eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی کادر درمان 😇 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۳ اسفند ۱۳۹۹ میلادی: Wednesday - 03 March 2021 قمری: الأربعاء، 19 رجب 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹هلاکت معتمد لعنة الله علیه،‌ 279ه-ق 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️7 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ▪️8 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ▪️14 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️15 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
سلام مولای غریبم جان❣ میان دلواپسی های بی پایان و کودکانه ی دنیا گم شده ایم و تو را که گره گشای مهربان عالمی، از یاد برده ایم. تو با نهایت دلسوزی و امیدبخشی و زندگی آفرینی در میان مایی و ما پر از اضطراب و التهاب و دلواپسی، بی توجه به تو، دنبال راه چاره ایم… تو چقدر غریبی ای آخرین حجت خدا، ای کشتی نجات … اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌱 @Jameeyemahdavi313
صبح بخیر🌸♥️
recording-20210302-100402.mp3
1.53M
دو نکته: ✅ نحوه شناسایی خواستگار مودب. 👌 و نا امید نشدن از زندگی با یک فرد بی ادب حاج آقا حسینی 🌺 @Jameeyemahdavi313
تکالیف‌منتظران‌درعصر غیبت‌امام‌زمان‌(ع) 🌻مضطر کیست؟ اساسا تعبیر فرج که برای آن حضرت به کار می‌رود، به معنای رفع گرفتاری است و تا گرفتاری نباشد فرج معنا ندارد. اینکه به ما گفته شده از خدا تعجیل در فرج ایشان را بخواهیم، حاکی از این است که آن حضرت گرفتارند و برای رفع گرفتاری شان به کمک الهی نیاز است. 🌻بزرگان گفته اند: فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه دو گونه است. یک فرج کلی است که با ظهور ایشان صورت می پذیرد و دیگر، فرج های جزئی است که بدون وقوع آن ظهور مظفر، برخی از گرفتاری های آن حضرت و شیعیان به برکت همین دعای ما به صورت مقطعی برطرف می گردد. ♦️پس مبادا از اثر دعای بر فرج نا امید شویم. 🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج قاسم سلیمانی: هر‌ کس به مدار مغناطیسی، علی بن ابیطالب نزدیکتر شد، این مدار بر او اثر می‌گذارد، او کمیل بن زیاد می‌شود، او ابوذر غفاری می‌شود، او سلمان می‌شود... 🔸️با ما همراه باشید. @Jameeyemahdavi313
[کاش‌بجائ‌ایرا‌د گرفتن‌از بقیه یکم‌روخودموݩ‌کارکنیم🌸✨] @Jameeyemahdavi313
✨ ڪآݜ‌ۅقٺےخدادرمحݜربگۅیدچہ‌دآشټے؟ ‌سربݪݩدڪݩدحسیݩ‌ۅبگۅید: ‌حسآݕ‌ݜد💔 @Jameeyemahdavi313
نگران نيستم همه چيز درست مى شود آبِ ريخته شده روى زمين جمع نه، اما خشك مى شود قلبِ شكسته خوب نه،اما ترميم مى شود و هنوز هم مى توان در گلدانِ شكسته گل كاشت...! @Jameeyemahdavi313
✨و تَوَکــَّلْ عَلَی اللّٰهِ وَ کـَفٰی بِاللّٰهِ وَکـیٖلاً و به خدا توکل کن ✨ که حمایت و سرپرستی خداوند بندگان را کفایت می فرماید✅✅ خدا خداییشو بلده😌😌 فقط کافیه بهشون مطمئن باشیم و چشم امیدمون به مردم نباشه!👌 @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجاه_و_دوم #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 صبح سعیده بعد از این که من را رساند و گفت: –میخوای ظهر
🌹 فکر کردم شوخی می کند، ولی وقتی خداحافظی کردو رفت نیم ساعت بعد که از پنجره نگاه کردم، دیدم نرفته است. صبح که برای نماز بلند شدم، اولین کاری که کردم از پنجره بیرون را نگاه کردم هنوز آنجا بود چرا از حرفش کوتاه نمی‌آید فوری برایش پیام دادم: مجازاتت تموم شد، برو خونه دیگه. او هم نوشت: –سلام، صبح بخیر. حالت بهتره؟ از حول این که زودتر برایش بنویسم که به خانه برود سلام یادم رفته بود با شرمندگی و عذرخواهی جوابش را دادم. نوشت: –دلم می خواست ببینمت ولی می دونم نمیشه باشه میرم فعلا خداحافظ از کارهایش سردرنمی‌آوردم ولی از این که رفت نفس راحتی کشیدم ان روز بعد از ظهر مادر آرش زنگ زد و حالم را پرسید از این که دیر زنگ زده بود عذرخواهی کردو گفت: –راحیل جان خیلی گرفتارم اصلا بعضی وقتها یادم میره می خواستم چیکار کنم مثلا دیروز موقع غذا درست کردن با خودم گفتم کارم تموم شد به راحیل زنگ میزنم ولی یادم رفت، اونقدر که فکرم مشغوله از این که زود در موردش قضاوت کرده بودم واز دستش ناراحت شده بودم احساس شرمندگی کردم بنده‌ی خدا انقدر درگیری فکری دارد که نباید توقعی داشته باشم باید بیشتر مراعاتش را بکنم. –اشکالی نداره مامان جان انشاالله که مشکلات برطرف میشه دستتون درد نکنه زنگ زدید آهی کشیدو بعد از کمی تعارفات همیشگی خداحافظی کردیم. فردای آن روز آرش دنبالم آمد و باهم به دانشگاه رفتیم موقع برگشت آرش نگاهی به گوشی‌اش انداخت وتعجب زده گفت: –دوتا تماس از خونه داشتم پنج تا تماسم از مژگان. –خب چرا جواب ندادی؟ –سر کلاس گذاشته بودمش روی سایلنت. فوری با گوشی مادرش تماس گرفت. –الو مامان، سلام، کارم داشتید؟ همانطور که حرف می زد به طرف ماشین رفتیم. بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدو با لبخند نگاهم کرد. –معلومه خبر خوبیه؟ –یه خبر بده یه خبر خوب اولش کدومش رو بگم؟ –خبر خوب. –آشتی کردند. –راست میگی آرش؟ سرش را تکان داد. –خداروشکر حالا چطوری؟ –آهان چطوریش برمی گرده به اون خبر بده. –یعنی چی؟ –یعنی مژگان حالش بد میشه فکر کنم فشارش میوفته بعد چند بار به من زنگ میزنه می بینه، جواب نمیدم از مامان می خواد زودتر من رو پیدا کنه و خبرم کنه که بریم پیش دکترش. وقتی مامانمم زنگ میزنه و از پیدا کردن من مایوس میشه به کیارش زنگ میزنه، بعد باهم میرن دکتر و اونجا با هم حرف می زنن و آشتی می کنند الانم مامان گفت دارن میرن رستوران غذا بخورن دکتر گفته مژگان نباید فشار عصبی داشته باشه وگرنه ممکنه زایمان زودرس داشته باشه. –پس باید خیلی مواظب باشن. –اهوم همین جمله‌ی دکتر کافیه که کیارش دیگه چهار چشمی مواظب مژگان باشه آخه تو نمیدونی بچش چقدر براش مهمه آرش ماشین را روشن کرد و با یه خیال راحتی ادامه داد: –از این که آشتی کردن و مسئولیت مژگان از گردنم افتاد حس خوبی دارم. –چه ربطی به تو داره. –عه مگه میشه ربطی نداشته باشه بخصوص با سفارشهای هر روزه‌ی کیارش خان. –روسایلنت بودن گوشیت حکمتی داشته ها –آره، ولی خب احتمالا مژگان یه غرغر برام کنار گذاشته دیگه.از حرفش خوشم نیامد، آرش نباید این اجازه را به مژگان بدهد ولی حرفی نزدم. آرش می خواست سر چند تا ساختمان برای سفارش گرفتن سر بزند برای همین از او خواستم که من را به خانه سوگند برساند قبلش با سوگند تماس گرفتم وخبر دادم که یک وقت دوباره مهمان نداشته باشند.همین که از در خانه‌ی سوگند وارد شدم آنقدر ذوق و احساس توی نگاهش دیدم که نیازی به پرس و جو نبود. –بله رو گفتی سوگند؟ لبخند پت و پهنی زدو با صدای کشیده و بلند گفت؛ _بلللهه بغلش کردم وبا خوشحالی بوسیدمش –مبارک باشه عزیزم. –یعنی محرم شدید؟ –نه بابا، چه خبره، فردا میریم آزمایش و این چیزها...آخر هفته اگه خدا بخواد محرم می شیم. «امروز چه روز خوبی بود، خداروشکر که همش خبرهای خوب می شنوم.»
آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من دادو گفت: –دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز وپروکن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته. پارچه‌ایی را هم آورد و جلویم گذاشت. رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریزو درشت داشت. با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم: –وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه. –پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره. سوگند رو به من دنباله‌ی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت: –راحیل تو می تونی هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس بعد لبخندی زد و ادامه داد: –چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه.امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کم‌کم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده به خاطر لطفی که بهمون می کنی. –این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم. اون روز تمام سعی‌ام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم. آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند. مخالفت کردو گفت: –وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی. –درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره، تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره. نفسش را بیرون داد و گفت: –باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت. صبح که به خانه‌ی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند.من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم. ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود.تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت: –یه خبر خوش. گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم: –چی؟ –سفر آخر هفته مون سر جاشه. –عه؟ تو که گفتی کنسله. –نه دیگه آشتی کردن با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند. –فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم. –خرید چی؟ فکری کرد و گفت: –مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه، با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم. –آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم. –خب پس فردا بیا. –می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم. بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمی‌خواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتری‌اش داده خراب شود. –باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید. با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم: –ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه. لبهایش را بیرون داد و گفت: –یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟ از حرفش خنده‌ام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم. –به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باهالی آرش یعنی می گیری لباس رو می زنی؟ قیافه ی مضحکی به خودش گرفت وگفت: –حالا دیگه لازم بشه لباسم میزنم. از حرفش دوباره بلند خندیدم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خنده‌ی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد. آرش با صدای عصبی گفت: –هیس، آرومتر، چه خبره. من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم. از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد. از این که از نگاه نامحرم به من بدش امده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود. بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت. –بریم شام بخوریم. بعد از سفارش دادن غذا دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم. نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم دستش را روی دستم گذاشت و پرسید: –ازم ناراحتی. –نه. برای چی؟ –نباید اونجوری بهت می گفتم. –مجازاتم بود دیگه ممنون که تذکر دادی. با چشم های گرد شده نگاهم کرد. بعد لبهایش به لبخند کش امد. –مجازاتت مونده هنوز –بد جنس دیگه سواستفاده نکن. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
تمام خیرات ، در خانه اوست... پس بخوان دعای فرج 💚 اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💛🤲
باهم بخوانیم 💚 برای سلامتی کادر درمان 😇 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ میلادی: Thursday - 04 March 2021 قمری: الخميس، 20 رجب 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺7 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم 🌺13 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام 🌺14 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام 🌺 25 رز تا ولادت آقا جان‌مان مهدی عجل الله ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
❣ سلام امام زمانـم❣ هر صبح همچون گل های آفتابگردان🌻 چشمانمان را به یاد شما می گشاییم و با سلام✋ بر آستان پربرکتتان جان می گیریم ... این خورشیـ☀️ـد حضور شماست که گرممان می کند نور باران‌مان می نماید و امیدمان می بخشد ... شکر خدا که شما را داریم😍🤲 اللـهُم عَجّـل لـِوَلیـک الفـَرج ➖➖➖➖➖➖➖ @Jameeyemahdavi313
#عکس_نوشته✨ ┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓ @Jameeyemahdavi313
•◌🌿🌕🌿◌• بخاطرنظردیگران‌عوض‌نشید اصل… نظر خداست!! @Jameeyemahdavi313
مرا به سمت حرم پر بده، صدایم کن...💔 ┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خدا رو تا حالا دیده ای؟ 👈خدای ندیده رو هیچ کس نگفته عاشقش بشو!! ┅═ 🌿🌸🌿 ═┅ @Jameeyemahdavi313
و یک روز "پنجشنبه" یاد و خاطرات دوباره بهترین یاداور زندگی ات را به کسانی هدیه کن که در "بدترین روزهای زندگی" در کنارت بوده اند الان نیستن و تنها یک "فاتحه و صلوات" طلب دارن... روح تمام رفتگان شاد @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلیمان گر شوم، بر تو   غلامی حلقـه بر گوشم بهشتا   ناز کمتر کن،که     من شیداےشش گوشم          السلام علیک یا اباعبدالله @Jameeyemahdavi313
4_5976656771471639066.mp3
2.86M
شب‌های جمعه می‌گیرم هواتو اشک غریبی می‌ریزم براتو @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجاه_و_سوم #عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌹 فکر کردم شوخی می کند، ولی وقتی خداحافظی کردو رفت نیم س
🌹 آرش با تعجب گفت: –یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت، سواستفادس؟ –قبول دارم. مجازاتت سخت بود ولی من که گفتم برو خونه، خودت موندی و خوابیدی توی ماشین. بهت ارفاقم می کنم قبول نمیکنی –واسه یه همچین روزی اون کار رو کردم که نوبت مجازات خودت شد، از زیرش در نری. چشم هایم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم: –خدایا خودت رحم کن. بعد نگاهش کردم. – حالا مجازاتت چی هست؟ لبخند کجی زد و به چشم‌هایم زل زد. –چیه؟ نکنه باید حدس بزنم؟ –عمرا اگه بتونی؟ –نوچ نوچ، دیگه ببین چه نقشه ایی برام کشیدی که حدسم عمرا بتونم بزنم...حالا میگی یا می خوای دق بدی؟ –اتفاقا آسونترین مجازات روی کره‌ی زمینه. –باید یه لیوان آب بخورم؟ خندید و گفت: –چه ربطی داره؟ –آسونترین میشه همین دیگه. –نه، فقط باید شبها قبل از خواب اون گوشی همراهت رو برداری و بری توی صفحه ی من و بنویسی دوستت دارم. پقی زدم زیر خنده وفوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سعی کردم آرام بخندم. او هم می خندید. هم زمان غذا را آوردند. سعی کرد خنده اش را جمع کند و تشکر کرد. با رفتن آقایی که غذا را آورده بود من دوباره خنده ام گرفت. –اینقدر خنده داشت؟ –آخه یهو یاد یه چیزی افتادم. تکه‌ایی از کباب را در دهانش گذاشت و گفت: –چی؟ سعی کردم خنده ام را جمع کنم و گفتم: –یاد ذکرگفتن افتادم. مگه ذکره که هرشب باید بنویسم؟ شانه ایی بالا انداخت و گفت: –دیگه خودت می دونی، اگه یه شب یادت بره مجازاتت تغییر می کنه –نخیر قبول نیست. –مجبورم کردی همچین مجازاتی برات در نظر بگیرم. سوالی نگاهش کردم. –خب وقتی شفاهی نمیگی، مجبورم کتبی از زیر زبونت بکشم بیرون دیگه. حالا شامت رو بخور. از حرفش خون توی صورتم دوید و سرم را پایین انداختم و مشغول غذا شدم. ولی فکرم درگیربود. حرفش من را یاد آن شعر فریدون مشیری انداخت. «دوستم داری» را از من بسیار بپرس «دوستت دارم» را با من بسیار بگو. با یاد آوری این شعر لبخند بر لبم امد. همان لحظه صدای آرش در گوشم پیچید. –داری به مجازاتت لبخند میزنی؟ با حرفش لبخندم پهن‌تر شد. –می بینی چه مجازاتهای شادی برات در نظر گرفتم، از وقتی مطرحش کردم یا داری می خندی یا لبخند میزنی. نگاهم را ازش گرفتم و گفتم: –چیزی که عیان است چه حاجت به پیامک زدن و مجازات است؟ –عیان که هست، ولی اذیت کردن تو یه مزه‌ی دیگه‌ایی داره. لیوان بلوری که روی میز بود را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و گفتم: –من و میخوای اذیت کنی؟ لبش را به دندان گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. –راحیل، جون هر کی دوست داری این رو نکوبی توی صورتم این شیشه اییه الانم احتمالا دستت چربه زود از دستت سُر می خوره، این مسی نیستا، خرد میشه میره توی چشمم خون و خون ریزی راه میوفته. بعد اسممون میره توی صفحه ی حوادث...بعد چشم هایش را درشت کرد و ادامه داد: "دختری نامزدش را با لیوان بلوری به دو قسمت مساوی تقسیم کرد." از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم: ببین خودت می خندونی بعدشم مجازات می کنی. –باشه دیگه چیزی نمیگم، غذات رو بخور یخ کرد. بعد از شام به یکی از پارکهای خلوت و رمانتیک تهران رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و بعد آرش من را به خانه رساند. موقع خداحافظی دستم را گرفت و با لبخند مرموزی گفت: –موقع خواب ذکرت یادت نره. مشتی حواله‌ی بازویش کردم و گفتم: –بد جنس موقع خواب با یاد آوری مجازاتم دوباره لبخند روی لبم آمد بهترین مجازاتی که می‌شود برای یک عاشق درنظرگرفت. نمی‌خواستم به این زودی برایش پیام بفرستم، قصد اذیت کردنش بدجور در من قوی شده بود. از روی تخت بلند شدم و نیم ساعتی جزوه‌هایم را مرور کردم. بعد با اسرا کمی حرف زدیم. اسرا خمیازه‌ایی کشید و پرسید: –خوابت نمیاد؟ – چرا خیلی. اسرا چراغ را خاموش کرد. ساعت نیمه شب را نشان میداد. خوابم گرفته بود. ولی نمی خواستم کوتاه بیایم. با گوشی‌ام مشغول بودم که آرش پیام داد.