هوایی می کنند. دیگر خودم را درک نمیکردم. واقعا چه بلایی بر سرم آمده بود.وارد کلاس که شدم، مثل همیشه اولین نگاهم به صندلی راحیل بود.
بادیدنش که روی صندلیاش نشسته بود. شوکه شدم.
جالب بود اوهم نگاهش به در بود. بادیدنم سرش را پایین انداخت. تپش قلبم بالارفت.
یعنی اوهم به من فکر می کند؟
باشنیدن صدای سعید برگشتم.
ــ عه آرش دیروز گفتی نمیای که پس چرا امدی؟
ــ با اخم نگاهش کردم.
–حالا الان باید داد بزنی کل کلاس بفهمند من دیروز به تو چی گفتم؟
صدایش را پایین آورد.
–مگه چی گفتم حالا؟
چی شد امدی؟ شرکت نرفتی؟ گفتی اونجا کارت زیاد شده که؟
ــ هیچی بابا گفتم بیام بهتره، فوقش از اون ور بیشتر می مونم شرکت دیگه.
بعدهم به طرف صندلیم رفتم تا بنشینم و قبلش دوباره نگاهی به او انداختم. با سارا درحال حرف زدن بود و نگاهش هم به خودکاری که در دستش بود.
اکثر وقت ها نگاهش پایین است. از یک طرف خوشم می آید که به کسی نگاه نمی کند. ."واقعا چطوری می تواند خیلی سخت است"از یک طرف هم گاهی حرصم می گیرد. چون نگاه و توجهاش را دلم می خواست.
سر جایم نشستم.
جزوهام را در آوردم به بهانه خواندنش، نگاهم رابه او دوختم. گاهی که سرش را به طرف سارا می چرخواند تا حرفش را بزند، نیم رخش در، دیدم قرار می گرفت. نگاهش می کردم. امروز رنگ روسری اش سبز بود،با طرح بته، جقههایی به رنگ لیمویی.
واقعا خوش سلیقه است.یک گیره ی طلایی که دو تا قلب کوچک آویزش بود به روسری اش زده بود. از این زاویه کاملا دید داشت. انگار از گوشه ی چشمش متوجه ی نگاهم شد. چون چرخیدو کاملا صاف نشست و دیگر سرش را نچرخواند. به دستهایش نگاه می کردو حرف میزد. با امدن استاد نگاه از او برداشتم و حواسم را به درس دادم. سعی کردم تا آخر کلاس نگاهش نکنم تا نه او حواسش پرت شود نه من.
با خودم گفتم او که حواسش پرت نمیشود. اصلا مگر حواسش به من هست که بخواهد. با حرف سارا که به طورناگهانی برگشت افکارم پاره شد پاره که چه عرض کنم، بهتراست بگویم متلاشی.
سارا فوری گفت:
–امروز بعد از دانشگاه میای با بچه ها بریم سینما؟ بهارو سعیدو...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
–نه، کلی کار دارم.
اخمی کردو گفت:
–بیا دیگه جدیدا نازت زیاد شده ها...
نگاه متعجب راحیل را دیدم که گذرا برگشت و روی سارا و من چرخید.
ای خدا...سارا...خدابگم چه کارت کند.
الان وقت این حرفها را زدن بود. آن هم جلو دختر مردم آخه..
خیلی کلافه گفتم:
– حالا بعد از کلاس حرف می زنیم.
بعد از کلاس دوباره سارا سوالش را پرسیدو من هم گفتم:
– کارام زیاد شده، کلا دیگه نمی تونم بعد از دانشگاه جایی برم.
راحیل را دیدم که، بلند بلند به دوستهایش که به او گفته بودند باهم برویم وچیزی بخوریم، می گفت:
–شما برید من باید برم خونه.
با عجله وسایلش را جمع کرد و راه افتاد.
پشت سرش رفتم و صدایش کردم. ایستاد و برگشت.
– خانم رحمانی می خواستم در مورد موضوعی باهاتون حرف بزنم؟
با تعجب نگاهم کرد.
–بفرماییدفقط من عجله دارم زودتر.
– اتفاقا من هم می خوام برم، اگه اجازه بدید برسونمتون، تو مسیر هم ..حرفم را قطع کرد.
–نه ممنون، من خودم می رم لازم نیست.
ــ خواهش می کنم خانم رحمانی قبول کنید.حرفم مهمه سوالیه که مدتها ست می خوام ازتون بپرسم.
خیلی برام مهمه."باخودم گفتم کمی پیچیده اش کنم شاید کوتا بیاید"
ــ خوب اینجا بپرسید.
ــآخه یه کم طولانیه شماهم عجله دارید، نمیشه که.
کلافه نگاهم کرد.
–باشه پس تا ایستگاه مترو.
چیزی نگفتم ، چون فکر می کردم حالا تا آن موقع فکری میکنم.
–لطفا شما جلوتر برید من میام.
با خوشحالی از محوطه ی دانشگاه گذشتم وبیرون رفتم.
فکراین که تاچندلحظه ی دیگرکنارم می نشیند وبا همان حجب وحیای دوست داشتنیش بامن حرف می زند دیوانه ام می کرد.
به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی عقب.
با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شدو بالبخندی روی لبش در جلو را باز کرد و گفت:
–خواهش می کنم بفرمایید