eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💜🤲
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی امام زمان (عج)♥️ 368❤️ @Jameeyemahdavi313
‍☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️ 🌸امروز شنبه 4 بهمن 1399 هجرے شمسی 9 جمادی الثانی 1442 هجری قمرے 23 ژانویه 2021 ميلادى ذکر روز شنبه صد مرتبه: 🌷 🍀دعای برکت روز: امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو: (الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ وعَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِالسَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ. 📘بحار الأنوارج87/ص356 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
❤ چه سپیده دمان دلربایی است وقتی آفتاب یادت بر آستان دلم میتابد و گوشه گوشه ی دلم پر از شکوفه های معطر محبتت می شود ... انگار پُر از امید می شود، پُر از لبخند، پُر از آرامش و زندگی... من با تو بهاری ام حتی در یخبندان زمستان... من با تو زنده ام... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قیمت صدای اذان 🔻گفتگو زیبای امیرالمومنین علیه‌السلام و حضرت زهرا علیهاالسلام 🔰 @Jameeyemahdavi313
•💚✨• بــــۍتــۅ از تݦاݥ ثٰاڹیہ‌هــا⏰』 ݕـغۻ مــــۍبٰاࢪد... 《الڷھݦ عجڸ ݪۅڷیڪ اݪڣࢪج》
مطمئن باش اگه خدا آرزویی رو میندازه تو دلت، قدرت رسیدن بهش هم بهت میده^^💛✨ ┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓ @Jameeyemahdavi313
『🌿』 پیش آقا امام زمان بودمـ... آقا داشت ڪاࢪامو...⚠️ گناهمو.... میدید و گࢪیھ میکرد....😣 گفتم :آقا..... گفت :جان آقا....:) بھ من نگو آقا بگو بابا!!!.... سࢪمو انداختم پایین و گفتم :)↯ بابا شرمندم از گناه....💔 آقا گفت:)↯ نبینم سࢪت پایین باشھ ها...!👀 عیب نداࢪھ بچھ هࢪ کاری کنھ،... پاۍ باباش مینویسن.....🙃💔 میفهمےیعنےچے.!؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Jameeyemahdavi313
حضرت علی(ع) می‌فرماید: «خودتان را بر خوش‌اخلاقی تمرين و رياضت دهيد، زيرا كه بنده مسلمان با خوش اخلاقی خود به درجه روزه‌گير شب‌زنده‌دار می‌رسد.» اگر اخلاق‌تان خوش باشد به شما درجه خواهند داد. حضرت می‌فرماید :«خودتان را به خوش‌اخلاقی عادت دهید» بنابراین باید عادت کنیم که انسان خوش اخلاقی باشیم.  @Jameeyemahdavi313
🕊🌷 چه زیبا گفتـ اسطوره اخلاص: قلم مےزنید براے خدا باشد؛ قدم برمےدارید براے خدا باشد؛ حرفـ مےزنید براے خدا باشد؛ همه چیز؛ همه چیز براے خدا باشد ... 🌷🌷 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سیزدهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 تعجب زیادم باعث شد گریه ام بند بیاید، خیلی دلم می خواست از مام
🌹 اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید. –این شما بودید که سر ما منت گذاشتید و به ما لطف کردید. بی توجه به حرفم گفت: –به نظر من شما فرشته اید کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه. از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم : –اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه. بعد برای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم : –خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه. چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کرد و در بشقابم گذاشت و گفت: –اینم بخورید بقیهاش رو می بریم. سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش میجنگد .از رستوران که بیرون امدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود.همانطور که برایش توضیح می دادم که امروز امدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم.آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه راگذاشت داخل صندلی خودش، ماشین را روشن کردو گاهی با لبخند نگاهم میکرد. بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت : –چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست. ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم. ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه. باتعجب گفتم : –مشکلم؟ ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه. مرموز نگاهش کردم و گفتم: –مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم. سرش را به عالمت تایید تکان داد و گفت: –واقعا صبر معجزه میکنه. وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به ریحانه سر میزنم. اخمی کرد و گفت : –گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید. ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم دوباره چهره اش غمگین شدو گفت: –اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟ ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنک میشه. نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم. سریع ساکم را برداشتم و ریحانه رابغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم. خانه که رسیدم انگار غم عالم را توی دلم ریختند. این خداحافظی برایم سخت بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم ودر را بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود. ولی چه کار می توانستم بکنم.لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد. پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که تجاتم بدهد همین مشغول کردن فکرو ذهنم است.صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. بعد زانوهایم را درآغوش گرفتم و با خداحرف زدم. خدایا، من می دانم اگر با آرش ازدواج کنم عاقبت به خیرنمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم میدانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستار العیوبی ، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله را‌شروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت. با آلارم گوشیام بیدار شدم و آماده شدم. مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت : –قراره عصری با خاله اینا بریم بیرونا . با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم: –آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاد دانشگاه، دنبالم. راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟ مادر با تعجب گفت: – خودش خواست؟ ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد. ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعت هایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون.دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده. سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد. ولی خوب، الان دیگه نری بهتره.چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم. امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند. با دیدن من بلند شد،
نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم پا تند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت : –سلام خوبید؟ نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه. همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم. جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد. بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش. وقتی سعیده دنبالم امد. سوگند و سارا هم با من بودند آنها را هم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید –آقا خوش تیپ نبود چرا؟نیومده بود؟ ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت. بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زد و گفت: –راحیل داری اشتباه می کنی. وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند. خاله بر عکس مادرم چاق بود و قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم. بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد. بعد هم خاله یک بسته ی کادو پیچ شده راروی میزگذاشت و گفت : –راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه و گرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله. بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفید بسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم: –خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم .خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت : –فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید. روی َتختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود.گوشی ام رابرداشتم تا حالش را ازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر در ذهنم از این کار منعم کرد. مادر درست می گفت وَ من به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهد بپوشاند را پرده برداری می کرد وَآن پشت پرده را دیدن تلخ بود، گاهی آنقدر تلخ که سعی میکنی پرده راسرجایش بکشی وشتر دیدی ندیدی. البته باید این را قبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم .با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است. با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش. نیمه ی اسفند گذشته بود و هوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشد از سارا سراغش رابگیرم. از ترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی از آرش بزنم پشیمان می شوم. درهمین فکرها بودم که سارا نگاه مرموزی به من انداخت و گفت : –بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟ از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شاید هم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –ما باید از کجا بدونیم. با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آورد و گفت: –نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم. شماره را گرفت و منتظر ماند باز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط میداد. نفس راحتی کشیدم. ــ دسترس نیست.احتمالا خاموشه. باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش. سوگند لبخندی زدو گفت : –وای تو که اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خلاص لبم را گاز گرفتم و گفتم : –چطور؟ خنده ایی کردو گفت : –استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بود باچشمات زمین روسوراخ کنی. ــ امیدوارم سارام متوجه... ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه. همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان امدو گفت: –بچه ها آرش تصادف کرده. یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم. سوگند پرسید: –چیزیش شده؟ ــ آره، موقع تصادف کمربند نبسته بوده، به سرش ضربه بدی خورده دو روز بیهوش بوده، ولی الان حالش بهتره، آوردنش توی بخش
زبانم نچرخید چیزی بپرسم فقط نگاه می کردم. سارا با استرس پرسید : –فردا بچه ها می خوان برن ملاقات، منم باهاشون میرم شمام میایید؟ سوگند خیلی زود جواب منفی داد و من هنوز هم متحیر بودم سوگند پرسید: – پس چرا تا حالا کسی حرفی نزده بود؟ ــ خب جز سعید کسی نمیدونسته، خود سعیدم امروز امده دانشگاه، بیمارستان بوده . سوگند دستش را پشتم گذاشت و همانطور که به طرف کلاس هدایتم می کرد زیر گوشم گفت : –تو برو کلاس بشین من برم یه آب میوه بگیرم زود میام، رنگت پریده. فقط او می فهمیدچه حالی دارم و چه جنگی درشاهراه گلویم بابغض به پاکرده ام. دردلم صدبار خدارا شکر کردم که آرش حالش خوب شده. به خانه که رسیدم آنقدر دمق بودم که مادر متوجه شد. برایم دم نوش گل گاو زبان درست کرد و با خرما به خوردم داد.نمیدانم این سعیده از کجا بو کشید که فوری ظاهر شد و اصرار کرد که برویم یک دوری بزنیم. اسرا به شوخی گفت: –سعیده جان دوباره نری یکی دیگه رو بکشی کار بدی دست خواهر ماها، بیچاره تازه دو روزه بیکار شده ها. بزار منم باهاتون بیام حواسم بهتون باشه.سعیده خندید. –بد کردم، کلی تجربه بچه داری کسب کرد. با این بهانه ها هم تو رو با خودمون نمی بریم. ــ اصلا من بهتون افتخار نمیدم، کلی درس دارم. همین که روی صندلی ماشین جاگرفتم، فوری پرسید : –دوباره در مورد آرشه؟ با تعجب گفتم: –چی؟ ــ همین قیافت دیگه، این دفعه چه جور دلبری کرده؟ سرم راپایین انداختم. –تصادف کرده. همه چیز را تعریف کردم. ــ خب خدارو شکر که حالش خوب شده، این که ناراحتی نداره. سکوت کردم. لبخندزد. –خب برو ملاقاتش با دوستات تا مطمئن بشی. ــ روم نمیشه، اونم پیش بچه های کلاس، می ترسم جلوشون چیزی بگه، همه متوجه بشن. تازه کلا من برم ملاقاتش همه شاخ درمیارن. چون من از این کارا نمی کنم خدایاچطور همه ی این اتفاقها راکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگرد زرنگی نیستم. سعیده پرسید : –کدوم بیمارستانه؟ ــ نمیدونم. ــ خب از دوستات بپرس. ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای. ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
🌺قرار آسمانی ها🌺 طرح قرآن یک دقیقه‌ای چرا عادت داریم وقتی خوشیم، خدا فراموشمون میشه...اما وقتی کارمون گیر میفته، میریم سراغ دعا و قرآن و نماز و...؟ اینو خدا در آیه ۵۱ سوره فصلت فرمود: وَإِذَا أَنْعَمْنَا عَلَى الْإِنْسَانِ أَعْرَضَ وَنَأَىٰ بِجَانِبِهِ وَإِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعَاءٍ عَرِيضٍ 🌸و ما هرگاه به انسان (بی‌حوصله کم ظرف) نعمتی عطا کنیم رو بگرداند و (از شکر خدا) دوری جوید، و هر گاه شرّ و بلایی به او روی آورد آن گاه دایم زبان به دعا گشاید (و اظهار عجز نماید).🌸 چه خوبه وقتایی که حالمون خوبه، باهاش خوب باشیم... تا حالا بابت همه نعمتها و زیبایی هایی که بهت داده گفتی: الحمدلله روز چهل و نهم قرار قرآنی شنبه ۴ بهمن
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💜🤲
﷽❣ ❣﷽ پاسخ یک سلام .... از زبان شما؛ همه شهر را... به سلامتی می رساند! راستی ؛ کی میشود روزی که ؛ چشم در چشمتان .... پاسخ سلاممان را بشنويم؟ @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی امام زمان (عج)♥️ 369❤️ @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۵ بهمن ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 24 January 2021 قمری: الأحد، 10 جماد ثاني 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️10 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️19 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️20 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️22 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
💠 پیامبر صلی‌الله‌ علیه‌ و آله: ✍️ مهنَةُ اِحداکُنَّ فی بَیتِها تُدرِکُ عَمَلَ المُجاهِدینَ فی سَبیلِ الله 💠 کار و فعالیت هر یک از شما زنان در خانه‌اش با عمل مجاهدانِ در راه خدا برابری می‌کند. 📕کنز العمال ج۱۶، ص ۴۰۹،ح۴۵۱۴۶ ❤️🔆❤️ @Jameeyemahdavi313
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✅مهمترین ممنوعیات کبد 1⃣اولین نکته رعایت آب خوردن 🔶آب خوردن نباید به صورت یک نفس انجام شود. بلکه بایستی در سه نفس و با مزه مزه کردن و ترکیب با بزاق دهان مصرف شود. شبها حتما به صورت نشسته آب خورده شود‌. یکی از عادات غذایی غلط ، خوردن آب و مایعات بین غذا می باشد که سبب فشار به کبد و معده می گردد. و حتی بعد از غذاهای گوشتی و چرب آب خوردن را از نیم تا یک ساعت به تاخیر بیندازید 2⃣ ناهار خوردن 🔶از عواملی که سبب فشار به کبد و افزایش بلغم در بدن می گردد مصرف وعده غذایی ناهار می باشد و سبب خواب آلودگی و خستگی شخص میشود. عادت کنید صبحانه مفصل و وعده شام را ابتدای شب مصرف شود. و نهایتا ناهار از میوه و کمپوت میوه طبیعی استفاده کنید و یا بسیار بسیار ناهار خود را کمتر کنید 3⃣مصرف میوه های نارس 🔶سبب تنبلی کبد در هضم می گردد 4⃣سبزی شاهی و ترخون 🔶این دو سبزی مخصوصا شاهی هم سبب بیماری کبدی و هم سبب تحریک بیماریهای ژنتیکی می گردد @Jameeyemahdavi313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
اگر زندگے در؁رو به رو؁ تو بست. . . ! دوباره بازش ڪن..♥️ درها رو براۍ اين كار ساختنツ ڪھ باز و بستہ بشن.<💚🌼>. @Jameeyemahdavi313 ∞•°❄°•∞
کسی که امید دارد فقیر نیست همیشه چیزی دارد... ┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓ @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهاردهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده
🌹 ــ می خوای چیکار کنی؟ ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه ــ نه سعیده، من روم نمیشه سعیده کلافه گفت : –ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش. وقتی سکوتم رادید، گفت: –نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد. وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلا سخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است. برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم. اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید. بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند. وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟گفتم: –نه. تعجب کرد و گفت : –فکر می کردم میای. منتظر جوابم نموند و رفت. سعیده که دنبالم آمد نقشه اش راگفت. استرس گرفته بودم، پرسیدم: –به نظرت کارم درسته؟ ــ چطور؟ ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟ سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت : –معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده. کلافه گفتم : –وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟بیا برگردیم اصلا نمیرم. سعیده دستم رو گرفت و گفت : –اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت. باخودم فکر کردم، اگه مامان بفهمه احتمالا خوشش نمیاد.سرم را پایین انداختم و گفتم : –خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده اینجوری حساب بی حساب می شیم. سعیده شانه ایی بالا انداخت. – اینم میشه. انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد. نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید : –چیزی نمی خری؟ ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود. ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم. با چشم های گردشده گفتم : –سبد گل؟ مبهم نگاهم کرد. ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم. اخم هایش نمود پیدا کرد و گفت: –نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن. چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت : –بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری. فوری گفتم : –لطفا رنگش قرمز نباشه. هموجور که پیاده میشد چشم غره ایی رفت و گفت : –می خوای زرد بخرم؟ خندیدم و گفتم : –اتفاقا رنگ قشنگیه. حرصی در را بست و رفت. وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود. انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودن و کف آن را سنگ ریزه های رنگی و کمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود.با لبخندمقابلم گرفت و گفت: –چطوره؟ لبهایم رو بیرون دادم و گفتم : –زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه... نذاشت ادامه بدهم و گفت: –وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال. نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم. چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند. گوشی ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند. همین جور که به صفحه ی گوشی ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیار ایستادم و راه افتادم. سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد. دوباره زنگ زدو گفت : –یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم. تریپ مامور دو صفر هفت رابه خودش گرفت و گفت : _تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم. نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت: –دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه. آب دهانم را قورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصلاح نکرده بود، چون ته ریش داشت. چقدر چهره ی مردونه تری پیداکرده بود. دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد.
سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که با هزار زحمت این قفل را باز کرد من بودم. سلام دادم و گلها را روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دو تخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعد سلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کرد و جواب سلامم را داد و تشکر کرد. نگاهش را به گلها انداخت و گفت : –چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید. همانطور که سرم پایین بود گفتم : –قابلی نداره دستهایش را به هم گره زد و نگاهشان کرد. –وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمیشنیدم. نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم : –وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم. لبخندی زد و گفت : –وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید. تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شما رو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این باا روسرم آورد. از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمون سکوت جوالن دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت را پیچاندم. –با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه، بعد آهی کشیدم و گفتم : –دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه. از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب... حرفم را برید و گفت : –چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید. از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم: –با اجازتون من برم. نگاهش را به چشمهایم کوک کرد، این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی حرفهای دوگوی سیاهش بود یا شرم، که احساس کردم یخ شده ام زیر آفتاب داغ و هر لحظه بیشتر آب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم. –کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من. این بار نگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه نبودن. حال منم بهتر از او نبود چشم هایم پر شد، برای سرریز نشدنش زیر لب گفتم : –خدا حافظ و دور شدم. کنار سعیده که رسیدم گفت : –وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام ــ نه سعیده نیازی نیست. اخم هایش را در هم کشید و گفت : –زشته بابا ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا تازه متوجه ی حال بدم شد با غمی که در چشم هایش دید گفت: –راحیل با خودت اینجوری نکن. کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد. پرسیدم : –چی شد پس؟ –حالش خیلی گرفته بود. همین که پشت فرمان جای گرفت گفت : –راحیل دلم براش کباب شد. با نگرانی پرسیدم: –چرا؟ ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه. دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم. با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد بعد سرش راروی فرمون گذاشت و هق زد. سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود. سعیده نگاه از روبرویش برنمی داشت ومن هم غرق افکارم بودم. مادر راست می گفت که نباید همدیگر را ببینیم. ازوقتی دیدمش دلم بیشترتنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمانده که درسم تمام شود، مثل خودش . صدای سعیده انبر شد ومن را از افکارم خارج کرد. راحیل. ــ جانم. ــ میشه بگی تو چرا از رنج کشیدن خوشت میاد، چرا هم خودت رو عذاب میدی، هم اون رو؟ بعد مکثی کرد و ادامه داد: –هم من رو؟ باور کن اونقدرا هم سخت نیست تو سختش می کنی. آرش پسر بدی نیست. اخم کردم و گفتم : –مگه من گفتم پسر بدیه؟ باحرفم آتشفشان شد وفریادزد: –پس چته؟ سعیده همیشه خوش اخلاق و خندان بود، نمیدانم آرش را در چه حالی دیده بود که آرامش نداشت. ــ تو الان حالت خوب نیست، بعدا حرف می زنیم. ماشین راکناری متوقف کردوسعی کردخیلی خونسردو مهربان باشد. ــ من خوبم، فقط بگوببینم تو خود آزاری داری؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم : –خودت خود آزاری داری. او هم لبخندی زد و گفت : –فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم. سرم را به در ماشین تکیه دادم و گفتم: –شاید رنجی که الان می کشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه البته پیش خدا. آخرشم لذتش مال خودمه یه لذت پایدار نه زود گذر. متعجب نگاهم کرد و گفت: –گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی. خودم را متمایل کردم به طرفش و
و گفتم: –ببین ، مثال: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کار وانجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد می بینی که حتی بعد از مرگت هم به خاطرکارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه.به این می گن رنج خوب اما وقتی تو یه رنج بدی رو می کشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران.تازه ممکنه بعضی آسیبهای این رنج تا مدتها باهات باشه. ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت. متفکر نگاهم کرد و گفت : –یعنی الان تو رنج این هجران رو می کشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش می کنی؟ با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم : –نمیدونستم اینقدر با استعدادی منم نمی دونستم تو اینقدرخوب سخنرانی می کنی. –خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟ ــ خب من که از آینده خبر ندارم. ولی هدفم رو خودم تعیین می کنم اگه من الان با آرش ازدواج کنم، شاید یه مدت لذت ببرم و زندگی بر وفق مرادم باشه. ولی بعد یه مدت دیگه لذتی از زندگیم نخواهم برد.چون به هدف های بزرگی که تو زندگیم دارم نمی تونم برسم. آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمی خوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باشه تو رو هم با خودش می بره واین روی بچه های ما حتی نسل های خیلی بعد از ما هم تاثیر داره. شاید فکر کنی این یه انتخاب سادس، چند سالی زندگی مشترک و بعد تمام. ولی من اینجوری به قضیه نگاه نمی کنم، من می خوام حتی نوه هامم خوشبخت باشند. و این خوشبختی یعنی رضایت خدا. سعیده متفکر نگاهم می کرد. وقتی حرفم تمام شد، آهی کشید و ماشین را روشن کردو راه افتاد. دیگر حرفی بینمان ردو بدل نشد. وقتی جلو در رسیدیم، از او خواستم که بیاد بالا، لبخندی بهم زدو گفت: –نه باید برم، می خوام رو حرف هات فکر کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت : –اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، ببخش. لپش رو کشیدم و گفتم: –مگه نمی شناسمت.تو ببخش که امروز مجبور شدی کاراگاه بازی دربیاری. خندید و گفت : –امروز فهمیدم استعدادم خوبه ها واسه مامور مخفی شدن. باخنده موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم و گفتم : –یه مامور پر دل و جرات. او هم خندید و بعد خداحافظی کردیم. به خانه که رسیدم، پشت در، یادداشت مادر را دیدم. نوشته بود با اسرا به خرید رفته اند. حال دلم خوب نبودچهره ی غمگین آرش ازجلو ی چشم هایم کنارنمی رفت. بعد از عوض کردن لباسهایم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود.نشستم قرآن خواندم تا بالاخره اذان گفتند ومن برای خدا قامت بستم یک حس عذاب وجدان با تمام وجود به من می گفت کار امروزم درست نبود. تسبیحم را برداشتم و دوباره ذکر استغفرالله را شروع کردم. هنوز مانده بود تا یک دور تسبیح تمام شودکه اشک از چشمهایم سرازیر شد.سر به سجده گذاشتم. از سکوت خانه استفاده کردم و زجه زدم و از خدا خواستم که کمکم کند و صبرم را بیشتر کند. آرامش گرفته بودم بلند شدم سجادهام را جمع کردم و تصمیم گرفتم یک شام خوشمزه برای مادر واسرا درست کنم. و فردا را هم روزه بگیرم. بایددلم را رام می کردم، مثل یک اسب وحشی شده بود آرامشش را فقط درکنار آرش می دانست. باید با دلم حرف بزنم، اول با مهربانی باید بتوانم قانعش کنم. اگرنشد باشلاق، مثل همان مهترهای خشن که اسبهای وحشی را رام می کردند. در حال پخت و پز بودم که صدای پیام گوشیام امد. آقای معصومی بود خواهش کرده بود، برای خرید لباس ریحانه فردا همراهش بروم. نوشتم: –باید از مامانم بپرسم. آقای معصومی: –باعث زحمته، اگر زحمت بکشید خوشحال میشیم. ریحانه هم دلش براتون تنگ شده.با خواندن متنش لبخند بر لبم امد.یاد ریحانه و شیرین کاری هایش وادارم کرد بنویسم: –دل منم تنگ ریحانس چشم، من تا آخر شب بهتون خبر میدم. خودم اسم ریحانه را ازعمد نوشتم. گرچه دلم برای بابای ریحانه هم تنگ شده بود. برای مهربانی های پدرانه اش انگار از این پیام ها انرژی گرفته بودم. در یخچال را باز کردم. هر چه صیفی جات در یخچال داشتیم را شستم و خرد کردم و توی پیاز داغ ریختم و تفت دادم. بعد رب آلو را با آب مخلوط کردم و روی موادریختم و دم گذاشتم. سر سفره مادر و اسرا با آب و تاب می خوردند و تعریف میکردند. مادر گفت: –هم خوشمزس هم غذای سالمیه. سعی کردم غذایم را کامل بخورم، تا فردا ضعف نکنم. مادر لقمه اش را قورت داد و گفت: –راحیل جان فردا بعد از دانشگاهت، جایی قرار بزاریم، که با هم بریم خرید، اگه چیزی لازم داری بخریم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
🌺 قرار قرآنی🌺 طرح قرآن یک دقیقه‌ای آیه ۱۲ حجرات يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ۖ 🌸ای اهل ایمان، از بسیار پندارها در حق یکدیگر اجتناب کنید که برخی ظنّ و پندارها معصیت است🌸 این آیه رو در تمام زندگیتون مد نظر قرار بدید که نه خودتون رو به بدبختی بکشونید نه دیگران رو بی حیثیت کنید سوء ظن یکی از بدترین رذیلت هاست اجازه ندید شیطان نسبت به هیچ کسی سوء در ذهنتون ایجاد کنه اگر در کسی عیبی و نقصی مشاهده کردیم، باید سعی کنیم آن را به بهترین وجه ممکن تفسیر و توجیه کنیم. و اگر نتوانستیم برای آن عذری پیدا کنیم، باید برایش عذر بتراشیم. 🌹رسول خدا(ص) فرمود: برای گفتار و کردار برادرت عذر پیدا کن و اگر نیافتی، عذر بتراش. 💐امیرالمومنین(ع) فرمود: رفتار برادرت را به بهترین شکل توجیه و تعبیر کن. (میزان‌الحکمه ج 2 ص 636-637) روز پنجاه‌ام قرار قرانی یکشنبه ۵ بهمن
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💜🤲